کاربر:Behroz nzry

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

جوری که داری می خندی یه دفعه اشکات سرازیر بشن و بزنی زیر گریه؟! دلم می خواست اون لحظه برم زیر زمین....دوست نداشتم مامانم صورت پر اشکم و ببینه:( .... اما خوب پیش اومد و کسی هم به روی خودش نیاورد:).....

تو خواب و بیداری کارم شده فکر کردن....حس می کنم مغزم دیگه نمی کشه!!.... می دونم خودمم تا یکی دو ماه دیگه باید برم:((....ولی نمی دونم چه کار باید بکنم؟.... موندم میون چندین راه..... استرس داره داغونم می کنه!!!

اما تو باید قوی باشی ندا!!!

اینو روزی هزار بار به خودم می گم.....شاید به خاطر همینه که حداقل می تونم وانمود کنم شادم و حالم هم خیلی خوبه!!!

  ¤ نوشته شده توسط 10:2 در زمان ندا دیباجی 
   
پيشنهاد شما ( 1 نظر )   


سه شنبه، 20 تير، 1385
 
  
 
  

نمی دونم چه جوری می تونم بيشتر از هميشه قدر اين لحظات رو بدونم....يه جورايی دلتنگم...اما اين دلتنگی از اون مدلاست که فقط خودم می فهمم!!! کاش می تونستم بيشتر از توانم احساس واقعی ام رو به اطرافيانم نشون بدم....فقط ۸ روز ديگه مونده....بازم دوری....

مهربون ترين مامان دنيا دوست دارم و دلم برات از الان تنگ شده

  ¤ نوشته شده توسط 14:54 در زمان ندا دیباجی 
   
پيشنهاد شما ( 5 نظر )   


دوشنبه، 12 تير، 1385
 
  نامه ای به خدای بزرگم
 
  

خدای مهربون....

.....خدای مهربون

خواهش می کنم فرياد منو که از ته دلم در مياد و هيچکی نمی شنوه.... خواهش می کنم تو به اون گوش بده..... صدام به زور داره درمياد....فقط اميدوارم بتونم جلوی اشکامو بگيرم.....

فقط خدايا تو کمک کن خواهش می کنم

از طرف کوچيکترين ندای دنيا

  ¤ نوشته شده توسط 11:47 در زمان ندا دیباجی 
   
پيشنهاد شما ( 7 نظر )   


شنبه، 10 تير، 1385
 
  
 
  

يه پروانه کوچولو با اون بالهای ظريفش پرواز می کنه تا..... تا به يه گل می رسه..... دلم برای پروانه کوچولو ها تنگ شده.... برای گلهای وحشی هم همچنين.....

  ¤ نوشته شده توسط 16:17 در زمان ندا دیباجی 
   
پيشنهاد شما ( 6 نظر )   


يكشنبه، 28 خرداد، 1385
 
  مشهد....
 
  

خدايا نمی دونم چرا حالم اينجوريه!!....خوشحالم چون می خوام برم پيش امام رضا.... می خوام برم کلی برای اونايی که دوسشون دارم دعا کنم.....ولی نمی دونم چرا اين همه استرس دارم!!!!.....يه جورايی دلم گرفته.....دوست داشتم همه اونايی که دوسشون دارم هم بودن.....همه اونايی که خيلی وقته که رفتن٬ وای خدای من.... دلم برات خيلی تنگ شده خاله گلی..... خيلی جات خاليه.....دارم ديوونه می شم خدا جونم.....

داريم ساعت ۹ شب زنونه می ريم مشهد پابوس امام رضا.....البته دو نفر مرد هم همرامون هستندامير که ۱۲ سالشه و محمدرضا که ۱۶ سال داره..... ولی جای همتون کلی خاليه..... اميدوارم با دست پر برگرديم همه نفری و زيارت هممون رو خدا قبول کنه......

دلم هم برای همه تنگ می شه.... حالا انگار می خوام برم کجا.... برای همتون قول می دم دعا کنم

  ¤ نوشته شده توسط 19:21 در زمان ندا دیباجی 
   
پيشنهاد شما ( 6 نظر )   


جمعه، 26 خرداد، 1385
 
  فوتبال:)
 
  

اين فوتبال هم شده يه سرگرمی....فردا قراره همه بيان خونمون که همگی با هم فوتبال ببينيم.....بنابراين امروز همش در تکاپوی فردا بوديم......کيک شکلاتي٬ پای سيب٬ ژله به همراه کرم کارامل.....تازه اينا فقط کارای من بود....طبق معمول هم کلی تدارکات غذا توسط مامان!!!!

۱۶ نفر البته با نرگس خانوم و بدون علی ( اگه کس ديگه اضافه نشه) قراره بشينيم پای تلويزبون و..... وااای چه هيجانی داره!!!!....جای همه اونايی که نيستن خالی.... سر بازی ايران و مکزيک انقدر که همه جيغ و جاغ کردن طفلک نرگس کوچولو همش می ترسيد و شروع می کرد به گريه کردن!!!!

خلاصه اميدوارم که اين دفعه تيممون خوب بازی کنن

فکر کنم ديگه يواش يواش دازه بوی خداحافظی مياد.... هر نوعش که باشه خيلی سخته.....

  ¤ نوشته شده توسط 17:49 در زمان ندا دیباجی