کارولنژیها
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
تاریخ فرانسه |
|
---|---|
تاریخ دورههای فرانسه | |
گلها | |
گلهای رومی | |
فرانکها | |
فرانسه در قرون وسطی | |
فرانسه در آغاز دوره مدرن | |
فرانسه در سده نوزدهم | |
فرانسه در دوران مدرن | |
دودمانها و حکومتها | |
مروونژیها (۷۵۱-۴۱۰) | |
کارولنژیها (۹۸۷-۷۵۱) | |
کاپتیها (۱۳۲۸-۹۸۷) | |
دودمان والواها (۱۵۸۹-۱۳۲۸) | |
دودمان بوربونها (۱۸۳۰-۱۵۸۹) | |
جمهوری اول (۱۸۰۴-۱۷۹۲) | |
مجمع ملی (۱۷۹۵-۱۷۹۲) | |
دیرکتوار (۱۷۹۹-۱۷۹۵) | |
کنسولهای فرانسه (۱۸۰۴-۱۷۹۹) | |
امپراتوری اول (۱۸۱۴-۱۸۰۴) | |
بازگشت بوربونها (۱۸۳۰-۱۸۱۴) | |
سلطنت ژوئیه (۱۸۴۸-۱۸۳۰) | |
جمهوری دوم (۱۸۵۲-۱۸۴۸) | |
امپراتوری دوم (۱۸۷۰-۱۸۵۲) | |
جمهوری سوم (۱۹۴۰-۱۹۷۰) | |
دولت ویشی (۱۹۴۴-۱۹۴۰) | |
جمهوری چهارم (۱۹۵۸-۱۹۴۶) | |
جمهوری پنجم (از ۱۹۵۸ تاکنون) | |
موضوعی | |
استانهای تاریخی فرانسه | |
تاریخ اقتصاد فرانسه | |
تاریخ نظامی فرانسه | |
تاریخ استعمارگری فرانسه | |
تاریخ هنر فرانسه | |
تاریخ ادبیات فرانسه | |
تاریخ زبان فرانسوی | |
فرهنگ فرانسه | |
گاهشمار تاریخ فرانسه | |
پروژه تاریخ فرانسه |
پپنیها
|
آرنولفنژیها
|
کارولنژیها
|
پس از پیمان وردون(۸۴۳)
|
کارولَنژی ،کارلووینجی یا کارلینگها دودمانی فرمانروا در کشور فرانسه بودند. نیاکان ایشان شهرداران کاخها بودند. سرانجام در سال ۷۵۱ میلادی تبدیل به پادشاه فرانکها شدند. ایشان را میتوان نخستین کسانی دانست که در اروپای باختری خود را امپراتور میخواندند. اینان بر مروونژیها پیروز شدند و تا سال ۹۸۷ میلادی چیرگی خویش را بر سرزمین تحت سلطهٔ خود گستردند. کارولنژیها نام خویش را وامدار شارل مارتل بودند. او همان کسی است که مورها را در جنگی به نام تور در سال ۷۳۲ میلادی شکست داد. شارلمانی برجستهترین شهریار این دودمان است. او در سال ۸۰۰ میلادی تاجگذاری کرد. واپسین فرمانروای این دودمان در سال ۸۹۹ مرد. این خاندان با سرعتی بیش از آنچه پا گرفتند واژگون شدند. بنیانگذار این دودمان را سنت آرنولف اسقفِ متز در آغاز سده هفتم میدانند. وی در پادشاهی مرونژیان دارای قدرت و اعتبار فراوانی بود. تا پیش از شارل مارتل این خاندان را آرنولفینگ یا به نام نوه سنت آرنولف پِپَنی میخواندند. این پپن تا سال ۶۸۷ توانسته بود بر فرانکها چیره شود. او پدر همان شارل مارتل پیشیاد بود. در زمان شارل مارتن مروونژیها در ناتوانی کامل به سر میبردند. پِپَنِ کوچک فرزند شارل مارتل توانست با یاری نخبگان فرانک و نیز پاپ آن زمان پاپ زکریا در سال ۷۵۱ با شکست شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی بر تخت پادشاهی بنشیند. شارلمانی پسر این پپن کوچک بود که در سال ۷۶۸ بر تخت پادشاهی فرانکها نشست. پس از او فرزندش لویی لو پیو به جانشینی رسید ولی با مرگ لویی سه پسرش لوتار، لویی ژرمن و شارل کچل بر سر قدرت به جان هم افتادند و پس از سه سال جنگ خانگی سرانجام کشور شارلمانی را به سه پاره میان خود تقسیم کردند و سه سرزمین فرانک خاوری، فرانک باختری و فرانک میانی را پدید آوردند.
فرانک باختری که برابر با فرانسه کنونی است تا زمان کاپتینها در سال ۹۸۷ در دست فرزندان لویی بود.
بخش میانی تا سال ۸۷۵ با نام پادشاهی لوتارنژی ادامه داشت.
در بخش خاوری که آلمان کنونی میباشد، کارولنژیها تا سال ۹۱۱ و مرگ لویی فرزند فرمانروایی کردند.
[ویرایش] پيدايش دودمان كارولنژيان(۶۱۴-۷۶۸ میلادی)
هنگامي كه كلوتر دوم پادشاه فرانكها شد، ظاهراً سلسلة مروونژيان مستحكم به نظر ميرسيد. تا اين تاريخ هرگز هيچ پادشاهي از اين خاندان قلمرويي به اين حد پهناور و تا اين اندازه متحد زير قبضة خود نداشت. اما كلوتر ارتقاي خويش را مديون اشراف اوستراسيا و بورگوني بود، و به همين سبب بر استقلال آنها افزود، قلمرو هر يك را وسيعتر ساخت، و يكي از آنها را كه پپن اول مهين بود به سمت «پيشكار» يا «خوانسالار» خويش برگزيد. «خوانسالار» اصلا به كسي اطلاق ميشد كه پيشكار خانوادة سلطنتي و مباشر املاك شاهي بود. هر قدر بر لهو و لعب و دسيسه چيني شاهان سلسلة مروونژيان افزوده ميشد وظايف اداري اين پيشكار نيز فزوني ميگرفت. قدم به قدم اين جريان پيش رفت تا آنجا كه وي بر تمام محاكم، ارتش، و دواير مالي ممكت نظارت يافت. فرزند كلوتر، شاه داگوبر (629 - 639) چند صباحي جلو بسط قدرت پيشكار و ساير بزرگان را گرفت. فردگار وقايعنگار دربارة داگوبر مينويسد: «در اجراي عدالت، فقير و غني در نظرش يكسان بودند. كم ميخوابيد، در طعام امساك ميكرد، و به اين موضوع بسيار اهميت ميداد كه چنان رفتار كند تا همة مردم چون بارگاه او را ترك گويند سراپا شادماني و تحسين باشند.» اما فردگار به ذكر اين نكته نيز ميپردازد كه «وي سه ملكه داشت و جماعت زيادي متعه، و اسير هرزگي بود.» در دوران زمامداري جانشينان لاابالي وي، كه آنها را «شاهان بيكاره» خواندهاند، بار ديگر اختيارات به دست پيشكار كاخ شاهي افتاد. پپن دوم كهين در جنگ تستري (687) رقباي خود را مغلوب كرد، لقب خود را از «خوانسالار» به «دوك و امير فرانكها» تغيير داد و بر تمام سرزمين گل ، جز آكيتن، حكمراني كرد. فرزند نامشروع وي، شارل «مارتن» (چكش)، كه اسماً پيشكار كاخ و دوك اوستراسيا بود، در دوران سلطنت كلوتر چهارم (717 - 719 ) عملا بر تمامي سرزمين گل حكومت راند. وي با ثبات عزم حملات فريزياييها و ساكسونها را بر گل دفع كرد، و با شكست دادن مسلمانان در تور، اروپا را براي عالم مسيحيت حفظ كرد. وي از بونيفاكيوس و ديگر مبلغان مسيحي در گروانيدن آلمانيها به دين مسيح حمايت كرد، اما در لحظات بحراني زمامداري خود كه احتياج مبرمي به پول داشت زمينهاي متعلق به كليسا را ضبط كرد، مقامات اسقفي را به سرداران سپاه فروخت، سربازان خود را در ديرها مسكن داد. رهباني را كه به اين كار متعرض بود گردن زد، و لاجرم در طي دهها رساله و موعظة ديني به دوزخ محكوم شد.
در سال 751 پسرش، پپن سوم، كه «خوانسالار» شيلدريك سوم بود، سفيري نزد پاپ زاكارياس روانه كرد تا از او استفسار كند كه آيا حال كه سلطنت عملا در دست اوست، پايان دادن به خيمه شب بازي سلطنت مروونژيان و اعلام رسمي سلطنت به نام خويش معصيت است يا نه؟ زاكارياس كه در مقابل لومباردهاي جاه طلب به پايمردي فرانكها نياز داشت با جوابي منفي خاطر پپن را آسوده ساخت. پپن شورايي با حضور اشراف و بزرگان روحاني قوم در سواسون ترتيب داد، و در آنجا عموم حاضران با اتفاق نظر او را سلطان فرانكها خواندند (751) و آخرين فرد از سلاطين بيكاره را سر تراشيده به ديري روانه كردند. در 754 پاپ ستفانوس دوم به دير سن ـ دني در خارج شهر پاريس آمد و پپن را تدهين كرد و «شاه به فضل الاهي» خواند. به اين نحو دودمان مروونژيان 486(- 751) منقرض، و سلسلة كارولنژيان (751 - 987) آغاز شد.
پپن سوم ملقب به «كوتاه» پادشاهي بود شكيبا و دورانديش، پرهيزگار و مرد عمل، صلحدوست و شكست ناپذير در جنگ، و چنان پايبند اصول اخلاقي كه بين پادشاهان گل در آن قرون نظير نداشت. تمام كاميابيهاي شارلمانی بر اثر مقدماتي بود كه پپن فراهم ساخت. هنگام سلطنت اين دو نفر، يعني در عرض شصت و سه سال (751 - 814)، سرزمين گل سرانجام به صورت فرانسه درآمد. پپن به مشكلات ادارة مملكت بدون ياري دين آگاه بود و به همين سبب اموال، مزايا، و مصونيتهاي كليسا را به اولياي آن سازمان بازگردانيد. يادگارهاي قديسين را به فرانسه آورد و با تشريفاتي اثربخش آنها را بر روي شانههاي خود حمل كرد. قلمرو پاپ را از شر شاهان لومبارد رهانيد و با صدور «دهش پپن» (756) اختيارات سياسي فراواني به پاپ واگذار كرد. در برابر اين زحمات تنها به اين قانع شد كه پاپ به او لقب «پاتريكيوس رومانوس» بخشد و فرماني خطاب به قوم فرانك صادر كند كه هرگز هيچ كس را به شاهي برنگزينند مگر آنكه از سلالة پپن باشد. پپن سوم به سال 768 در اوج اقتدار فوت كرد و در بستر مرگ قلمرو فرانكها را مشتركاً به دو فرزندش كارلومان دوم و شارل (كه بعدها همان شارلماني مشهور شد) واگذاشت.
[ویرایش] زوال خاندان كارولنژيان
رنسانس كارولنژي يكي از چند دورة كوتاه درخشاني بود كه اروپا در قرون تيرگي به خود ديد. اگر به سبب جنگها و بيكفايتي جانشينان شارلماني و هرج و مرج فئودالي خاوندها و كشمكش خانمان برانداز ميان كليسا و حكومت نبود، و اين مرافعات بيهوده مشوق هجوم نورمانها،مجارها، و ساراسنها نميشد، امكان داشت كه قرون تيرگي سه قرن پيش از آبلار پايان يابد. يك مرد، يك دوران زندگي، استقرار تمدني جديد را نتوانسته بود. جنبش كوتاه مدتي كه پديد آمد بيش از حد منحصر به طبقة روحانيون بود. رعيت عادي هيچ شركتي در آن نداشت. اشراف تقريباً هيچ اعتنايي به آن نكردند، و از ميان اين طبقه كساني كه حتي زحمت باسواد شدن را بر خود هموار كردند بسيار اندك بودند. در از هم گسيختگي امپراطوري خود شارلماني را هم بايد مقصر دانست. وي به قدري روحانيون را ثروتمند كرده بود كه چون دست تواناي خودش از كار بركنار شد، قدرت اسقفها بر نيروي امپراطوري چربيد؛ وانگهي، شارلماني به علل نظامي و اداري ناگزير شده بود كه ميزان استقلال دادگاهها و خاوندهاي ايالتي را تا حد خطرناكي افزايش دهد. مخارج حكومتي را كه مجبور به كشيدن جور يك امپراطوري بود تابع وفاداري و درستي اين اشراف گستاخ، و موكول به درآمد متوسط زمينها و معادن خود كرده بود. وي مثل امپراطوران بيزانسي نتوانسته بود بوروكراسي متشكلي از كارمندان كشوري ايجاد كند كه فقط در برابر حكومت مركزي مسئول باشند، يا بتوانند در مقابل تمام تغييراتي كه در دربار امپراطوري رخ ميدهد، همچنان به رتق و فتق امور دولت ادامه دهند. در عرض يك نسل بعد از مرگ شارلماني، سازمان «سفراي پادشاه» را كه وسيلة گسترش اقتدار او در كلية ايالات شده بود منحل كردند يا ناديده انگاشتند، و اعيان محلي سر از اطاعت حكومت مركزي برتافتند. سلطنت شارلماني در واقع شاهكار يك نابغه بود؛ اين سلطنت پيشرفت سياسي را در عصر و ناحيهاي به نمايش گذاشت كه انحطاط اقتصادي بزرگترين صفت مشخص آن محسوب ميشد.
القابي كه معاصران به جانشينان شارلماني دادهاند بهترين معرف ماجراي اين دوره است. از آن جملهاند: لويي لوپيو، شارل دوم ملقب به لوشو (كچل)، لويي لوبگ، شارل سوم ملقب به لوگرو (فربه)، و شارل سوم ملقب به لوسنپل (ابله). لويي لوپير (814-840) مثل پدرش شارلماني چهرهاي زيبا و قامتي بلند داشت؛ مردي بود فروتن، سليم النفس، بخشنده، و مثل يوليوس قيصر به طرز اصلاحناپذيري اهل مدارا. از آنجا كه زير نظر كشيشان تربيت يافته و بزرگ شد، تمام احكام اخلاقي را كه شارلماني با چنان اعتدالي به كار بسته بود به جان گرامي شمرد. فقط يك زن گرفت و همخوابه هيچ نداشت. كلية همخوابگان پدر و فاسقهاي خواهران خويش را از دربار بيرون كرد، و چون خواهرانش زبان به اعتراض گشودند، آنها را در ديرهاي راهبهها زنداني كرد. وي به قول كشيشان اعتماد داشت و رهبانان را امر ميداد كه طبق تعاليم فرقة بنديكتيان عمل كنند. در هر مورد كه بيعدالتي يا استثماري ميديد، در صدد جلوگيري برميآمد يا ميكوشيد كه ستم يا خلافكاري ديگران را جبران كند. مردم متحير بودند از اينكه ميديدند وي هميشه جانب ضعفا يا فقرا را ميگيرد.
از آنجا كه وي خود را مكلف به رعايت سنن فرانكها ميدانست، امپراطوري خود را به چند مملكت پادشاهي تقسيم كرد كه هر كدام به دست يكي از پسرانش اداره ميشد. از زن اولش سه پسر داشت ـ پپن اول، لوتار اول و لويي دوم ملقب به دردويچ (ژرمني) ـ كه ما او را لودويگ خواهيم خواند. از زن دومش ژوديت صاحب پسر چهارمي شد كه در تاريخ از او به شارل كچل ياد ميشود. علاقة لويي به اين پسر تقريباً نظير عشق وافر پدر يا مادر بزرگي به نوادهاش بود؛ و چون ميل داشت كه اين پسر نيز از سهمي برخوردار شود، تقسيماتي را كه در سال 817 كرده بود ملغا كرد. سه پسر بزرگترش به اين عمل پدر معترض شدند و به جنگ داخلي عليه وي پرداختند، كه مدت هشت سال به طول انجاميد. قاطبة اشراف و روحانيون از اين شورش پشتيباني كردند. جماعت معدودي كه ظاهراً نسبت به لويي وفادار مانده بودند او را در يك نبرد بحراني در روتفلد (نزديكي كولمار) يكه و تنها گذاشتند ـ به همين سبب بعدها اين محل به لوگنفلد يا «وادي دروغها» مشهور شد. لويي به معدودي از طرفداران خويش كه هنوز دورش بودند امر داد كه براي حفظ جان او را ترك گويند، و تسليم پسرانش شد (833). سه فرزند ارشد لويي سر ژوديت را تراشيدند و به زندانش افكندند. شارل جوان را در ديري زنداني ساختند، و به پدرشان حكم كردند كه از مقام امپراطوري كناره بگيرد و علناً توبه كند. لويي مجبور شد در كليسايي واقع در سواسون، در حالي كه سي تن اسقف دورش را محاصره كرده بودند، در مقابل پسر و جانشينش لوتار اول، خود را تا كمر عريان سازد، بر روي پارچهاي مويي به زمين افتد، و طوماري را كه حاوي اعتراف وي به جرم بود با صداي بلند بخواند. سپس جامهاي خاكستري كه از آن مردم توبهكار بود بر تن كرد، و يك سال او را در صومعهاي زنداني كردند. از اين تاريخ به بعد، در حالي كه دودمان كارولنژيان دستخوش تجزيه و انقراض بود، جماعت متحدي از اسقفها بر فرانسه حكومت ميكردند.
رفتاري كه لوتار با پدرش لويي كرد احساسات مردم را بر ضد وي برانگيخت. جمعي از اشراف و برخي از اسقفها به تقاضاهاي پي در پي ژوديت براي الغاي حكم خلع لويي لبيك گفتند. در نتيجه جنگي ميان خود فرزندان درگرفت. پپن و لودويگ پدر خود را از زندان آزاد كردند و بار ديگر او را بر اريكهاش نشاندند و ژوديت و شارل را به آغوش وي بازگرداندند (834). لويي هيچ گونه انتقامي نگرفت، بلكه همه را عفو كرد. هنگامي كه پپن درگذشت (838)، زمينهاي امپراطوري از نو ميان سه برادر تقسيم شد. لودويگ، كه از اين تقسيم مجدد ناراضي بود، به ساكس هجوم برد. امپراطور پير باز به كارزار پرداخت و حمله را دفع كرد؛ اما، هنگام بازگشت، بر اثر هواي نامناسب بيمار شد و در نزديكي اينگلهايم درگذشت (840). آخرين سخنانش پيامي بود براي عفو لودويگ و تقاضايي براي محافظت شارل و ژوديت از لوتار كه اكنون بر مسند امپراطور تكيه ميزد. لوتار سعي كرد شارل و لودويگ را دست نشاندة خويش گرداند، اما آن دو وي را در فونتنوا شكست دادند (841)، و در ستراسبورگ سوگند وفاداري متقابلي ياد كردند كه اكنون به عنوان كهنترين سند موجود به زبان فرانسه محفوظ است؛ با اينهمه، در 843 با لوتار پيمان وردن را امضا، و امپراطوري شارلماني را به سه قسمت تقسيم كردند كه آن سه بخش تقريباً معادل كشورهاي جديد ايتاليا، آلمان، و فرانسه بود. سرزمينهاي بين راين و الب از آن لودويگ شد؛ قسمت اعظم فرانسه و مارك اسپانيايي به شارل تعلق گرفت؛ ايتاليا و سرزمينهاي ميان حد خاوري راين و حد باختري رودهاي سكلت، سون، و رون به لوتار داده شد. اين سرزمينهاي غير متجانس، كه از خاك هلند تا پرووانس امتداد داشتند، به لوتاري رگنوم يا قلمرو لوتار، لوتارينگيا، لوترينگار، و بالاخره لورن معروف شد. اين سرزمينها هيچ گونه وحدت نژادي يا زباني نداشتند و در نتيجه معركة كارزاري ميان آلمان و فرانسه شدند؛ در طول تاريخ پس از جنگهاي خونيني كه منجر به شكست يكي و پيروزي ديگري ميشد، گاهي اين و زماني آن بر خطة مزبور حكمران بودند.
در حين اين جنگهاي داخلي پرخرج، كه سبب تضعيف حكومت و نيروي انساني و ثروت و روحية اروپاي باختري ميشد، قبايل توسعه يابندة اسكانديناوي به صورت امواجي وحشيانه چنان خاك فرانسه را مورد تهاجم قرار دادند كه گويي يورش آنها دنباله و مكمل غارت و وحشت مهاجران آلماني چهار قرن قبل بود. در حالي كه سوئديها به قلمرو روسيه رخنه ميكردند، نروژيها جاي پايي در ايرلند به دست ميآوردند، و دانماركيها انگلستان را مسخر ميساختند، آميزهاي از اقوام اسكانديناوي كه ما آنها را نورس يا شماليها ميخوانيم شروع كردند به دست اندازي بر شهرهايي از فرانسه كه در كرانة درياها و رودها قرار گرفته بودند. بعد از مرگ لويي لوپيو، اين حملات بدل به لشكركشيهاي عظيم با ناوگاني متجاوز از صد فروند شد كه پاروزنهاي آنها همه مردماني جنگاور بودند. در قرن نهم و دهم، نورسها چهل و هفت بار بر فرانسه هجوم بردند. در سال 840، مهاجمان مزبور روان را غارت كردند و اين عمل آغاز يك قرن حملات مداوم بر خاك نورماندي بود. در 843 به شهر نانت ريختند و اسقف را در محرابش به قتل رساندند. در 844 از طريق رود گارون خود را به تولوز رسانيدند، و در 845 از راه رود سن روي به پاريس آوردند، اما، در برابر خراجي معادل 000’7 پوند نقره، به آن شهر آسيبي وارد نياورند. در 846 ـ در حالي كه ساراسنها به رم هجوم ميآوردند ـ نورسها فريزيا را تسخير كردند، دوردرخت را سوزانيدند، و ليموژ را غارت كردند. در 847 بوردو را به محاصره درآوردند، اما هجوم آنها دفع شد. در 848 دوباره شهر مزبور را محاصره و تسخير كردند، دست به كشتار مردم و تاراج اموال آنها زدند، و آنگاه شهر را سوزانيدند. در سالهاي بعد همين بلا را به سر بووه، بايو، سن ـ لو، مو، اورو، و تور آوردند. اگر در نظر داشته باشيم كه شهر تور در 853، 856،862، 872، 886، 903 و 919 تاراج شد، آنگاه شايد بتوان به ميزان وحشت مردم اين ناحيه از حملات نورسها پي برد. پاريس در 856 و بار ديگر در 861 مورد چپاول قرار گرفت و در 865 سوزانيده شد. در اورلئان و شارتر اسقفها به تدارك سپاه پرداختند و مهاجمان را عقب راندند (855)، اما در 856 دريازنان دانماركي اورلئان را غارت كردند. در 859، يك ناوگان نورسها از جبل طارق گذشت و وارد مديترانه شد و به شهرهاي واقع در كنار رون، حتي تا والانس در شمال، هجوم برد. آنگاه از خليج جنووا گذشت و پيزا و ديگر شهرهاي ايتاليا را تاراج كرد. از آنجا كه مهاجمان در مسير خويش گاهگاهي به دژهاي داراي استحكامات اشراف برميخوردند و از فتح آنها عاجز بودند، در عوض خزاين ديرها و كليساهاي بي محافظ را چپاول يا منهدم ميكردند، اغلب اين قبيل ابنيه و كتابخانههاي آنها را مي سوزانيدند، و گاهي كشيشان و راهبان را به قتل ميرساندند. در آن روزگار تيره، مردم، ضمن ادعية خويش كه توأم با شعاير مذهبي بود، دست به دعا برميداشتند كه «بارالاها ما را از قهر نورسها رهايي بخش!» ساراسنها، كه گويي دست اندركار توطئهاي با اقوام شمالي بودند، به سال 810 ساردني و كرس را تسخير كردند، و در 820 ناحية ريويراي فرانسه را به ويراني كشيدند، در 842 آرل را تاراج كردند، و تا سال 972 بر قسمت اعظم سواحل فرانسوي مديترانه مسلط بودند.
در طي اين نيم قرن ويراني، پادشاهان و خاوندها چه ميكردند؟ خاوندها كه خودشان مورد تهاجم قرار گرفته بودند به هيچ وجه حاضر نبودند به ياري نواحي ديگر بشتابند و از اين رو به تقاضاهايي كه براي وحدت عمل ميرسيد سرسري جواب ميگفتند. پادشاهان سرگرم جنگهايي براي حفظ اراضي يا اريكة امپراطوري خويش بودند و گاهي اقوام نورس به دست اندازي بر سواحل رقيب خود ميكردند. در 859 هينكمار اسقف اعظم رنس آشكارا شارل كچل را متهم كرد كه در دفاع از خاك فرانسه كوتاهي ميورزد. جانشينان شارل ـ لويي دوم لوبگ، لويي سوم، كارلومان، و شارل فربه ـ كه از 877 تا 888 سلطنت كردند همه افارد بي كفايتي بودند به مراتب بدتر از خود شارل. بر اثر تصادفات زمان و مرگ، تمامي قلمرو شارلماني در دوران سلطنت شارل فربه دوباره متحد شد، و آن امپراطوري رو به زوال فرصت ديگري به دست آورد تا براي ادامة حيات خود مبارزه كند. اما در 880 نورسها نايمگن را متصرف شدند و آتش زدند، و دو شهر كورتره و گان را بدل به پايگاههاي استواري براي خود كردند؛ در 881 ليژ، كولوني، بن، پروم، و آخن را سوزانيدند؛ در 882 شهر ترير را گرفتند و اسقف اعظم آن شهر را كه در رأس مدافعان ميجنگيد به قتل رساندند؛ در همان سال رنس را تسخير، و هينكمار را مجبور به فرار و مرگ كردند. در 883 آمين را متصرف شدند، اما با دريافت 000’12 پوند نقره از طرف شاه كارلومان آنجا را ترك كردند.در سال 885 روان را گرفتند، و با سپاهي مركب از سي هزار نفر كه بر هفتصد كشتي سوار بودند رو به پاريس آوردند. حاكم شهر، كنت اودو يا اود، به اتفاق اسقف گوزلن در رأس سپاهيان فرانسوي دليرانه مقاومت ورزيدند. پاريس سيزده ماه در محاصره بود و دلاوران آن شهر دوازده بار در صدد دفع مهاجمان برآمدند. سرانجام شارل فربه به جاي آنكه به كمك پاريس بشتابد 700 پوند نقره براي مهاجمان فرستاد و به آنها اجازه داد كه ناوگان خود را در رود سن به سمت بالا حركت دهند و زمستان را در بورگوني بگذرانند. جنگجويان نورس خود را به آن محل رسانيدند و آن طور كه ميخواستند آنجا را غارت كردند. شارل از مقام خويش خلع شد و در سال 888 درگذشت. كنت اودو را به مقام سلطنت فرانسه برگزيدند، و پاريس، كه اينك ارزش سوق الجيشي آن به ثبوت رسيده بود، مقر حكومت گرديد.
شارل ابله (898 - 923)، جانشين اودو، نواحي سن و سون را حراست كرد، اما هيچ اقدامي براي جلوگيري چپاولهاي نورس و ديگر نقاط فرانسه به عمل نياورد. در 911 وي نواحي روان، ليزيو، و اورو را كه در دست نورمانها بود به يكي از سركردگان عشاير آن قوم موسوم به رولف يا رولو واگذار كرد؛ نورمانها راضي شدند كه او را شاهنشاه خود دانسته به رسم فئودال با وي بيعت كنند؛ اما حين اجراي اين تشريفات به او ميخنديدند. رولو با غسل تعميد موافقت كرد و مردم نيز مسيحيت را پذيرفتند و بتدريج به كار كشاورزي و رعايت مظاهر تمدن راغب شدند. به اين نحو بود كه نورماندي، به عنوان فتحي براي نورسها در فرانسه، قدم به عرصة وجود نهاد.
سلطان ابله حداقل براي پاريس راه حلي پيدا كرده بود؛ چه از اين پس خود نورمانها راه مهاجمان را به رود سن سد ميكردند. اما در ديگر نقاط فرانسه هجومهاي نورس همچنان ادامه يافت. در 911 شارتر را غارت كردند، در 919 آنژه، در 923 آكيتن و اوورني چپاول شد؛ و در 924 نواحي آرتوا و بووه مورد تاراج قرار گرفتند. تقريباً همزمان با اين حوادث، مجارها، كه آلمان جنوبي را معرض تاخت و تاز قرار داده بودند، در 917 به خاك بورگوني رسيدند، بي هيچ مانعي بارها از مرز فرانسه گذشتند، ديرهاي نزديك رنس و سانس را غارت كردند و آتش زدند (937)، مانند دستههاي ملخ گرسنه از آكيتن گذشتند (951)، حومههاي كامبره، لان، و رنس را سوزانيدند (954)، و با خيالي راحت اموال مردم بورگوني را به يغما بردند. شالودة نظم اجتماعي فرانسه بر اثر اين ضربات مكرر نورس و هون نزديك بود به كلي از هم گسيخته شود. وضع ناگوار فرانسه از خلال ضجة شوراي عالي روحانيون كه در 909 در تروسل تشكيل شد بخوبي پيدا است:
شهرها از سكنه خالي شدهاند، ديرها ويران و سوخته، مملكت خالي از ديار شده است. ... همچنانكه آدميان نخستين بدون قانون زيست ميكردند … اكنون نيز هر كس به كاري دست ميزند كه در نظر خودش نيكوست، و قوانين را اعم از قوانين الاهي يا بشري حقير ميشمرد. ... توانا بر ناتوان ستم ميكند؛ جهان مالامال از تعدي بر مسكينان و يغماي اموال روحانيون است. … افراد بشر مثل ماهيهاي دريا يكديگر را ميبلعند.
افرادي بودند صاحب حسن نيت، اما هيچ كدام آن قدرتي را كه لازمه ايجاد نظم در ميان اين آشوب عمومي بود نداشتند. هنگامي كه لويي پنجم بدون وارثي درگذشت (987)، اشراف و كشيشهاي درجه اول فرانسه درصدد برآمدند پادشاه كشور را از ميان دودمان ديگري برگزينند. چنين شخصي را در ميان اخلاف يك ماركي نوستريا يافتند، و جالب آنكه وي روبر لوفور (نيرومند) نام داشت (فتـ 866). كنت اودويي كه پاريس را نجات داده بود فرزند اين روبر بود. نوادة همين روبر لوفور موسوم به اوگ بزرگ (فتـ 956) از راه خريد زمينها يا جنگ، تقريباً تمام ناحية بين نورماندي، سن، و لوار را به عنوان قلمرو فئودال خويش تصاحب كرده ثروت و قدرتي به هم زده بود بمراتب فزونتر از پادشاهان. در اين تاريخ كه اشراف و اسقفها به دنبال پادشاهي ميگشتند، و فرزند اوگ بزرگ موسوم به اوگ كاپه ثروت، قدرت، و ظاهراً لياقت به دست آوردن اين هر دو را از پدر به ارث برده بود. آدالبرو اسقف اعظم، به راهنمايي ژربر، آن محقق باريك بين، اوگ كاپه را به عنوان پادشاه فرانسه معرفي كرد. اوگ كاپه را به اتفاق آرا به مقام پادشاهي برگزيدند (987) و به اين ترتيب سلسلة كاپسينها آغاز شد كه، از طريق منسوبين مستقيم يا بستگان غير مستقيم، تا بروز انقلاب كبير بر فرانسه حكومت ميكردند.
[ویرایش] منبع
- ویل دورانت؛تاریخ تمدن،پوشینه ۴
- ویکیپدیای انگلیسی