بحث کاربر:Alijanvand

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

--Alijanvand ۲۰:۰۰, ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۶ (UTC)اويندار/ داستان کوتاه1

موقع كوچ سارهاست. آسمان غبار آلود است و ‏باد پاييزي برگ‌هاي جدا شده از شاخه‌ها را به هر ‏طرف مي‌برد. سارها فوج فوج براي لحظاتي در ‏آسمان ظاهر مي‌شوند و دوباره بر كشتزارهايي ‏كه محصول آن‌ را گرد‌اوري كرده‌اند, فرود مي‌آيند.‏ همه سرگرم جمع‌آوري باقيمانده‌هاي محصول‌اند. ‏كنار هر دسته از افراد راديويي قرار دارد كه ‏گوينده‌اش با هيجان تمام , لحظه به لحظه آمار ‏تازه واردين را اعلام مي‌كند. هيجان و دلشوره‌اي ‏گرم قلب ده را فرا گرفته است.‏ ‏ در اين ميان دو چشم‌ فرسوده, كوچه‌ي‌ بن‌بست‌ ‏را زير نظر دارد و راديو دو موج‌بغدادي‌ كنارش‌ ‏مي‌خواند. هر صدايي‌ كه‌ به‌ گوشش‌ مي‌رسد، ‏راديورا خاموش‌ مي‌كند و گوش‌ به‌ زنگ مي‌ماند. ‏حال‌ و هوا، حال‌ و هواي‌هميشگي‌اش‌ نيست. ده‌ ‏برايش‌ رنگ‌ و بوي‌ تازه‌اي‌ گرفته‌ است‌. از چند روز ‏پيش لباس‌ها را شسته‌, خشك‌ كرده‌ و مرتب‌ ‏داخل‌ چمدان‌ چوبي‌ چيده‌است‌ ـ لباس‌هايي‌ كه‌ ‏بيد زده‌ و تنها نقشي‌ از تار و پود را دارند‌‌ـ ‏گلاب‌پاش‌ را پر گلاب, منقل‌ پر زغال‌ و اسفند را ‏آماده كرده‌ است‌. قدرت‌ عجيبي‌ پيدا كرده‌ـ ‏‏‌خنديدن‌، گريه‌ كردن‌، راه‌ رفتن‌ و نگاه‌ كردن‌ به‌ ‌ ‏چهرها‌ـ برايش آسان‌ شده‌ است‌. احساس‌ ‏مي‌كند همه‌ چيز تمام‌ شده‌ و انتظاري‌ دركار ‏نيست‌. «فقط‌ بايد چاي‌ دم‌ بكشه‌ تا يك‌ استكان‌ ‏چاي‌ داغ‌ِ داغ‌برات‌ بريزم‌، بخوري‌ و مثل‌ اون‌ وقتا ‏راهي‌ باغ‌ بشي‌. هشت‌ سال‌ِ تمام‌علف‌هاي‌ هرز ‏هر طور كه‌ دلشون‌ خواست‌ رشد كردند. ‏پرچين‌هاريختن‌، درخت‌ها يكي‌ يكي‌ خشك‌ شدن‌، ‏حالا همه‌ چيز تموم‌شده‌. شايد همين‌ پاييز دوباره‌ ‏شاخه‌ها جوونه‌ بزنن‌ و شكوفه‌هادوباره‌ باز بشن‌؛ ‏كه‌ مي‌شن‌! كرم‌ها بايد بدونن‌ كه‌ عمرشون‌ ‏سراومده‌. شاخه‌هاي‌ خشك‌ هرس‌ مي‌شن‌ و ‏پرچين‌ها دوباره‌ دور باغ‌رومي‌گيرن‌. نه‌! حالا زوده‌ ‏عزيزم‌. خسته‌اي‌. ضعيف‌ شدي‌. وقتشه‌ ‏بري‌زيارت‌. بري‌ بگردي‌، هر جا و هر شهري‌ كه‌ ‏دلت‌ مي‌خواد بري‌ببيني‌. پولش‌ هم‌ جور مي‌شه‌. ‏غصشو نخور خدا كريمه‌!» ‏ به اتاق مي‌رود و قاب‌ عكس‌ را برمي‌دارد، پاك‌ ‏مي‌كند و به‌ سينه‌ مي‌فشارد. ازناله‌هاي‌ ‏هميشگي‌ خبري‌ نيست‌. آرام‌ قاب‌ را روي‌ طاقچه‌ ‏مي‌گذارد‎ ‎و اتاق را مرتب‌ مي‌كند. رو به‌ روي‌ قاب‌ ‏عكس‌ مي‌نشيند. راديو رابغل‌ دستش‌ مي‌گذارد. ‏سخنگو رجز مي‌خواند. پشت‌رجزخواني‌اش‌ مارش‌ ‏جنگ‌ پخش‌ مي‌شود. براي‌ چند لحظه‌ دَوَران‌سرش‌ ‏شروع‌ مي‌شود. شبح‌ها مي‌آيند. دهان‌ها باز و ‏بسته‌ مي‌شوند«ننه‌! مفقود يعني‌ اين‌ كه‌ مرده‌ و ‏جنازش‌ پودر شده‌، يعني‌ آتيش‌گرفته‌ يا افتاده‌ تو ‏قير داغ‌»‏ ‏«ننه‌! يعني‌ يه‌ جايي‌ مرده‌ كه‌ نتونستن‌ بيارنش‌. ‏يا حيووناي‌ درنده‌خوردنش‌» بلند مي‌شود و ‏دستانش‌ را دور سرش‌ از چپ‌ و راست‌تكان‌ ‏مي‌دهد گويي‌ غباري‌ را از گرد سرش‌ مي‌پراكند. ‏چند بار باصداي‌ بلند داد مي‌زند: نه‌! نه‌! لال‌ شيد. ‏گم‌ شيد. نمرده‌ مي‌دونم‌ كه‌مياد! خودش‌ قول‌ داد ‏كه‌ برمي‌گرده‌. زبونتون‌ لال‌ شه‌ ايشااله‌. ‏دورخودش‌ مي‌چرخد. كلمات‌ احاطه‌اش‌ مي‌كنند.- ‏زندان‌، شكنجه‌،قير، اسير، تاريكي‌، زنجير، خون‌، ‏سيم‌ خاردار، مرگ‌. دستانش‌ راهمچنان‌ دور سرش‌ ‏تكان‌ مي‌دهد و از اتاِ بيرون‌ مي‌زند. فاصله‌ايوان‌ تا ‏در حياط‌ را لنگان‌ لنگان‌ و با عجله‌ مي‌پيمايد. ‏چادرگلدارش‌ را روي‌ سرش‌ مي‌اندازد. چادر پشت‌ ‏سرش‌ كشيده‌مي‌شود. سعي‌ مي‌كند انحناي‌ ‏قامتش‌ را صاف‌ كند. لحظه‌اي‌مي‌ايستد و دوباره‌ ‏ادامه‌ مي‌دهد. راهي‌ مسجد مي‌شود.- آن‌ موقع‌ ‏ازروز كسي‌ در مسجد پيدا نمي‌شود- دنبال‌ ‏روحاني‌ مي‌گردد. بازحمت‌ قامتش‌ را راست‌ ‏مي‌كند و چفت‌ مسجد را مي‌گشايد. به‌سمت‌ ‏منبر مي‌رود. لحظه‌اي‌ درنگ‌ مي‌كند و دوباره‌ راه‌ ‏رفته‌ را باز مي‌گردد. «نه‌! همه‌ چيز تموم‌ شده‌! ‏مي‌دونم‌ كه‌ تموم‌ شده‌. همين‌ روزاس‌ كه‌ خودش‌ ‏بياد. مي‌دونم‌ با ماشين‌ مي‌آرنش‌. ‏يواشكي‌نمي‌آد. اووخته‌ كه‌ بايد به‌ اون‌ خواباي‌ ‏لعنتي‌ بگم‌، كه‌ همشون‌ دروغ‌مي‌گفتن‌» كابوس‌ها ‏زنده‌ مي‌شوند. جواني‌ در خاك‌ و خون‌ غلت‌ مي‌زند ‏و شعله‌هاي‌ آتش‌ تنش‌ را مي‌سوزاند. كمك‌ ‏مي‌خواهد و بعدهم‌ آن‌ بوقِ لعنتي‌ توي‌ ‏گوش‌هايش‌، رهايش‌ نمي‌كند. «حالا ديگه ‌تموم‌ ‏شد. همتون‌ دروغ‌ مي‌گفتيد. تو! صورت‌ خانم‌. تو! ‏علي‌يار. تو! جنت‌. همتون‌ دروغگوايد. لامذهبيد. ‏حالا فهميديد كه‌ چقدر اشتباه‌كرديد؟» دست‌ها و ‏موها را حنا بسته‌، خاكستري‌ موهايش‌ ‏نارنجي‌شده‌ و دستانش‌ گرم‌ و قوي‌ شده‌اند. از ‏هيچ‌ كس‌ بدش‌ نمي‌آيد. حتي ‌از صورت‌ خانم‌ و ‏جنت‌ و علي‌يار با آن‌ حرف‌هاي‌ هميشگي‌ كه‌ ‏مي‌زدند. «حالا هر چقدر مي‌خوان‌ بپرسن‌.» راديو ‏را بر مي‌دارد و به‌ حياط‌ باز مي‌گردد. مي‌بيند كنار ‏باغچه‌ نشسته‌ است‌، ريحان‌ و تره ‌چيده‌ و منتظر ‏است‌ تا اولين‌ نان‌ كه‌ از تنور بيرون‌ بيايد، لاي‌ نان ‏‏‌بگذارد و با ولع‌ بخورد «اونارو خوب‌ نشستي‌ عزيزم‌ ‏بده‌ به‌ من‌ برات ‌بشورم‌.»‏ پاي‌ تك‌ درخت‌ بي‌ثمر ساكش‌ را بر مي‌دارد رو به‌ ‏مادر مي‌كند:‏ ـ مادرناراحت‌ نباش‌ هر طور شده‌ بر مي‌گردم‌ بهت‌ ‏قول‌ مي‌دم‌. ناراحت‌نباش‌. ‏ ‏«مي‌دونم‌ كه‌ قولت‌ قوله‌. تو مرد شدي‌» با ‏انگشتان‌ دست‌مي‌شمارد: «نوزده‌. اينم‌ هشت‌، ‏ميشه‌ بيست‌ و هفت‌ سال‌. تو مردي ‌شدي‌. ‏مي‌دونم‌ هر طور شده‌ مياي‌» پاي‌ درخت‌ ‏مي‌نشيند و دستانش‌ را بالا مي‌آورد و نجواكنان‌ ‏مي‌گويد: «خوب‌ نگاه‌ بكن‌ تا چشماتو ببينم‌. با ‏عزرائيل‌ جنگيدم‌. از تو آتيش‌ نون‌ در آوردم‌. شب‌ و ‏روز به‌ يادت‌ گذروندم‌. به‌ باغ‌ آب‌ دادم‌، نَمردم‌! ببين‌ ‏هيچي‌ از هيشكي‌ قبول‌ نكردم‌. حتي‌ اونايي‌ كه‌ ‏با ماشين‌ مي‌اومدن‌ در خونه‌.» دور و بَرَش‌ را نگاه‌ ‏مي‌كند. آرام‌ دستانش‌ را پايين‌ مي‌آورد. «مي‌دونم ‏‏‌كه‌ مياي‌ عزيزم‌!» راديو را روشن‌ مي‌كند. مارش‌ ‏جنگ‌ پخش‌مي‌شود. مارشي‌ كه‌ بعد از هر ‏موشك‌باران‌ يا حمله‌ و پاتك‌ها پخش ‌مي‌شد. ‏سخنگوي‌ جنگ‌ دل‌ مردم‌ را به‌ تپش‌ مي‌اندازد. ‏خاطرات ‌جنگ‌ را زنده‌ مي‌كند. پدرها كنج‌ كوچه‌ها ‏مي‌نشينند تا قوت‌ زانو بگيرند. خواندن‌ اسامي‌اي‌ ‏كه‌ تا آن‌ لحظه‌ رسيده‌اند تمام‌ مي‌شود. راديو را ‏خاموش‌ مي‌كند و به‌ كوچه‌ سرك‌ مي‌كشد. كسي‌ ‏در كوچه‌ نيست‌. ماشيني‌ وارد نشده‌، تنها صداي‌ ‏خرمنكوب‌ و همهمه‌‌ي كارگران‌ و گاهي‌ ماِق گاو ‏گرسنه‌اي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. چند لحظه‌ دم ‌در ‏حياط‌ مي‌نشيند. با عجله‌ از جا بر مي‌خيزد. «بايد ‏همه‌ چيز را آماده‌ كنم‌. شايد نتونم‌ موقع‌ اومدنش‌ ‏همه‌ي كارا رو بكنم‌. اوخت‌ همه ‌مي‌ريزن‌ اينجا. ‏شلوغ‌ ميشه‌ و ديگه‌ نمي‌تونم‌ كاري‌ بكنم‌.» ‏سماور راآب‌ مي‌كند. قوري‌ چيني‌ بست‌ خورده‌ را ‏كنارش‌ مي‌گذارد. گلاب‌پاش‌ و اسفند و زغال‌ را ‏داخل‌ حياط‌ كنار در مي‌گذارد. لباس‌هاي‌ مورد ‏نظرش‌ را مي‌پوشد و راديو را روشن‌ مي‌كند. ‏صداي ‌ماشيني‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. با راديو و پاي‌ ‏برهنه‌ به‌ حياط‌ مي‌رود. گوش‌ به‌ صدا مي‌ايستد. ‏صدا نزديكتر مي‌شود. بدنش‌ داغ‌ مي‌شود. رعشه‌ ‏اندامش‌ را مي‌گيرد و راديو از دستش‌ مي‌افتد. ‏قوه‌ها هر يك‌ به‌كناري‌ پرت‌ مي‌شوند. صدا نزديكتر ‏مي‌شود. با زحمت‌ خود را به‌ در مي‌رساند. كلون‌ ‏در را گم‌ كرده‌. صداي‌ پاي‌ چند تني‌ كه‌ با هم‌ ‏مي‌دوند، دلهره‌اش‌ را شديدتر مي‌كند. «مژده‌ ‏آوردن‌. بخدا اومدن‌.» «باز شو لعنتي‌! مي‌خوام‌ ‏ببينم‌ كه‌ دورِشو گرفتن‌. باز شو. دِ باز شو.» در را ‏مي‌گشايد. دوره‌گردي‌ با وانت‌ سر كوچه‌ ايستاده‌ و ‏داد مي‌زند: «پلاستيك‌ كهنه‌ مي‌خريم‌. بچه‌ها از ‏هر طرف‌ به‌ سويش‌ مي‌دوند. «نه‌!نه‌! حتماً مياد. ‏صداي‌ پاشو دارم‌ مي‌شنوم‌.» سر كوچه‌ بن‌بست‌ ‏مي‌نشيند. دختري‌ با طبق‌ انگور پيش‌ مي‌آيد، ‏سلام‌ مي‌كند و مي‌پرسد: عمه‌ منتظري‌! كسي‌ ‏قرار است‌ بيايد؟‏ ـ آره‌... نه‌! ‏ ـ بفرما انگور بردار.‏ بي‌اختيار خوشه‌اي‌ انگور بر مي‌دارد. دختر ‏مي‌گذرد. با نگاهش‌ قدم‌هاي‌ او را دنبال‌ مي‌كند تا ‏در پس‌ كوچه‌ گم‌ مي‌شود. «تورو بايد براش‌ بگيرم‌. ‏خيلي‌ نجيبي‌. خودم‌ مي‌آم‌ خواستگاريت‌.» خوشه‌ ‏انگور جا مي‌ماند و لنگ‌ لنگان‌ كوچه‌ بن‌بست‌ را ‏مي‌پيمايد تا به‌ انتها مي‌رسد. بر مي‌گردد و ‏بازشوهاي‌ بن‌بست‌ را مي‌نگرد. يكي ‌كاهدان‌ ‏علي‌يار است‌ و ديگري‌ آغل‌ گوسفندان‌ جنت‌. ‏كسي‌ در بن‌بست‌ زندگي‌ نمي‌كند. در را ‏مي‌گشايد. فاصله‌ي‌ حياط‌ تا ديوار غربي‌ و بعد از ‏ديوار... آن‌ طرف‌ تپه‌هاي‌ دوردست‌، خورشيد را ‏درپناه‌ خود پنهان‌ مي‌كنند. «ديگه‌ شب‌ شد. شب‌ ‏نمي‌آد. ولي‌ فردا مياد. بايد زودتر بخوابم‌ تا صب‌ ‏زودتر پاشم‌.» كنار چراغ‌ خوراك‌پزي ـ ‌همان‌ جا كه‌ ‏اكثر ظرف‌ و ظروفش‌ را دور خودش‌ مي‌چيند ـ ‏بازانوهاي‌ تا شده‌ و انحناي‌ قامتش‌ روي‌ بالش‌ سر ‏مي‌گذارد. شب‌ آرام‌آرام‌ سايه‌ مي‌گستراند. ‏سگ‌ها پارس‌ مي‌كنند و جارچي‌ خبري‌ نامفهوم‌ را ‏براي‌ عموم‌ جار مي‌زند. شعري‌ را كه‌ هميشه‌ ‏مادرش ‌مي‌خواند، زير لب‌ زمزمه‌ مي‌كند و آخر هر ‏بيت‌ مي‌گويد «مي‌دونم‌كه‌ مياي‌». به‌ خواب‌ ‏مي‌رود. ‏ صبح‌ روز شنبه‌ است‌. عموم‌ مردم‌ جمع‌ شده‌اند تا ‏درباره‌‌ي مسير جاده‌اي‌ كه‌ قرارست‌ از وسط‌ خرمن‌ ‏جابگذارد تا به‌ ده‌ همجوار برسد، تصميم‌ بگيرند. ‏خودرو نظامي‌ با چند سرنشين‌ وارد مي‌شود. چند ‏تن‌ از افراد دور ماشين‌ جمع‌ مي‌شوند. همهمه‌ ‏بين‌ جمعيت‌ مي‌پيچيد. نا باورانه‌ همه‌ اسم‌ يادگار ‏را تكرار مي‌كنند. تمام‌ جمعيت‌ يك‌ باره‌ هجوم‌ ‏مي‌آورند و يادگار را بر روي‌ دست‌ها بلند مي‌كنند. ‏جمعيت‌ را مي‌نگرد و چهره‌ها را يكي‌يكي‌ ‏شناسايي‌ مي‌كند. پيرزن‌ها را نگاه مي‌كند. سر و ‏صداي‌ عجيبي ‌بلند شده‌ و در يك‌ لحظه‌ همه‌ي‌ ‏آبادي‌ زن‌ و مرد و كوچك‌ و بزرگ‌ دور يادگار حلقه‌ ‏مي‌زنند. به‌ سمت‌ سرازيري‌ كوچه‌ي‌ مسجد روانه ‏‏‌مي‌شوند. جلوتر از همه‌، صورت‌ خانم‌ و جنت‌ به‌ ‏طرف‌ كوچه‌ بن‌بست‌ مي‌دوند. علي‌يار بعد از آنها و ‏پشت‌ سَر، تمام‌ جمعيت‌ ده‌. صورت‌ خانم‌ كوبه‌ در ‏را مي‌گيرد و پشت‌ سر هم‌ ضربه‌ مي‌زند. بادست‌ ‏با پا، داد مي‌زند: «يادگار، يادگار.» نفس‌نفس‌ ‏مي‌زند. جنت‌ نيز به‌ او مي‌رسد. قلوه‌ سنگي‌ را بر ‏مي‌دارد و چند ضربه‌ به‌ در مي‌كوبد. «آهاي‌ عمه‌! ‏يادگار. يادگار.»‏ نفس‌هايشان‌ آرام‌ مي‌شود. بوي‌ گندي‌ را ‏احساس‌ مي‌كنند. جنت‌ و صورت‌ خانم‌ نگاه‌ به‌ نگاه‌ ‏هم‌ همزمان‌ از يكديگر مي‌پرسند: «ازكي‌ اونو ‏نديدي‌؟» و هر يك‌ به‌ ديگري‌: «چند روز است‌.»‏ جمعيت‌ ولوله‌كنان‌ از راه‌ مي‌رسد. پسربچه‌ها از ‏ديوار كوتاه‌ حياط ‌بالا مي‌روند و سَرَك‌ مي‌كشند. ‏كسي‌ در حياط‌ نيست‌. تنها سيني ‌اسفند و ‏گلاب‌پاش‌ كنار در به‌ چشم‌ مي‌خورد. لنگه‌هاي‌ درِ ‏اتاق ِساكت‌ روي‌ هم‌ افتاده‌اند. نسيم‌ كه‌ مي‌وزد ‏بوي‌ سنگين‌ و غيرقابل‌ تحمل‌، افراد را وادار به‌ ‏گرفتن‌ دماغ‌هايشان‌ مي‌كند. يادگار رو‌به‌روي‌ ‏لنگه‌هاي‌ در چوبي‌، يخ‌ زده‌ به‌ دو چشم‌ فرسوده‌ و ‏خشك‌ شده‌ي ‌نقش‌ بسته‌ بر در نظر دوخته‌ است‌. ‏صداي‌ كوبه‌ همچنان‌ در بن‌بست ‌مي‌پيچد و ‏حاضرين‌ نام‌ يادگار را تكرار مي‌كنند. علي‌يار از ‏ديوار بالا مي‌رود و خود را به‌ آن‌ طرف‌ مي‌اندازد و ‏بعد در را به‌ روي‌ همگان‌ مي‌گشايد. زنان‌ و مردان‌ ‏يكي‌ پس‌ از ديگري‌ بعد از يادگار وارد مي‌شوند و ‏يك‌ قدم‌ آن‌ طرف‌تر مي‌مانند. چهار گوشه‌ حياط‌، ‏رو‌‌به‌روي‌ در، سمت‌ ايوان‌، كنار باغچه‌، كنار تنور، ‏هر كجا كه‌ نگاه‌ مي‌كني‌، مي‌بيني‌اش‌ كه‌ ‏مي‌خندد و مي‌گريد. صداي‌ سُرنا در غبار حياط‌ ‏طنين‌ افكن‌ مي‌شود. گوشه‌اي‌ مردان‌ و پسران‌ ‏مشغول‌ پاي‌كوبي‌اند و گوشه‌ي‌ ديگر زنان‌ و ‏دختران‌ كل‌ِزنان‌ صورت‌ خود را خنج‌ مي‌اندازند. ‏سايه‌ها طويل‌تر مي‌شوند. و آسمان‌ آرام‌آرام‌ ‏رنگ‌مي‌بازد.‏

                                                                      سهام‌آباد- آذر 70‏

اِوينْدا'رْ= اصطلاح كردي. منتظر و چشم‌ به‌ راه.‌‏


داستان کوتاه2 كيا

كيا! پاشو طبق‌ عادتش‌, زودتر از زن‌ و تنها دخترش‌، بيدار ‏مي‌شود. تو حال‌ و هواي‌ گرگ‌ و ميش‌ سراغ‌ ‏تاكسي‌‌اش مي‌رود. كاپوت‌ را بالا مي‌زند. فولي‌ را ‏نگاه‌ مي‌كند، آب‌ رادياتور، سر شمع‌ها و بعد... ‏روشن‌ مي‌كند. دورماشين‌ مي‌چرخد. به‌ خيالش‌ ‏مي‌رسد كه‌ سراغ‌ ماشين‌ نيامده‌، بلكه‌ماشين‌ ‏سراغ‌ او آمده‌ و از خانه‌ بيرونش‌ كشيده‌ است‌.‏ سرپاييني ‌كوچه‌ چراغ‌ها را روشن‌ نمي‌كند. خلاص‌ ‏تا اول‌ ايستگاه‌ مي‌راند. چند مسافر را سوار ‏مي‌كند. سياهي آسمان‌ رنگ‌ باخته‌ و سوز سردي ‏‏‌مي‌وزد. پشت‌ رل‌ نشسته‌ و همه‌ جا را خوب‌ ‏مي‌بيند. «خودمونيم ديگه نه از آن ‌دوربين‌ لعنتي ‏خبري هست‌ و نه از آن‌ تنوره آثاري. همه چيز ‏تموم شد. گريس‌كاري‌ و جابه‌جا كردن‌ آن‌ تن‌‌لش‌, ‏گازوئيل‌ كشيدن‌ و يخ‌ بستن‌ در دامنه‌هاي‌ آلواتان‌ و ‏گلوله‌گذاري‌ اون نره‌غول توي‌ آن‌ زمهرير كشنده, ‏همه و همه! راستي كه باورم نمي‌شه‌! كيا! ‏راستي‌ اون‌ ستوان‌ لعنتي‌ چرا‌ هميشه‌ تو رو ‏ايشّك‌ خطاب‌ مي‌كرد؟ تو كه‌ ازش نمي‌ ترسيدي‌؟ ‏چرا دستوراتشو مو به‌ مو انجام‌ مي‌دادي‌؟ چرا ‏اين‌قدر جون مي‌كندي؟ به خاطر تانكم. در عوض‌ ‏تانكم‌ هميشه‌ آماده‌ بود. به‌ خاطرَش‌ هزار تا ‏تشويقي‌ توي ‌پروندم‌ بود. درست‌ عين‌ ساعت‌ كار ‏مي‌كرد و عين‌ كسي‌ كه‌ خرما بخورد و هسته‌اش‌ ‏را تف‌ بكند، هشت‌ سال‌ گلوله‌ تف‌ كرد. هزار تا ‏تشويقي‌، در كنارش‌، هزار تا توبيخي‌. ـ خودسرانه‌ ‏به‌ ديدباني‌ رفتن‌، از پادگان‌ فرار كردن‌ و به‌ منطقه‌ ‏رفتن‌ ـ چه‌ بيچارگي‌ كشيدي‌ تا برگه‌ي ‌مأموريت‌ ‏گرفتي‌.»‏ دستي‌ شانه‌هايش‌ را تكان‌ مي‌دهد. پول‌ را ‏مي‌گيرد و نگه‌ مي‌دارد. مي‌گويد: ‌«خاكريز اول‌ ‏پياده‌شن‌.» ‏ آنها كه‌ مي‌شناسندش‌ لبخند مي‌زنند. چند تن‌ به‌ ‏سمت‌ ماشين‌ هجوم‌ مي‌آورند.‏ ـ آقا فلكه‌ دوم‌؟ ـ نه‌! خاكريز سوم‌ بياد بالا. ‏ خانمي‌ مي‌پرسد: «آقا آخر بلوار مي‌خوره‌؟»‏ جوابي‌ نمي‌شنود. ‏ ‏«كيا! آرام‌. دل‌ و روده‌ي همه‌ را درآوردي‌.» ‏‏«مي‌خواي‌ مين‌هارو از خواب‌ بيدار كني‌؟» «موقع‌ ‏استتاره‌ خارهارو ثابت‌ كن‌، بادهاي‌ تندي‌ در ‏راهند.» «شني‌ را بازديد كن‌.» «ببين‌! تاچشم‌ كار ‏مي‌كند، تا نزديك‌هاي‌ تنگه‌، تانك‌ خوابيده‌، اما تانك‌ ‏تو چيز ديگري‌ست‌. چغر و محكم‌. باهاش‌ زندگي‌ ‏كردي‌، خوابيدي‌، بيدار شدي‌، غذا خوردي‌، ‏استراحت‌ كردي‌، گل‌ِ و شُل‌ بدنه‌ و زير شكمش‌ را ‏تميز كردي‌. گلوله‌هاشو دستمال‌ كشيدي‌» «در ‏عوض‌ شب‌هاي‌ عمليات‌ بي‌وقفه‌ و پشت‌سرهم ‏گلوله‌ تف‌ كرد. آبروتو حفظ‌ كرد.» «كيا! قطره‌ ‏شستشو توي‌ گوش‌هات‌ بريز. اين‌ بوقي‌ كه‌ توي‌ ‏گوش‌هات‌ پيچيده‌ كار دستت‌ مي‌ده‌. اوخت‌ بايد يك‌ ‏عمر خودِتو تف‌ و لعنت‌ كني‌ كه‌ چرا علاج‌ اين‌ ‏زوزه‌‌ي سگ ‌رو نكردي‌!» «كيا! پاشو تانكت‌ نمونه‌ ‏معرفي‌ شده‌.» «انگشتان‌ پات‌ سرما زده‌، ‏مواظبشان‌ باش‌ واِلا سياه‌ مي‌شن‌.» «برو دفتر ‏گروهان‌، نامه‌ي‌ نامزدت ‌رسيده‌. زخم‌ دستات‌ خوب‌ ‏شده‌ مي‌توني‌ عروسي‌ كني‌.»‏ ـ آقا نگه‌دار! آقا! آقا! آ... آ... قا... هُووش‌... مرد ‏چهارشانه‌ با صورتي ‌نتراشيده‌، اهانت‌بار سر ‏شانه‌اش‌ را مي‌كشد و داد مي‌زند: ‏‏«عاشقي‌مگه‌؟»‏ كيا با لبخند سردي‌ مي‌گويد: «ببخشيد حواسم‌ ‏پرت‌شد. عشق‌ و عاشقي‌ِ چيكار مي‌شه‌ كرد.»‏ شهر از رفت‌ و آمد صبحگاهي‌ پر شده‌. خيلي‌ها‌ ‏يا دير از خواب‌ بيدار شده‌اند يا تاكسي‌ خالي‌ پيدا ‏نكرده‌اند. تاكسي‌ كيا پر و خالي‌ مي‌شود. «كيا! ‏پاشو. حالا كه‌ با انتقاليت‌ موافقت‌ نشده‌ و اينجا ‏موندگاري‌ پس‌ اخماتو واكن‌. سربازا تو سنگر ‏منتظرند. يه‌ كارت‌ِ مبارك‌ باد برات‌ رسيده‌ كه‌ روش‌ ‏نوشته ‌لطفاً تا نشود. كيا روزا چقدر كوتاه‌ شدن‌. ‏مخصوصاً روزاي‌ عمليات‌. يه‌ دفعه‌ يادت‌ مي‌افته‌ و ‏مي‌پرسي‌ بچه‌ها امروز چندشمبس‌؟ مي‌فهمي‌ ‏جمعه‌اس!‌ دلت‌ يه‌ لحظه‌ هواي‌ خونه ‌رو مي‌كنه‌، ‏بعد ديگه‌ وقت‌ نداري‌ تا جمعه‌ي‌ بعد. پاشو صورَتِتو ‏اصلاح‌ كن‌. آب ‌ولرم‌ شده‌، تا آفتاب‌ غروب‌ نكرده‌ ‏آبي‌ به‌ سر و كولت‌ بريز قبل‌ از اين‌كه‌ شپيش‌ ‏بزني‌! آجيل‌ و تنقلات‌ رو ببر تو سنگر شب‌ ‏يلداست‌. براي ‌بچه‌ها داستان‌ عشقتو تعريف‌ كن‌. ‏بگو چطور جوش‌ آوردي‌ و دل‌ از دهنت‌ بيرون‌ زد. ‏كيا! وقتي‌ رفتي‌ درِ خونَه‌شون‌، با همون‌ سر و ‏وضع‌نظامي‌, بگو چه‌جوري ساكتو كنار گذاشتي‌، ‏مِن‌ و مِن‌ كردي‌ و نشستي‌. گفتي‌ مادر به‌ جون‌ ‏خودش‌ قسم‌ يا آره‌ يا...»‏ سنگيني‌ دست‌ روي‌ شانه‌اش‌ دستور ترمز ‏فوري‌ست‌. نگه‌ مي‌دارد. به‌ جز خانمي‌ كه‌ پشت‌ ‏سر كيا نشسته‌ است‌، همگي‌ پياده‌ مي‌شوند. ‏مي‌پرسد: خانم‌ ميدان‌ مين‌ يا ايستگاه‌ ديده‌باني‌؟ غرولندكنان‌ مي‌گويد: «بي‌عار اگر اهلش‌ بودي‌، ‏الان‌ بيرقت‌ در باد آواز مي‌خواند. مثل‌ اين‌ جمع‌ ‏بي‌شمار.» با دست‌ به‌ پرچم‌هاي‌ گورستان ‌اشاره‌ ‏مي‌كند و ادامه‌ مي‌دهد:«آنها كه‌ اهل‌ ديدباني‌ ‏بودند رفتند و شماها مانديد براي‌...»‏ كيا دستي‌ به‌ روي‌ داغمه‌ پيشاني‌اش‌ مي‌كشد و ‏در آيينه‌ لب‌هاي‌ زن‌را مي‌بيند كه‌ مدام‌ باز و بسته‌ ‏مي‌شوند. «پاشو صليب‌ مقدس‌پيشاني‌تو دارو ‏بزن‌. پاشو با اين‌ وضع‌ مي‌خواي‌ بري‌ پيش‌ ‏دخترت‌؟شوهرش‌ ندادي‌؟: يه‌ تار موي‌ سرش‌ را با ‏تموم‌ دنيا عوض‌ نمي‌كنم‌!پاشو برو بيماي‌ِ لشگر ‏برگ‌ اعزام‌ بگير برو مركز گوش‌هاتو دوادرمون‌ كن‌. ‏نگو بادمجان‌ بَم‌ آفت‌ نداره‌. نگو هشت‌ سال‌ رو ‏سرم‌خمپاره‌ باريده‌ و من‌ قسر دررفتم‌. كيا با يه‌ ‏دونه‌ هشت‌ روي‌ بازوت‌،وارد نظام‌ شدي‌، حالا با دو ‏هلال‌ زير هشتا مي‌ري‌ كه‌ تصفيه‌ حساب‌بكني‌. ‏كيا مي‌توني‌ بشماري‌ چند تا از دوستات‌ سوختن‌. ‏راستي‌راستي‌ كه‌ بي‌آفت‌ بودي‌. اون‌ سرباز ‏شمالي‌ كه‌ سَر پُست‌، تانك‌خلاص‌ شد و له‌ش‌ ‏كرد؟ يادته‌، گوشت‌ و خونش‌ با خاك‌ قاطي‌ ‏شد؟تيكه‌ و پاره‌اش‌ را نايلون‌ پيچ‌ كردي‌ و با پيك‌ ‏فرستادي‌». «بايد تصفيه‌حساب‌ كني‌. چون‌ ديگه‌ ‏كارآيي‌ نداري‌ عين‌ گوش‌هات‌. در عوض‌ باپولي‌ كه‌ ‏مي‌گيري‌ اگه‌ يه‌ مقدار هم‌ قرض‌ و قوله‌ كني‌ ‏مي‌توني‌ ماشين‌بخري‌ و باهاش‌ كار كني‌. وقتي‌ ‏پرسيدند مباركه‌ چند خريدي‌؟گفتي‌: ارزون‌! يك‌ ‏جفت‌ گوش‌ و هشت‌ سال‌ عمر». بلوار به‌ ‏انتهامي‌رسد و داد و فرياد زن‌ بلند مي‌شود: مگر ‏خواهر و مادر نداري‌پيرمرد كثيف‌ منو كجا مي‌بري‌. ‏اگه‌ ترمز نكني‌ خودم‌رو پرت‌مي‌كنم‌.من‌ همه‌ كس‌ ‏و كارم‌ قربوني‌ شما پس‌ فطرتا شده‌ تا ‏شماراحت‌تر باشين‌ و به‌ اعمال‌ پست‌ و ‏حيواني‌تون‌ ادامه‌ بدين‌. اونا درخون‌ تپيدن‌ تا شماها ‏به‌ هوس‌هاتون‌ برسين‌، بي‌شرف‌ِ پست‌ نگ ‏‏...ـه‌د... ا... ر. «كيا اضافه‌ دريافتي‌ داشتي‌. ‏فوِالعاده‌ زياد گرفتي‌ بايد اول‌بري‌ دارايي‌ لشگر ‏حسابتو درست‌ كني‌ و بعد تصفيه‌ حساب‌!»‏ زن‌ مشت‌ محكمي‌ به‌ جمجمه‌ كيا مي‌كوبد. ‏ناخودآگاه‌ ترمز مي‌كند.صدايي‌ در مغزش‌ سوت‌ ‏مي‌كشد لب‌هاي‌ زن‌ به‌ سرعت‌ باز و ‏بسته‌مي‌شوند. صورتش‌ خشمگين‌ است‌. ‏چشمان‌ كيا رفته‌ رفته‌ كم‌ سو وتاريك‌ مي‌شوند. ‏كيا تانكت‌رو زدند؟ نه‌ فقط‌ يه‌ شوخي‌ بود. ‏وقتي‌تپانچه‌ را كنار گوشت‌ شليك‌ كرد، ياد دخترت‌ ‏افتادي‌ كه‌مي‌خواست‌ با نايلوني‌ كه‌ پس‌ گردنت‌ ‏تركاند تو را بترساند.‏


كرج‌ـ 1375‏

داستان کوتاه 3

پُورْتِخ‌ْ

طبقه‌ چهارم‌ اسكلت‌ فلزي‌ سرد و نمور يكي‌ از ‏آپارتمان‌هاي‌ شهرك‌، رديف‌ وسط‌. ملات‌ را مخلوط‌ ‏مي‌كنم‌ مبادا يخ‌ بزند. دوباره‌و دوباره‌. كارگرها دير ‏كرده‌اند. ملات‌ را روي‌ سفال‌هاي‌ يخ‌ زده‌مي‌كشم‌. ‏ريسمان‌ كار را از دو طرف‌ مهار مي‌كنم‌. ‏نمي‌خواهم‌ باز هم‌مهندس‌ بيايد، دست‌ به‌ كمر ‏بزند، عينكش‌ را جابجا كند، و سر نيمه‌كچلش‌ را ‏بخاراند و بگويد: «آنجا، آنجا را چرا شاقولي‌ ‏كارنكرده‌اي‌؟ اوستا قباد! گَندش‌ را درآورده‌اي‌، ‏حواست‌ كجاست‌؟مگر قول‌ شرف‌ ندادي‌؟ تو اصلاً ‏شرف‌ داري‌؟»‏ ‏- دارم‌؟ بله‌! شايد هم‌...‏ دندان‌ بر جگر خاموش‌.‏ ـ چشم‌ آقا مهندس‌ هرچي‌ كه‌ شما بگيد. ملات‌ را ‏تخت‌ كرده‌ و سفال‌ روي‌ سفال‌ مي‌چينم‌.‏ ـ قباد! هواسرده‌ِ. مگر آدميزاد نيستي‌؟ ـ آدميزاد؟ ‏ اطرافم‌ را نگاه‌ مي‌كنم‌. دربلوك‌هاي‌ همجوار تك‌ و ‏توكي‌ مشغولند. رگ‌هاي‌ بعد و بعد. كنج‌ ونبش‌ ‏گونيا نشده‌ است‌. از داربست‌ پايين‌ مي‌آييم‌. ‏نزديك‌ ظهر شده‌ وهنوز از آفتاب‌ خبري‌ نيست‌.‏ ـ اوستا قباد اگر شرف‌ داري‌ دفعه‌ بعد كه‌ كارت‌ ‏خراب‌ شد، قبل‌ ازاين‌ كه‌ من‌ بگم‌...‏ ـ دارم‌. باشد مهندس‌ قول‌ مي‌دهم.‏ ‏ نكند مهندس‌ بيايد. ‏ چرا اين‌ دست‌هاي‌ لعنتي‌ به‌ فرمانم‌ نيستند. ‏‏«قباد! مگر قبل‌ ازاين‌هاهم‌ شغلت‌ اين‌ نبود؟ مگر ‏صدها خانه‌ نساختي‌، هر كدام‌ با فيل‌پوش‌ و ‏پتكانه‌؟ قوس‌ شاخ‌ بزي‌ و طاقنماي‌ِ كاشي‌؟ قباد ‏چت‌ شده‌؟اين‌ كه‌ يه‌ راسته‌چيني‌ بيشتر نيست‌. ‏همه‌ را بايد برچينم‌. رگ‌ اول‌،دوم‌ و...»‏ ـ اوستا قباد!‏ صداي‌ مهندس‌ سراسر وجودم‌ را مضطرب‌ مي‌كند. ‏يك‌ راست‌سراغ‌ لباس‌ها مي‌روم‌.‏ ـ اوستا قباد!‏ ـ دارم‌، دارم‌ به‌ جز اين‌ چيزي‌ ندارم‌. همه‌ را ‏خرجش‌كردم‌. مال‌ و حال‌ هر چه‌ كه‌ بود. همين‌ را ‏دارم‌ فقط‌!‏ سوز سرما مي‌وزد. بدنم‌ داغ‌ مي‌شود. شهر را مه‌ ‏و دود فرا گرفته‌است‌. «قباد! به‌ پشت‌ بام‌ چرا؟» ‏بخار از يقه‌ام‌ بيرون‌ مي‌زند. پله‌ها روبه‌ پايين‌. روي‌ ‏پاگرد اول‌ رو به‌ رويم‌ منتظر ايستاده‌ است‌. مات‌ ‏ومبهم‌. مي‌گريزم‌. باد سرد سوت‌ مي‌كشد.‏ پله‌ها مي‌پيچند. دور مي‌زنم‌. دوباره‌ مي‌پيچند. بالا ‏مي‌روم‌. پايين‌مي‌آيم‌. سقف‌ دور سرم‌ مي‌چرخد. ‏دَرِ اتاِها از جلو چشمانم‌مي‌گريزند. به‌ انتها ‏مي‌رسم‌. دوباره‌ بر مي‌گردم. سرم‌ها با ‏پرستارهامي‌گذرند. نرده‌ها و پله‌ها بالا مي‌آيند. ‏سالن‌ بوي‌ دوا و شاش‌ تندمي‌دهد. به‌ زيرزمين‌ ‏مي‌رسم‌. بشكه‌، تيرآهن‌، سفال‌ِ شكسته‌ و ‏يك‌منبع‌ تازه‌ساز يا تازه‌ پوسيده‌ كه‌ از لوله‌هاي‌ِ آن‌ ‏آب‌ نشت‌ مي‌كند. رو به‌ بالا بر مي‌گردم. درها با ‏شيشه‌هاي‌ دودي‌ صُلب‌ و بي‌حركت‌. مردي‌چغر، ‏بلند، با يك‌ دسته‌ مدرك‌، درون‌ شيشه‌ها اين‌ پا و ‏آن‌ پا مي‌كند.كلاه‌ نقاب‌دارش‌ را برمي‌دارد. سر و ‏ته‌ سالن‌ را نگاه‌ مي‌كنم‌.مهندس‌نزديك‌ مي‌شود.‏ ـ اوستا قباد!‏ فرار مي‌كنم‌. نمي‌خواستم‌ كسي‌ مرا ببيند. مردها ‏و زن‌ها باروپوش‌هاي‌ سفيد و قهوه‌اي‌ و ‏خاكستري‌، سيماني‌ و گچي‌، مي‌آيندو مي‌گذرند. ‏رو به‌ روي‌ درِ شيشه‌اي‌ مي‌ايستم‌. مرد نيز ‏مي‌ايستد.كلاه‌ كاموايم‌ را برمي‌دارم‌. كلاهش‌ را ‏برمي‌دارد. نزديك‌ مي‌روم‌نزديك‌ مي‌شود. نگاه‌ به‌ ‏نگاهم‌. «قباد! دليلي‌ داري‌ كه‌ او را ‏بشناسي‌؟»سرم‌ به‌ در شيشه‌اي‌ مي‌خورد. در را ‏باز مي‌كنم‌. كسي‌ پشت‌ درنيست‌. سالن‌ بزرگ‌ با ‏اتاِهاي‌ متعدد. واحدهاي‌ نيمه‌كاره‌! ‏بعضي‌سفيدكاري‌ شده‌ و بعضي‌ دست‌ نخورده‌ ‏مانده‌. سردم‌ مي‌شود.‏ ـ اوستا قباد خسته‌ نباشي‌!‏ ‏‌ در ديگري‌ را فشار مي‌دهم‌. به‌ سختي‌ باز ‏مي‌شود. ديوارهاي‌ سربي‌ رنگ‌ با قفسه‌ها و ‏كشوهايي‌ ساكت‌. از دو طرف ‌نگاه‌ به‌ نگاه‌ هم‌ ‏خوابيده‌اند. وسط‌ سردخانه‌ لكه‌هاي‌ خون‌ِ يخ‌زده‌ و ‏قنديل‌هاي‌ نارنجي‌ از زير كشوها آويزان‌ شده‌ ‏است. كشو اولي‌ پيرمردي‌ تكه‌پاره‌، دومي‌ زني‌ ‏بي‌سر، سومي‌ نوزادي‌ كبود، چهارمي‌ سربازي ‏‏‌و... كشوهاي‌ يخ‌زده‌ را مي‌گشايم‌. «قباد! چيكار ‏مي‌كني‌؟» «دنبالش‌ مي‌گردم‌. ساكش‌ را برايم‌ ‏آوردند. قبلاًهم‌ چند بار آورده‌ بودند. يك‌ بار شيراز ‏پيدايش‌ كردم‌. يك‌ بارمشهد و يك‌ بار هم‌ خودش‌ ‏آمد با چشم‌ پلاستيكي‌اش‌!»‏ ‏ اكثر كشوهابازند. در ورودي‌ را مي‌بندم‌. بوي‌ ‏مرده‌، بوي‌ نا پيچيده‌ است‌. آخرين‌ كشو را باز ‏مي‌كنم‌. مردي‌ دَمَر افتاده‌ است‌. چنگ‌ به‌ ‏موي‌يخ‌زده‌اش‌ مي‌زنم‌. «نه‌! آرام‌تر قباد!» دستم‌ را ‏زير صورتش ‌نگه ‌مي‌دارم‌. بر مي‌گردانم‌. گردنش‌ ‏نمي‌چرخد. «قباد! چيكار مي‌كني‌؟» «مهندس‌ ‏گفته‌ در خانه‌ مرده‌، به‌ درد خدايي‌ مرده‌، ‏خونش‌چرك‌ داشته‌ كه‌ مرده‌. قلبش‌ چرك‌ داشته‌ ‏كه‌ مرده‌. مريض‌ بوده‌ كه‌مرده‌!» مدارك‌ را بر ‏مي‌دارم‌. دوباره‌ كنار كشو مي‌گذارم‌. تلاش ‏‏‌مي‌كنم‌ تا صورتش‌ را بچرخانم‌. يخ‌زده‌ با دهان‌ باز و ‏چشم‌ شيشه‌اي‌نيمه‌ نگران‌.‏ ـ اوستا قباد شاقولي‌ نيستي‌؟ تيشه‌ كارت‌ افتاد.‏ ‏- نمي‌خواهم‌؛ از اولش‌ هم‌ چيزي‌ نخواستم‌. فقط‌ ‏خودش‌ رامي‌خواهم! چه‌ فرِ مي‌كند كه‌...‏ ـ اوستا قباد! چرا تعطيل‌ مي‌كني‌؟ كارگرهايت‌ كو؟ ‏ابزارت‌ را كجامي‌بري‌؟ برو سرِ كارت‌!‏ ‏«نمي‌خواهم‌ بگذارمش‌ تا تكه‌تكه‌اش‌ كنند كه‌ ‏بدانند شيميايي‌ شده‌ يا در خانه‌ مرده‌.» روي‌ ‏چشم‌هايش‌ دست‌ مي‌كشم‌. چشم‌ شيشه‌اي‌ ‏باز مي‌ماند. دوباره‌ مي‌بندم‌، دوباره‌ باز مي‌شود. ‏دستي‌ به‌ چشم‌هايم ‌مي‌كشم‌. دهانم‌ بسته‌ ‏است‌. زبان‌ در دهانم‌ مي‌چرخد. جنازه‌ را ‏جلومي‌كشم‌. پاي‌ عاريتي‌ باز شده‌، پاچه‌ شلوار ‏نظامي‌اش‌، خِز صدامي‌دهد و پاي‌ عاريتي‌ را ‏وامي‌گذارد.‏ ـ اوستا قباد! كيسه‌ كارت‌؟ ‏«نمي‌خواهم‌.» «قباد مداركت‌؟ مگر ‏نمي‌خواستي‌...» «نه‌! چه‌ چيز را ثابت‌كنم‌؟ ‏نمي‌خواهم‌. نه‌! نمي‌خواهم‌ فراريش‌ دهم‌. ‏نمي‌خواهم‌ از پزشك‌ قانوني‌ بگريزم‌.» «قباد! ‏فراريش‌ نده‌!» «قباد! مگه‌ نگفتي‌ بذار بره‌ تو نظام‌ ‏تا مث‌ِ خودم‌ بدبخت‌ نشه‌؟» دستم‌ دور كمرش‌ ‏حلقه‌ مي‌شود. «قباد! همين‌ جا بود. همين‌ جا كه‌ ‏دست‌ گرفتي‌، يه‌ تيكه‌ آهن‌ زير گوشت‌، ‏استخوانش‌ را مي‌ساييد و شب‌ تا صُب‌ ناله‌ ‏مي‌كرد» «حالا سبك‌ شده‌، عين‌ پَر كاه‌ و هيچ‌ ‏حرفي‌ نمي‌زند.» پله‌ها را بالانمي‌روم‌. سمت‌ چپ‌ ‏رو به‌ تاريكي‌ مي‌گريزم‌.‏ ‏- اوستا قباد! چرا دور خودت‌ مي‌چرخي‌؟ ‏زمستونه‌، زود شب‌ميشه‌! كيسه‌ كارت‌ را بردار و ‏برو خونه‌!‏ ‏«نه‌! نمي‌خواهم‌ ببرمش‌ خونه‌.» رو به‌ رويم, ‏مقابل‌ در خروجي‌ مردي‌ باجنازه‌اي‌ در بغل‌ اطرافش‌ ‏را مي‌نگرد. مي‌گريزم‌. موتورخانه‌ را دورمي‌زنم‌. ‏جنازه‌ را كناري‌ مي‌گذارم‌. به‌ بيرون‌ سَرَك‌ ‏مي‌كشم‌.نگهبان‌هاي‌ در اضطراري‌ مواظبند. ‏مي‌مانم‌. سرما گوش‌هايم‌ راسنگين‌ كرده‌ است‌.‏ ـ اوستا قباد! دست‌ و صورت‌ توي‌ آب‌ بشكه‌ ‏نشوي.‌ گِل‌آلوده‌!‏ روي‌ جنازه‌ خم‌ مي‌شوم‌. چهره‌ام‌ در آب‌ بشكه‌ كج‌ ‏و معوج‌ مي‌شود. چشم‌ شيشه‌اي‌ نيمه‌باز مانده‌! ‏دوباره‌ دست‌ مي‌كشم‌، دوباره‌ بازمي‌ماند. آب‌ ‏بشكه‌ را به‌ هم‌ مي‌زنم‌. نگهبان‌هاي‌ درِ ورودي‌ ‏شهرك ‌دست‌ از كار كشيده‌اند. به‌ كوچه‌ مي‌زنم‌. ‏‏«قباد! بهش‌ مي‌گفتي‌ حال اكه‌ كوچيكي‌ كولت‌ ‏مي‌كنم‌؛ تا وقتي‌ كه‌ تو بزرگ‌ شدي‌ و من‌ پير، ‏كولم‌ بكني‌.» سرش‌ را روي‌ شانه‌ام‌ گذاشته‌ يخ‌ ‏تنش‌ كم‌كم‌ آب‌ مي‌شود و ازپشت‌ گردنم‌ قاطي‌ ‏عرِ تنم‌ روي‌ بدنم‌ سُر مي‌خورد و پايين‌ مي‌ريزد. ‏شب‌ از راه‌ رسيده‌ نه‌ ماهي‌ و نه‌ ستاره‌اي‌. راه‌ ‏كوچه‌ تاريكي‌ را پيش.‏ ـ اوستا قباد! اوستا قباد!‏ محاصره‌ام‌ مي‌كنند.‏ ـ ايست‌! بگذارش‌ زمين‌! تكون‌ نخور!‏ نمي‌خواهم‌ فرار كنم‌. جنازه‌ي برادرم‌ را پاي‌ ديوار ‏مي‌گذارم‌. دستي‌ زورمندبه‌ طرف‌ ديوار پرتم‌ ‏مي‌كند و جيب‌هايم‌ را مي‌گردد. يك‌ مترِ زنگ‌زده‌، ‏يك‌ تراز سي‌ سانتي‌ در جيب‌ پالتوام‌ پيدا مي‌كنند. ‏با اشاره‌دست‌ِ مسئول‌، فرد مسلح از حالت‌ قراول‌ ‏روي‌ خارج‌ مي‌شوند.‏ ‏- بابا! اين‌ وقت‌ شب‌ اينجا چيكار مي‌كني‌؟


پاييز 74- تهران‌‏


داستان کوتاه 4

بِرين‎•‎‏‌‏

به‌ كمين‌ مورچه‌ها، روي‌ بام‌ متصل‌ به‌ ايوان‌ ‏مي‌نشيند. دمپايي‌ را در مي‌آورد. كيسه‌اش‌ را ‏كناري‌ مي‌گذارد و مورچه‌ها را يكي‌ يكي‌ ‏شناسايي‌ مي‌كند. صدايي‌ مي‌خواندش‌:‏ ـ آمد! به‌ جان‌ داشيم‌. ‏ ‏«نه‌! هنوز نيامده‌ است‌. اون‌ كه‌ من‌ مي‌خوام‌ ‏نيامده‌.»‏ ‏ لانه‌ را نگاه‌ مي‌كند. مي‌داند مورچه‌ها كي‌ از لانه‌ ‏بيرون‌ مي‌آيند و كي‌ برمي‌گردند. صفشان‌ را به‌ ‏هم‌ مي‌زند. ‏ ـ اي‌ دفه‌ دروغ‌ ني‌. به‌ خدا راس‌ مي‌گم‌.پاشو همه‌ ‏چيز تمام‌ شد. موهاته‌ شانه‌ كن‌.‏ ‏ دست‌ مي‌برد و درشت‌ترين‌ مورچه‌ را مي‌گيرد.‏ ‏- اي‌ خاك‌ به‌ سرت‌. او كه‌ نه‌ ننه‌داره‌، نه‌... ‏مي‌دانم‌ يه‌ راست‌ سراغ‌ تو را مي‌گيره‌.‏ دوباره‌ سعي‌مي‌كند. عجله‌اي‌ در كارش‌ نيست‌. ‏ديگري‌ را مي‌گيرد. از دستش ‌مي‌گريزد. دشنام‌ ‏مي‌دهد.‏ ـ ببين‌ همه‌ دورش‌ جمع‌ شدن‌. رو ‏دس‌مي‌چرخانندش‌. آبرومانَه‌ نبر. حلقه‌ات‌ ‏كجاست‌؟ مورچه‌اي‌ لابه‌لاي ‌انگشتانش‌ اسير شده‌ است‌. ‏مورچه‌ ديگري‌ را نيز مي‌گيرد. پا روي‌ پا انداخته‌ و ‏به‌ مبارزه‌ چشم‌ دوخته‌ است‌. از دست‌، پا، سر و ‏دُم ‌همديگر، گاز مي‌گيرند. نبرد سختي‌ درگرفته‌ ‏است‌. باز هم‌ مورچه‌‌ي ديگري‌ را وارد معركه‌ ‏مي‌كند. چند مورچه‌ به‌ تن و بدن‌ يكي‌ نيش ‏مي‌زنند. گازهاي‌ مهلك‌ و كينه‌ توزانه‌! دست‌ قطع‌ ‏مي‌شود. پا مي‌شكند و جنگ همچنان ادامه دارد.‏ ‏ ملوكه‌ تشويقشان‌ مي‌كند: «بكُشيد. بزنيد. ‏پدرشَه‌ درآريد. نذاريد بجمبه‌. اسيرش‌ كنيد. بزنيد. ‏بايد زيرپيرهنشَه‌ درآره‌، بگيره‌ بالا! هواپيما، تانك‌، ‏توپ‌، هرچه‌ آمد نترسيد. نُه‌ سال‌ اسيرش‌ كنيد. ‏شكنجَش‌ كنيد. قبر خالي‌ براش‌ بكَنيد.‏ دسته‌دسته‌، موهاي‌ ژوليده‌ و كثيف‌ از دو سوي‌ ‏گونه‌هايش‌، آويزان‌ شده‌ است‌. با مورچه‌ها وَر ‏مي‌رود. زبان‌ تختش‌ را لاي‌ِ دو رديف‌ دندان‌ درشت‌ ‏صدفي‌، تنگ‌ گذاشته‌ است‌. آب‌ دهانش‌ مي‌ريزد. ‏گاه‌ قاه‌قاه‌ مي‌خندد و دست‌ مي‌زند و گاهي ‏مي‌خواند:‏ ‏«آخ‌ ليل‌ و داخ‌ ليل‌» و گاه‌ فرياد مي‌كشد: «پدر ‏سگ‌ نزن‌ گناه‌ داره‌»‏ ‏ كيسه‌اي‌ پر از هسته‌ خرما، همراهش‌ ‏مي‌چرخاند. ‏ ـ ملوكه‌! رفتند سورنا و دهل‌ بيارند. اسب‌ زين‌كنند. ‏من‌ هم‌ اسفنددود مي‌برم‌ جلوشان‌! پاشو!‏ نه‌ سال‌ هرچه‌ خرما خورده‌ و فاتحه‌ فرستاده‌، ‏هسته‌اش‌ را داخل‌ كيسه‌ انداخته‌ است‌. مي‌گويد: ‏‏«خبر دارم‌ وقتي‌ كيسه‌ پر بشَه‌، خودش‌ مياد. ‏دعاهام ‌نمي‌ذاره‌ بميره‌. اُن‌ قبر كه‌ چيزي‌ تُوش‌ْ ‏ني‌!»‏ ‏ كيسه‌ را بر مي‌دارد و نزديك‌ رانش‌ مي‌گذارد. ‏چيزي‌ به‌ پر شدنش‌ نمانده‌ است‌. مورچه‌ها هنوز ‏مي‌جنگند. به‌ پيغام‌ها و سفارش‌هايش‌ فكر ‏مي‌كند كه‌ به‌خورشيد و ماه‌ داده‌ بود. روزها پيغام‌ ‏مي‌داد و شب‌ها پاسخ‌ مي‌گرفت‌. آخرين‌ پرتو مايل‌ ‏آفتاب‌ به‌ چشم‌هاي‌ ملوكه‌ مي‌تابد. دست‌ از كار ‏مي‌كشد. به‌ گفتگوي‌ِ روزانه‌اش‌ مي‌نشيند:«اي‌ ‏آفتاو تو مي‌ري‌! ببين‌ كيسه‌ام‌ نزديكَه‌ پر بشَه‌! فقط‌ ‏يه‌ جمعه‌ بِرَم‌ سر مِزار پُرِش‌كردم‌. همه‌ چنجه‌هايي‌ ‏كه‌ مردم‌ بريزن‌ جمع‌ مُكنم‌. نبايد همَه‌شَه خودم‌ ‏بخورم‌. صداي‌ِ سورنا و دهل‌ نزديك‌ مي‌شود. «بش‌ ‏بگو. بگو دير نكنه‌.» هيئت‌ مردانه‌اي‌ جلو نور را ‏مي‌گيرد. سايه‌ مي‌افتد. باد آستينش‌ را ‏مي‌رقصاند. از لابه‌لاي‌ عصا و پا، دسته‌هاي‌ نور ‏پرتاب‌ مي‌شوند. ملوكه‌ فرياد مي‌زند: برو كنار! ‏رفت‌! بذار بهش‌ بگم‌. دست ‌را سايه‌بان‌ چشم‌ ‏مي‌كند. گردن‌ به‌ رد نور مي‌گيرد. آخرين‌ پرتوها ‏جمع‌ مي‌شوند. صدايي‌ از درون‌ سايه‌، ملوكه‌ را ‏صدا مي‌زند. كلاه ‌كاموايي‌ از سر برمي‌دارد. ‏ ـ ملوكه‌! ملوكه‌! ‏ كيسه‌اش‌ را برمي‌دارد. آفتاب‌ غروب‌ كرده‌ است‌. ‏زير لب‌ تصنيف‌ قديمي‌ را مي‌خوانَد و ازپله‌ها پايين‌ ‏مي‌رود.‏


مهر 74- تهران‌‏ ‎•‎‏ برين= اصطلاح كردي به معناي زخم


داستان کوتاه 5 صبا

ـ ستوان‌ يكم‌ پياده‌ صبا!‏ ‏- من‌‏ بغل‌ مي‌گشايد. گويي‌ آسماني‌ را در آغوش‌ ‏مي‌كشد. زانو مي‌زند وخاك‌ را مي‌بوسد. پيشاني‌ ‏به‌ خاك‌ مي‌رساند. قامت‌ راست‌ كرده‌،كوير پشت‌ ‏سر را مي‌نگرد. خاك‌ِ سوخته‌! پر از آتش‌باري‌ها ‏ودرگيري‌هاي‌ ممتد. مملو از جنازه‌هاي‌ باد كرده‌. ‏خاك‌ و خاك‌.‏ چند قدم آن‌‌طرف‌تر‌ سفيدپوش‌هاي‌ صليب‌ سرخ‌ به‌ ‏كار ثبت‌ و رد‌و‌بدل‌ اوراق و مبادله‌ هستند. دستي‌ ‏شانه‌ صبا را مي‌جنباند.‏ ـ آقا راه بيفت همه رفتند! ‏ قدم‌ها را تندتر مي‌كند تا به‌ نفر جلويي‌ برسد. ‏اتوبوس‌هاي‌ هر دو كشور‌، در ازدحام‌جمعيت‌ گم‌ ‏شده‌اند. صبا نگاه‌ از خاك‌ بر نمي‌دارد. پشت‌ سر را ‏نگاه ‌مي‌كند و خيره‌ مي‌ماند. انبوه‌ سربازان‌ و ‏جنگ‌افزارها. صف‌آرايي‌ دشمن‌، ماشين‌ جنگي‌، ‏دود و آتش‌! فريادها، صحنه‌ي‌ جنگ‌ و فراز و ‏نشيب‌ها. بر مي‌گردد و آغوش‌ مي‌گشايد. ‏چشمانش‌ را مي‌بندد و هرآنچه‌ كه‌ هست‌ و ‏نيست‌ را در آغوش‌ خود مي‌فشارد. هوا را به‌ درون‌ ‏ريه‌ها مي‌فرستد. نگاهي‌ به‌ افق‌، به‌ كوه‌هاي‌ ‏دوردست‌ و دشت‌هاي ‌اطراف‌ مي‌اندازد. آسمان‌ ‏آرام‌ و بي‌پرواز گنجشكي‌ و زمين‌ اين‌ گونه ‌پرهياهو ‏و قلبي‌ پر از گفته‌ها و نگفته‌ها. آدم‌ها به‌ سر و ‏شانه‌هايشان‌ مي‌آويزند. صورتشان‌ را غرقِ بوسه‌ ‏مي‌كنند. صبا بي‌آن‌ كه‌ تأملي ‌بكند يا با كسي‌ ‏چيزي‌ بگويد، غرِق در انديشه‌ خود نجوا مي‌كند: ‏‏«گفتم‌ كه‌ مي‌آم‌. روزآ به‌ آفتاب‌ و شبا به‌ ماه‌ ‏گفتم‌. هر پاييز به‌ باد، هر بهار به‌ رعد. گفتم‌ كه‌ ‏مي‌آم‌ و ديدي‌ كه‌ اومدم‌. ديدي‌ كه‌ موندم‌. بهشان‌ ‏گفتم هر قدر كه‌ مي‌خوايد بزنيد، هر قدر كه‌ ‏مي‌خوايد شكنجه‌ بديد، زخم‌ كنيد، غذا نديد، ‏زندونم‌ كنيد. بهشان‌ گفتم‌ مي‌مانم‌. ديدي‌ كه‌ ‏موندم‌. در سكوتم‌ خسته‌شان‌ كردم‌. گفته‌هايم‌ ‏راجور ديگري‌ تعبير مي‌كردند. از توجيه‌ خودم‌ بيزار ‏بودم‌. ديدي‌ كه‌هيچ‌ نگفتم‌ و موندم‌. گذشه‌ام‌ پر از ‏تكرار ‌ خاطرات‌ توست‌. پر از آن همه ‌ درد و رنج. ‏شب‌ نخوابي‌هام‌ي پشت سر هم! ديدي‌ كه‌ ‏اومدم‌... به‌ مريضي‌ام‌ مي‌خنديدم‌. با تب‌ شب‌هام‌ ‏گرم‌ مي‌شدم‌ و به‌ بازيچه‌اش‌ مي‌گرفتم‌. به‌ ‏شپش‌هاي‌ سلول‌ ريشخند مي‌كردم‌. با موش‌ها ‏دوست‌ بودم‌ و پارس‌ سگ‌ها را مي‌فهميدم‌.‏ صبا داخل‌ ستون‌ چپ‌ و راستش‌ را نگاه‌ مي‌كند. ‏مابين زمين و آسمان معلق مانده است. بين‌ ‏گذشته‌ و آينده‌، ماندن‌ و گذشتن‌، سكوت‌ و تكلم‌. ‏انتظار و اميد، غم‌ و شادي‌ و بين‌ قفس‌ و آزادي‌! ‏ تراكم‌ جمعيت‌، راه‌ رفتن‌ را مشكل‌ كرده‌است‌. ‏خانواده‌ها ولوله مي‌كنند. تن‌پوش‌ اسيراني‌ كه‌ ‏داخل ‌شده‌اند را مي‌كشند. دست‌ به‌ سر و ‏رويشان‌ مي‌مالند. سرِ دست ‌مي‌گيرندشان‌. ‏اتوبوس‌ها در اطراف‌ و لابه‌لاي‌ اين‌ توده‌ بي‌شمار ‏به ‌كندي‌ در حركتند. بعضي‌ها سوار شده‌ و تا نيمه‌ ‏از شيشه‌ بِدَر آمده‌ ودست‌ تكان‌ مي‌دهند. شادي‌ ‏مي‌كنند. مي‌خندند. مي‌گريند. دست ‌مي‌زنند. ‏پدران‌ و مادراني‌، حيران‌ و مضطرب‌ به‌ ستون‌ بلند ‏چشم ‌دوخته‌ و چهره‌ها را در پي‌ گمشده‌ خود ‏مي‌كاوند. جمعيت‌ هجوم ‌مي‌آورد و صبا را روي‌ ‏دست‌ها بلند مي‌كنند. قبل‌ از ديدن‌ صورتش ‏‏‌بيشتر مردم ستاره‌هايش‌ را مي‌شمارند. صبا تقلا ‏مي‌كند از روي دست‌هاپايين بياييد. مانند ‏هم‌قطارانش فرنج‌ ليمويي‌‌رنگ‌ به‌ تنش‌زار مي‌زند. ‏‏«از ننو اي‌ كه‌ به‌ دو تا درخت‌ باغچه‌بسته‌ بودي‌ ‏هيچ‌ وقت‌ پايين‌ نيفتادم‌. آرام‌ تكانم‌ مي‌داد‌ي و مرا ‏مي‌خواباند‌ي. حتي‌ زماني‌ كه‌ از دانشكده‌ ‏برمي‌گشتم‌، عادت‌ داشتم‌سرم‌ را روي‌ پايت ‏بگذارم‌ و بخوابم‌. در دريايي‌ از آرامش‌ وخلسه‌ شنا ‏مي‌كردم‌. سبك‌ مي‌شدم‌ و وقتي‌ بيدارم‌ ‏مي‌شدم، مورچه‌هايي‌ كه‌ از ننو بالا اومده‌ بودند را ‏نگاه‌ مي‌كردم‌. هر كدام‌ يك ‌نقطه‌ي‌ سفيد را گاز ‏گرفته‌ بودند. مي‌گفتم‌ بيا ببين‌. اينا هم‌ مثل‌ ما ‏دنبال‌ِ زندگي‌ان‌. نه‌ با هم‌ مي‌جنگند نه‌ نقطه‌ ‏سفيد همديگر رو مي‌قاپند. توي‌ سنگر هم‌ ‏هميشه‌ اين‌ حرفها بود بچه‌ها مي‌گفتند: ‏مي‌بايست‌معلم‌ ادبيات‌ مي‌شدي‌ و ليلي‌ و مجنون‌ ‏و شيرين‌ و فرهاد را درس‌مي‌دادي‌. تو را چه‌ به‌ ‏مصاف‌؟ شايدم‌ راست‌ مي‌گفتن‌. دنيا از من‌ ‏بيزاربود و من‌ از خون‌. درد زخم‌هاي‌ خودم‌ را هيچ‌ ‏وقت‌ احساس‌ نكردم‌. زخم‌ها رابي‌محل‌ مي‌كردم‌ ‏خودشان‌ خوب‌ مي‌شدند. فقط‌ دو بار رفتم‌ ‏بيمارستان‌ اونم‌ يه گلوله‌ و يه تركش‌ خورده بودم ‏كه‌ از بدنم‌ بيرون‌ كشيدند. خون‌ريزي سربازها برام‌ ‏غيرقابل تحمل بود. يكي‌ يكي‌ جلو چشمانم‌ جان‌ ‏سپردند. با گاز مسموم‌ شدند. ديوانه‌ شدند، تاول ‏‏‌زدند و خون‌ و كثافت‌ قي‌ ‌كردند. تنها چند نفر جان‌ ‏سالم‌ بدر بردند. تشنه‌ و زخمي‌ به‌ هر طرف‌ رو ‏مي‌كردم‌ ناله‌ بود و گلوله‌. جيپم ‌متلاشي‌ شد. به‌ ‏هوا پرت‌ شدم‌. بيهوش‌ شدم‌ و خودم‌ را در ‏بيمارستان‌ اردوگاه‌ پيدا كردم‌. كتك‌ خوردم‌. به‌ ‏اردوگاه‌ بي‌نام‌ و نشان‌ تبعيد شدم‌ و ماه‌ها در ‏سلول‌ انفرادي‌ بودم‌ و ماندم‌. هشت‌ سال‌. هشتاد ‏سال‌. هشتصد سال‌.»‏ جلو در اتوبوس‌، خبرنگار كلماتي‌ را پشت‌ سر هم‌ ‏تكرار مي‌كند. لبخند مي‌زند و قبل‌ از اين‌ كه‌جواب‌ ‏سؤال‌ قبلي‌اش‌ را گرفته‌ باشد بي‌وقفه‌ سؤال‌ ‏مي‌پرسد. صبا تنها چيزي‌ را كه‌ مي‌فهمد اين‌ كه‌: ‏چه‌ احساسي‌ داريد؟ با تحكم جواب‌ مي‌دهد: ‏مي‌مانم‌! چندلحظه‌اي‌ نگاه‌ به‌ نگاه‌ خبرنگار ‏مي‌دوزد و بعد سوار اتوبوس‌ مي‌شود. همهمه‌ و ‏غوغا مرز مشترك‌ را فرا گرفته‌ است‌. صبا هيچ‌ ‏صدايي‌ را نمي‌شنود. وانتي‌ نظامي‌ با بلندگوي‌ ‏نصب‌ شده‌ روي ‌اتاقش‌ مارش‌ آشناي‌ِ جنگ‌ را ‏پخش‌ مي‌كند. صبا از شيشه‌ اتوبوس ‌يك‌ بار ديگر ‏دشت‌ را نگاه‌ مي‌كند.‏ همه‌ را براي‌ شناسايي‌ و پرس‌‌و‌جوهاي‌ انفرادي‌ ‏داخل‌ اتاقك‌هايي‌ مي‌برند. صبا زودتر از همه‌ ‏مخاطب‌ قرار مي‌گيرد. پرونده‌اش‌ را مي‌گشايند. ‏‏«لشكر 45 قرارگاه‌ عملياتي‌ رزمي‌ جنوب‌ ‏غرب‌گروهان‌ ضربت‌.» آخرين‌ سند‌، دستور ترفيع‌ از ‏ستاد فرماندهي‌ و ارتقاء به‌ درجه‌ سروان‌ تمامي‌ و ‏گزارش‌ تشيع‌ و خاك‌ سپاري‌. پلاك‌ هويت ضميمه‌ ‏پرونده‌ است. صبا شبانه ‌مي‌گريزد و راه‌ خانه‌اش‌ را ‏در پيش‌ مي‌گيرد. ‏ ‏«چرا اين‌جوري. نمي‌دونم, نمي‌دونم!‌ مرده‌ام‌ يا ‏زنده‌ام‌؟ شايد با همان‌ پرتاب‌ و بيهوشي‌ اول‌ مرده‌ ‏باشم‌. شايد كالبدي ‌ديگر و روحي‌ ديگر است‌. ‏شايد آزادي‌ كابوس‌ ‌ بوده‌ و ‌در چنگ‌ وهم‌ افتاده‌ام‌. ‏قدرتي‌ براي فرار نمونده‌. چه‌ مي‌دانم‌ شايد كفگير ‏طاقتم‌ به‌ ته‌ ديگ‌ خورده‌است‌.» ‏ به‌ مرغ‌ عشقي‌ فكر مي‌كند كه‌ جفتش‌ مُرده‌ بود و ‏او خواست‌ قبل‌ از مأموريتش‌ آزادش‌ كند. مثل تكه‌ ‏گوشتي‌ بي‌جان‌، جسم‌ِ مرغ‌ به‌ خاك‌ درغلتيد. صبا ‏مرغ‌ را برداشت‌ و دوباره‌ داخل‌ قفس‌گذاشت‌. ‏دانست‌ كه‌ پرندگان‌ بعد از چندي‌ در قفس‌ ماندن‌، ‏ديگر قادر به‌ پرواز نخواهند بود و بال‌هايشان‌ كرخت‌ ‏و بي‌مصرف‌ بر اندامشان‌ سنگيني‌ مي‌كند. به‌ ‏سختي‌ راه‌ مي‌رود. به‌ آسمان‌ ‏مي‌نگرد. قرص‌ ماه‌ كامل‌ شده‌ است. به خود ‏نهيب مي‌زند:«بايد بالهايم را دوباره به كار ‏بيندازم!» تند‌تر راه مي‌رود.‌ رو به ماه مي‌كند: ‏ ‏- ديدي‌ آمدم‌؟ ممنونم‌ كه‌ اين‌ همه‌ سال,‌ پيغام‌ ‏منو رسوندي‌. ممنونم‌. ديدي‌ كه‌ گفتم‌ مي‌مونم.‏ تمام‌ قوايش‌ را در عضلات‌ پاهايش‌ جمع ‌مي‌كند و ‏تندتر قدم‌ برمي‌دارد. نور چراغ‌ ماشيني‌ سايه‌اش‌ ‏را امتداد مي‌دهد. بر مي‌گردد و ناخودآگاه‌ دست‌ ‏بلند مي‌كند. سوار مي‌شود. مي‌گويد از مسافرت‌ ‏آمده‌ و پولي‌ برايش‌ نمانده‌ است‌. راننده‌ تنها، چراغ‌ ‏داخل‌ را روشن‌ مي‌كند. به‌ چهره‌ صبا زل‌ مي‌زند و ‏مي‌پرسد: «كي‌ آزاد شدي‌؟» ‏ به‌ خياباني‌ مي‌رسد، كه‌ منتها عليه‌اش‌ كوچه‌ ‏ابريشم‌ است‌. تنش‌ داغ‌ مي‌شود و ديدگانش‌ ‏چيزي‌ را نمي‌بيند. چشم‌ بسته‌ مي‌گويد آقا ته‌ ‏خيابان‌ پياده‌ مي‌شوم‌.‏ ابتداي‌ِ كوچه‌ مي‌ايستد. قلبش‌ به‌ شدت‌ مي‌تپد. ‏زبان ‌در كامش‌ نمي‌چرخد. به‌ انتهاي‌ كوچه‌ چشم‌ ‏مي‌دوزد. زانوانش‌ ياراي‌ ايستادن‌ ندارند. شخصي‌ ‏كنارش‌ ايستاده‌ بي‌آن‌‌كه‌ به‌ صورتش‌ نگاه‌ كند، ‏دست‌ روي‌ شانه‌اش‌ مي‌گذارد و به‌ آن‌ تكيه‌ ‏مي‌كند. پاگن‌ و ستاره‌اش‌ را مرتب‌ مي‌كند. ‏خودرويي‌ رد مي‌شود. بلوز و شلوار ليمويي‌ رنگ‌ و ‏كلاه‌ كاموايي‌اش‌ نمايان‌ مي‌شود. دور‌وبرش را نگاه ‏مي‌كند.كسي آنجا نيست. حريصانه‌ درها ‏رامي‌شمارد. نه‌ اشتباه‌ نيست‌. فقط‌ چند خانه‌ ‏رشد كرده‌ و مغازه‌ها پس ‌و پيش‌ شده‌اند. ‏سنگكي‌ همان‌ جاست‌ كه‌ بود. به‌ خم‌ آخر كوچه ‏‏‌مي‌رسد. رعشه‌اي‌ شديد اندامش‌ را فرا مي‌گيرد. ‏نه‌ ساك‌، نه‌ لباس‌، نه‌ گل‌ و نه‌ سوغات‌، هيچ‌ چيز ‏همراه‌ ندارد. عاري‌ اما سنگين‌. لرز امانش‌ را بريده‌ ‏است‌. دكمه‌ نيمه‌تنه‌اش‌ را تا بالا مي‌بندد. موهاي‌ ‏سرش‌ را مرتب‌ مي‌كند. به‌ گوشت‌هاي‌ اضافه‌اي‌ ‏كه‌ روي ‌جمجمه‌اش‌ مثل‌ قارچ‌ روييده‌، دست ‏مي‌كشد. سعي‌ مي‌كند قيافه‌ آن‌ زمانش‌ را به‌ ياد ‏بياورد. نمي‌تواند. مي‌داند كه‌ خيلي فرق ‏كرده‌است‌. سه‌ دندان‌ از دندان‌هاي‌ پيش‌ كم‌ دارد. ‏چند داغمه‌ زخم‌ روي صورتش‌. موهاي‌ سربي‌ رنگ ‏شده‌. چيز ديگري‌ تغيير نكرده‌. چهارچوب‌ بدنش‌ ‏هم‌ كه‌ سالم‌ است‌. ‏ ـ قابل‌ شناسايي‌ هستم‌؟ نه‌! نه‌! نمي‌خواهم‌ ‏خوابشان‌ را آشفته‌ كنم‌. دو سال‌ و نيم‌ به‌‌اضافه‌ ‏هشت‌سال‌؟ نه‌! بخواب‌ دخترم‌. ‏ به‌ در ورودي ‌نزديك‌ مي‌شود. دست‌ مي‌برد كه‌ ‏شاسي‌ زنگ‌ را بفشارد. مي‌ماند. آرام آرام به ‏عقب‌ بر‌مي‌گردد و در خانه‌ها را يكي‌ يكي‌ ‏شناسايي‌ مي‌كند.‏ نمي‌داند ساعت‌ چند است‌. اكثر پنجره‌ها يا ‏تاريكند يا نور رنگي ‌كم‌سويي‌ را منتشر مي‌كنند. ‏تا سر كوچه‌ باز مي‌گردد. تك‌ و توكي‌ ماشين‌ از ‏خيابان‌ مي‌گذرد. عابري‌ در كوچه‌ نيست‌. روي‌ ‏ستاره‌هاي خود دست‌ مي‌كشد. به آسمان نگاه ‏مي‌كند. ستاره‌‌اي در آسمان‌ نيست. كلاه‌ كاموايي‌ ‏را سر مي‌گذارد و زير نور چراغ‌ برق‌ِها اعلاميه‌ها را ‏مي‌خواند. مراسم‌ختم‌، سالگرد، مژده‌‌ي افتتاح‌ ‏چلوكبابي‌، چهارمين‌ سالگرد، پنجمين‌سالگرد، ‏هشتمين‌. اسم‌ها را مي‌خوانَد. تصاوير را نگاه‌ ‏مي‌كند. كسي ‌را نمي‌شناسد. بالاتر اعلاميه‌اي‌ ‏رنگ‌ باخته‌ به ديوار چسبيده است. جلوتر مي‌رود. ‏كلمات‌ قابل‌ خواندن‌نيستند. عكس‌ِ رنگ‌ باخته‌ را ‏نگاه‌ مي‌كند. ‏ ـ چه‌ كسي‌ است‌ كه‌ اين‌‌قدر به‌ گذشته‌ام‌ شباهت‌ ‏دارد. هر كه‌ هست‌ من نيستم. چطور مي‌شود به‌ ‏ديوار چسبيده‌ باشم وقتي‌ كه ‌زنده‌ام‌. نه‌ من‌ ‏نيستم‌. ‏ عقب‌ عقب‌ از ديوار فاصله‌ مي‌گيرد. چشمان‌ ‏پوسيده‌ تصوير به‌ او زل‌ زده‌ است‌. به‌ سرعت‌ به‌ ‏سمت‌ در مي‌رود.‏ نيرويي‌ بازدارنده‌ در يك‌ قدمي‌ در نگه‌اش‌ مي‌دارد. ‏به‌ آسمان‌ نگاه‌ مي‌كند. يك‌ جفت‌ كلاغ‌ قوخ‌ قوخ ‏‏‌كنان‌ مي‌گذرند. جلوتر مي‌رود. دست‌ دراز مي‌كند. ‏آرام‌ روي‌ شاسي‌ سُر مي‌خورد و قبل‌ از اين‌ كه‌ به‌ ‏شاسي‌ فشاربياورد، دستان بي‌جانش مي‌افتند. ‏چيزي‌ نمانده‌ كه‌ قلب‌ از سينه‌اش‌ بيرون‌ بجهد.‏ ـ پريوشر‌صداي‌ قلبم‌ را نمي‌شنوي‌؟ در را باز كن‌! ‏ياري‌ام‌ كن‌. نمي‌توانم‌. ببين‌ چند قدم‌ بيشتر ‏نمانده‌. نمي‌توانم‌. نمي‌توانم‌. ‏ نيمه‌ي‌ سايه‌ي اندامش‌ روي‌ فلز در و نيمه‌ي‌ ديگر, ‏تا خورده‌ روي‌ آستانه‌ چسبيده‌. رعشه‌اي ‌اندام‌ ‏سايه‌ را فرا مي‌گيرد. آرام‌ سُر مي‌خورد و عقب‌ ‏مي‌نشيند. صداي‌ كركره‌‌ي مغازه‌ سكوت‌ صبح‌ را ‏خرد مي‌كند. به‌ سمت‌ صدا مي‌چرخد. چراغ‌ ‏سنگكي‌ روشن‌ مي‌شود. سعي‌ مي‌كند چهره‌‌ي ‏‏‌شاطر را به‌ ياد بياورد. حافظه‌ ياري‌ نمي‌كند. هرچه‌ ‏در ذهن دارد, چهره‌ و اسامي‌ اردوگاهيان‌ است‌. دو ‏خانه‌ آن‌ طرف‌تر روي‌ پله‌‌اي در پناه ‌درختي‌ ‏مي‌نشيند و به‌ دختري‌ ده‌ سال‌ و نيمه‌ و مادري‌ ‏تنها مي‌انديشد. ‏ ـ كسي‌ مرا به‌ ياد مي‌آورد؟ آيا اين‌ همان‌ كوچه‌ ‏است‌؟ چندين شب متوالي نخوابيده است. پلك‌هايش ‏روي‌ هم‌ مي‌افتد. ‏ دختري‌ بچه‌اي دو سال‌ و نيمه‌, با دو بال‌ زيبا و ‏سفيد و موهايي ‌شنگرفي‌ و صورتي‌ مرمرين‌ در ‏خط‌ مقدم‌ مابين‌ نيروهاي‌ خودي‌ و دشمن‌ دست‌ و ‏پا مي‌زند. معاونش‌ ستوان‌ شعاعي‌ داد مي‌زند كه‌ ‏تو نيا من‌ هستم‌. دختر ناله‌ مي‌كند. آتش‌باري‌ ‏سنگين‌ دودي‌ غليظ‌ را مي‌پراكند و دختر در هاله‌اي‌ ‏از شعله‌ و دود قرار مي‌گيرد. حيوانات ‌درنده‌ از هر ‏طرف‌ در تاخت‌ و تاز‌اند. صبا پشت‌ رل‌ مي‌نشيند و ‏باسرعت‌ِ تمام‌ به‌ سوي‌ دختر مي‌راند. شعاعي‌ ‏داد مي‌زند نيا! نيا! قبل ‌از اين‌ كه‌ به‌ دختر برسد. ‏هيئتي‌ قد علم‌ مي‌كند و موشك‌ آر پي‌ جي‌ را به‌ ‏سمت‌ صبا قراول‌ مي‌رود. موشك‌ با خرمني‌ از ‏آتش‌ شليك ‌مي‌شود و با حركتي‌ آهسته‌ به‌ ‏سويش پيش‌ مي‌آيد. صبا موشك‌ را مي‌بيند كه‌ ‏آرام‌ نزديك‌ مي‌شود اما قادر به‌ كاري‌ نيست‌ و ‏همچنان‌ پيش‌ مي‌رود. تلاش‌ مي‌كند مسير جيپ‌ ‏را تغيير دهد. فرمان‌ نمي‌چرخد و درست‌ رو به‌ روي‌ ‏موشك‌ حركت‌ مي‌كند. موشك‌ به‌ جيپ‌ اصابت‌ ‏مي‌كند. صبا اندام‌ تكه‌تكه‌اش‌ را در هوا مي‌بيند كه‌ ‏پخش‌ مي‌شود. سر و چشمانش‌ درست‌ مقابل‌ ‏دختر به‌ زمين‌ مي‌افتد. چشمانش‌ را مي‌گشايد ‏چيزي‌ به‌ طلوع‌ باقي‌ نمانده‌ است‌.‏ ـ خوابيدم؟ نه! من بيدار بودم. چطور مي‌شود اينجا ‏خوابيده باشم؟ دخترم!‏ به‌ سمت‌ نانوايي‌ مي‌رود. شاطر مشغول‌ صابون‌ ‏زدن‌ وزنه‌ است‌. ديگري‌ خمير دور پاتيل‌ را با كاردك‌ ‏مي‌تراشد. لحظه‌اي‌ درنگ‌ مي‌كند. بيم‌ آن‌ دارد كه‌ ‏زبان‌ در كامش‌ نچرخد. قدم‌ پيش‌ مي‌گذارد و سلام‌ ‏مي‌كند. شاطر بي‌آن‌ كه‌ سر به‌ ردّ صدا بچرخاند ‏عليك‌ مي‌گويد و احوالي‌ مي‌پرسد. به‌ هرم‌ آتش‌ ‏نگاه‌ مي‌كند. دل‌ يخ‌زده‌اش‌ هواي‌ آتش‌ دارد. درِ ‏پيشخوان‌ را بلند مي‌كند و به‌ سمت‌ داج‌ مي‌رود. ‏مي‌پرسد:‏ ‏«شاطر جون‌ چند ساله‌ تو اين‌ محل‌ كار ‏مي‌كني‌؟»‏ ‏- ده‌ پونزده‌ ساله‌، چطور مگه‌؟ ‏- مي‌گم‌ اين‌ خونه‌ آخريه‌، ابرام‌ سنگ‌ تراش‌ رو ‏مي‌شناسي‌؟ ‏- خدا بيامرزدش‌. مرد خوبي‌ بود. از وقتي‌ كه‌ اون‌ ‏جَوون‌ عزيزش‌ تو آتيش‌ جنگ‌ سوخت‌، ديگه‌ ابرامي‌ ‏وجود نداشت‌. بعد از سه‌ چهارسال‌ با فاصله‌ چند ‏ماه‌ با خانمش‌ دقِ كردند. خدا بيامرزها!‏ ‏ شاطرسري‌ به‌ نشانه‌ افسوس‌ تكان‌ مي‌دهد... ‏سنگك‌ را از تنور بيرون ‌مي‌آورد و تعارف‌ مي‌كند. ‏صبا مي‌پرسد:‏ ‏« خونه‌شون‌ چي‌؟»‏ ‏- دست‌ عروس‌ و نَوه‌شه‌.‏ از نانوايي‌ بيرون‌ مي‌آيد. شاطر مي‌پرسد:‏ ‏« آقا مگه‌ نون‌ نمي‌خواستي‌؟»‏ صبا جوابي‌ نمي‌دهد و به‌ سمت‌ خانه‌ قدم‌ تند ‏مي‌كند. روز شده و ‌مردم‌ يكي‌يكي از خانه‌ها ‌ ‏بيرون‌ مي‌آيند. طاقت‌ از كف‌ داده ‌است‌. به‌ چند ‏قدمي‌ در مي‌رسد. باز همان‌ نيروي‌ مرموز نگهش ‏‏‌مي‌دارد. دانش‌ آموزان‌ با شور و حال‌ اوايل‌ سال‌ ‏راهي ‌مدرسه‌ شده‌اند. به‌ بچه‌ها نگاهي‌ مي‌كند. ‏نه‌ اين‌ بار بايد در بزنم‌. به‌ دخترخانومي‌ كه‌ كيف‌ ‏مدرسه‌اش‌ را دست‌ گرفته‌ و تند راه‌ مي‌رود خيره‌ ‏مي‌شود. از در پاركينگ‌ تَق‌ و توقي‌ بلند مي‌شود. ‏ناخودآگاه‌ روي‌ همان‌ پله‌ قبلي‌ مي‌نشيند. در ‏پاركينگ‌ باز مي‌شود. مردي‌ بلند قامت‌ با فرنج‌ ‏نظامي‌ با دو قُپه‌ روي‌ پاگن‌‌هايش‌ سوار ماشين‌ ‏مي‌شود و بعد از خارج‌ كردن‌ ماشين‌ برمي‌گردد تا ‏در پاركينگ‌ را ببندد. در ورودي‌ باز مي‌شود اول‌ ‏پريوش‌ و بعد دخترخانمي‌ پري‌روي‌ از در خارج‌ شده‌ ‏و سوار ماشين‌ مي‌شوند. مرد نظامي‌ رو به‌ صبا ‏به‌ ماشين‌ نزديك‌ مي‌شود. يخ‌‌زده‌ از جا بر ‏مي‌خيزد. بي‌حركتي‌! «نه‌! نمي‌تواند خودش‌ ‏باشد. نه‌! شعاعي‌ نيست‌. نه‌! درحالي‌ كه‌ ‏شيشه‌ ماشين‌ را پاك‌ مي‌كند نگاهي‌ گذرا به‌ صبا ‏مي‌اندازد و سوار مي‌شود.‏ پريوش‌ جلو و دختر عقب‌ نشسته‌ است‌. مرد گازِ ‏ماشين‌ را مي‌گيرد و به‌ سرعت‌ از چله‌ رها ‏مي‌شود.‏ كلاه‌ كاموايي‌ از سر برمي‌دارد و ناخودآگاه‌ دستي‌ ‏به‌ قارچ‌هاي‌ جمجمه‌اش‌ مي‌كشد.‏


دي‌ ماه‌ 75- فرديس‌‏


داستان کوتاه6

ترازو

خواب‌ ترازو را ديدم‌. خواب‌ ماله‌ و شمشه‌ فلزي‌، ‏تابلوهاي ‌دست‌ و پا بريده‌، خواب‌ِ شيشه‌‌هاي ‏نوشابه‌ كه‌ گريه‌ مي‌كردند. پاكت‌هاي‌ سيگار ‏اشنو، زر، شيراز؛ همه‌ قلع‌ و قمع‌ شده‌ بودند. خيار ‏و پياز، گوني‌ گوني‌، جذام‌ گرفته‌، خرماهاي‌ تازه‌ ‏رسيده‌ كه‌ به‌ زندان‌ عادت‌ نداشتند. كيسه‌هايي‌ با ‏يك‌ جفت‌ دمپايي‌ و چند قوطي‌ واكس‌قهوه‌اي‌ و ‏مشكي‌، فرچه‌ و براِكن‌. ‏ انباري‌ بود، زندان‌ نبود فقط‌ يك ‌انباري‌ بزرگ‌، يك‌ ‏خواربارفروشي‌ِ درندشت‌ با همه‌ جور خرت‌‌وپرت‌ كه‌ ‏در‌آن‌ پيدا مي‌شد.‏ خواب‌ِ ترازو را ديدم‌ كه‌ بالاي‌ نعل‌ درگاه‌ آويزان‌ شده‌ ‏بود. نه‌، چسبيده‌ بود! نمي‌توانستم‌ توفير ترازوها ‏را پيدا كنم‌. تعدادي‌ قاطي‌ همه‌ اسباب‌ و اثاثيه‌ها ‏و يكي‌ در خواب‌ من‌؛ بالاي‌ نعل‌درگاه‌ آويزان بود. هر ‏دو كفه‌، تراز ايستاده‌ بودند.‏ لحاف را كنار زدم و سر جايم‌ نشستم‌. آرام‌ آرام‌، ‏دست‌ دراز كردم‌ تا مطمئن‌ شوم‌ كنار زنم‌ ‏خوابيده‌ام‌. دستم‌ معلق‌ ماند بي‌آن‌‌كه‌ او را لمس‌ ‏كرده‌ باشم‌. خرناسه‌اش‌ فضاي‌ اتاق را پر كرد. ‏نمي‌دانستم‌ چه‌ وقت‌ از شب‌ گذشته‌ بود. صداي‌ ‏جيك‌ جيك‌ ساعت‌ شماطه‌دار از همه‌ سو به‌ ‏گوشم‌ مي‌رسيد. قوه‌ بينايي‌ را از دست‌ داده‌ ‏بودم. دوباره‌ سر گذاشتم‌ كه‌؛ صداي‌ حميد را ‏شنيدم‌. گفت‌: «زود بپر بالا!» گفتم‌: «حميد! مگه‌ ‏گواهي‌نامه‌ داري‌، كه‌ پشت‌ وانت‌ نشستي‌؟» ‏گفت‌: «بيا بالا كي‌ گواهي‌نامه‌ خواسته‌.»‏ نشان‌ روي‌ درِ وانت‌ نگاهم‌ را جلب‌ كرد. چند وقتي‌ ‏بيشتر نبود كه‌ به ‌خاطر كرايه‌ ماشين‌ و مسافت و ‏شلوغي‌, نزديك‌ كارم‌ يك‌ زيرزمين‌ اجاره‌ كرده‌ بودم‌. ‏از شلوغي ‌پايتخت‌ عاصي‌ شده‌ بودم‌. آنجا، ترافيك‌ ‏ماشين‌ها را داشت‌ و در عوض‌ اين‌جا ازدحام‌ ‏جمعيت‌! روز اول‌ كه‌ از خيابان‌ اصلي ‌مي‌گذشتم‌، ‏فكر كردم‌ مردم‌ در يك‌ راهپيمايي‌ آرام‌ شركت‌ ‏كرده‌اند.‏ جمعيت‌ به‌ وانت‌ حميد راه‌ نمي‌داد. حميد هم‌ ‏بدش‌ نمي‌آمد. به‌ هر چرخي‌اي‌ كه‌ مي‌رسيد، از ‏سمتي‌ كه‌ من‌ نشسته‌ بودم‌، سرش‌ را خم ‏‏‌مي‌كرد و مي‌گفت‌: «مگه‌ نگفتم‌ تو اين‌ خيابون‌ نيا. ‏مي‌دم‌ گوجه‌هاتو ببرن‌!» چرخي‌‌ التماس‌كنان‌ ‏مي‌گفت‌: «آقا چشم‌، چشم‌! الان‌ مي‌رم‌.»‏ خودم‌ را گم‌ كرده‌ بودم‌. نمي‌دانستم‌ خواب‌ ‏مي‌بينم‌ يا غروب‌ همه‌ي‌ اين‌ اتفاقات‌ را ديده‌ام‌. تا ‏نصفه‌هاي‌ خيابان‌ پيش‌ رفتيم‌. جلو مغازه‌هايي‌ كه‌ ‏توي ‌پياده‌رو جنس‌ پهن‌ كرده‌ بودند، ترمز مي‌كرد، ‏بوقِ مي‌زد و نگاه ‌معني‌داري‌ به‌ طرف‌ مي‌انداخت‌. ‏او نيز فوراً بيرون‌ مي‌آمد، دست‌ به‌سينه‌ مي‌گفت‌: ‏‏«چشم‌، چشم‌! همين‌ الان‌ جمع‌ مي‌كنم‌. ‏هنگامي‌ كه ‌ماشين‌ جلو مي‌رفت‌، توي‌ آيينه‌ ‏مي‌ديدم‌ كه‌ با نگاهي‌ مراقب‌ دورشدن‌ ما را انتظار ‏مي‌كشد و بعد به‌ مغازه‌ مي‌خزد. حميد گفت‌: ‏‏«ببين‌ بر و بچه‌هاي‌ ما چه‌ عذابي‌ مي‌كشن‌!» ‏متوجه‌ وانتي‌ شدم‌ كه‌ در موج‌ جمعيت‌ گم‌ شده‌ ‏بود. عقب‌ وانت‌ ترمز كرد. چند تن‌ با صداي ‌بلند ‏بحث‌ مي‌كردند. يكي‌ دو تن‌ شاخ‌ و شانه‌ ‏مي‌كشيدند و دو تن‌ ديگر روي‌ وانت‌ مواظب‌ ‏جنس‌هايي‌ بودند كه‌ از چرخي‌ها و مغازه‌دارها ‏گرفته‌ بودند. با زحمت‌ از داخل‌ جمعيت‌ خارج‌ ‏شديم‌. اكثراً حميد را مي‌شناختند. از سمت‌ چپ‌ِ ‏ماشين‌، نفرين‌ها و ناسزاها را روانه‌ مي‌كردند. ‏يكي‌ مي‌گفت‌: «من‌ جانبازم‌، پدرتان‌ را ‏درمي‌آورم‌.» ديگري‌ مي‌گفت‌: «به‌ بنياد شكايت‌ ‏مي‌كنم‌.» و سومي‌مي‌گفت‌: «آقا ترازويم‌ را ‏بردند.» و چهارمي‌ و... ‏ حميد ماشين‌ را داخل پاركينگ پارك‌ كرد. رو به‌ من‌ ‏كرد و گفت‌: «يه‌ ساعت‌ اداره‌ كار داريم‌، بعد ‏مي‌ريم‌ خونه‌. تو هم‌ بيا پايين‌.» از سالن‌ گذشتيم‌. ‏بيشتر به‌ يك ‌ساختمان‌ مسكوني‌ بزرگ‌ شباهت‌ ‏داشت‌ تا به‌ اداره‌. عنوان‌ دفاتر با زنجير طلايي‌ از ‏نعل‌‌درگاه‌ آويزان‌ شده‌ بود. بايگاني‌، اطلاعات‌، ‏آبدارخانه‌ و عنوان‌ دفاتر طبقات‌ بالا را اول‌ راه‌پله‌ ‏روي ‌تابلويي‌ نوشته‌ بودند. وارد حياط‌ شديم‌. بالكن‌ ‏زيبا با آجرنماي‌ سه‌سانتي‌ و فرش‌ گوهره‌، ‏هره‌چيني‌ زيباي‌ دور پنجره‌ها و ايوان‌. خواستم‌ ‏بگويم‌ حميد بهترين‌ جا براي‌ صبحانه‌ خوردن‌، ‏دويدن‌بچه‌ها و خوابيدن‌ شب‌هاي‌ تابستان‌ و ديدن‌ ‏ستاره‌هاي‌ درشت‌ و زلال‌ است‌؛ حميد جلو انباري‌ ‏داخل‌ حياط‌ ايستاده‌ بود و به‌ من‌اشاره‌اي‌ كرد و ‏داخل‌ شد.‏ از پله‌هاي‌ انباري‌ پايين‌ رفتم‌. همه‌ آنجا بودند. ‏تمامي‌ كساني‌ كه‌ دوروبر وانت‌ ديده‌ بودم‌. ‏پراكندگي‌ خرد و ريزها، جر و بحث‌ آنهايي‌ كه‌ ‏جنس‌هاي‌ ضبط‌ شده‌ را وارد انبار مي‌كردند. ‏ناهنجاري‌ و نابساماني‌ اشياء و اجناس‌ همگي‌ ‏نگاهم‌ را سرگردان‌ كرده‌ بودند. كلنگ‌ و بيل‌، فرغون‌ ‏سياه‌ آسفالت‌كاري‌، هزار تا موكت‌، هزار‌تا سنگ‌ ‏كيلو، هزارتا چرخ‌ لبوفروشي‌، هزارتا يراق، هزار تا ‏شيشه‌ نوشابه‌، ـ كه‌ بعضي‌ از جعبه‌ها خرد شده‌ ‏بودند ـ هزارتا سيگار، هزارتا هزار، همه‌ چيز بود.‏ پله‌هاي‌ ايوان‌ را بالا رفتم‌. شرقِ و غرب‌ اداره‌ را ‏نگاه‌ كردم‌. تاك‌ از ديوار همسايه‌ سر به‌ داخل‌ ‏كشيده‌ بود. آن‌ طرف‌ ديوار شلوغ‌ و پر از بازي‌ ‏بچه‌ها بود. تاك‌ بوي‌ سكونتي‌ آرام‌ را مي‌داد.‏ همه‌ داخل‌ دفتر جمع‌ شدند. سيگاري‌ گيراندند و ‏به‌ هم‌ تعارف‌ كردند. حميد سرگرم‌ نوشتار صورت‌ ‏مجلس‌ شد. هر كسي‌ چيزي‌ مي‌گفت‌: «بايد با ‏مأمور مسلح‌ رفت‌ و چرخ‌ها را زير و رو كرد.» «اين‌ ‏مردم‌ بي‌فرهنگند.» «يك‌ هفته‌ كه‌ اين‌ عمل‌ تكرار ‏شود، تركشان‌ مي‌شود.» «بايد سفت‌ و سخت‌ ‏جلو اين‌ مردم‌ ايستاد.» «آقاي‌ فلاني‌ شما خودتان‌ ‏را از معركه‌ بيرون‌ مي‌كشيد و ما را درگير ‏مي‌كنيد.» «آقا نمي‌شود كه‌ با اين‌ همه‌ مردم‌ ‏گرسنه‌ جنگيد.» «همه‌ دم‌ از قانون ‌مي‌زنند كه‌: ‏شكايت‌ مي‌كنيم‌. گفتم‌ برو بابا! من‌ خودِ قانونم‌.» ‏‏«آقاي ‌فلاني‌! ميري‌ توي‌ كوچه‌ها ميگن‌ اين‌جا ‏فرعيه‌ از قانون‌ به‌ دوره‌...»‏ صورت‌ مجلس‌ تنظيم‌ شد. هر كس‌ چيزهايي‌ را كه‌ ‏ضبط‌ كرده‌ بود ليست‌ كرد و آخر سر همه‌ امضاء ‏كردند. ياداشت‌هايم‌ را دسته‌ كردم ‌و جيبم‌ ‏گذاشتم‌.‏ باز هم‌ ترازوها را ديدم‌ كه‌ يك‌ كفه‌ در زمين‌ و كفه‌ ‏ديگرشان‌ در آسمان‌! ترازوها همه‌، هماهنگ‌، ‏سنگ‌ كيلوها را به‌ دادخواهي‌ مي‌طلبيدند. ترازوها ‏همچنان‌ يك‌ كفه‌ در زمين‌ و كفه‌ ديگر پا در هوا... ‏لي‌لي‌ بازي ‌مي‌كردند. تمامي‌ ابزارها و اشياء، ‏احاطه‌ام‌ كرده‌ و من‌ گم‌ شده‌ بودم‌. شمشه‌ ‏فلزي‌ها، تابلوهاي‌ دست‌ و پا بريده‌ و نوشابه‌هاي‌ ‏گريان‌ و كيسه‌ها و سيگارها، خيارها و پيازها ‏هماهنگ‌ سوار وانت‌ها مي‌شدند. حميد نبود. ‏دوستانش‌ نبودند. ستاره‌ها از لابه‌لاي‌ شاخه‌هاي‌ ‏تاك‌ روي‌ ايوان‌ نورافشاني‌ مي‌كردند و وانت‌ها يكي‌ ‏پس ‌از ديگري‌ بدون‌ سرنشين‌ در تاريكي‌ گم‌ ‏مي‌شدند. همچنان ‌سرگردان‌ در ازدحام‌ جمعيت‌ ‏مي‌گشتم‌!‏

كرج ـ‌ 1375‏


داستان کوتاه7

ماديان‌‏

دستمال سرش را مرتب می‌کند. دستي‌ به‌ ‏موهاي‌ بلندش كه‌ از دوسوي‌ صورت‌ سرخ‌ و ‏سفيدش‌ آويزان‌ شده‌ مي‌كشد. _ موهايي‌ ‏كه‌چندين‌ روز است‌ آبي‌ به‌ آنها نخورده‌_ شلوار ‏زري‌دوزي‌ شده‌اش‌ رابالا مي‌كشد. شال کمر‌ را ‏مي‌بندد و جليقه‌ را روي‌ پيراهن‌ و دامن‌شليته‌‍‌ی ‏سیاهش مي‌پوشد. قامتي‌ كه‌ زماني‌ ملبس‌ به‌ ‏رنگ‌هاي شنگرفي‌ و ارغواني‌ و آبي‌ ‌و آميخته‌ ‏به‌عطرِ رازيانه‌ و شبدر و همچون‌ باغچه‌اي‌ متحرك‌ ‏از گل‌هاي‌ بود، اينك‌ سراپا تاريك‌ و ‏شبق‌گونه‌مي‌نمايد. قامت‌ بلند و رعنايش‌ را استوار ‏مي‌كند و دوباره‌ خم‌مي‌شود تا دَسَر را از روي‌ ‏زمين‌ بردارد. مادياني‌ گوشه‌‌ی جنوبي حیاط بدون ‏حصار، بسته‌ شده‌ است. بلند شيهه‌ مي‌كشد. ‏هيوا رو بر می‌گرداند و به‌ حيوان‌ نگاه می‌کند. ‏گوش‌هايش‌ تيز و با نگاهي‌ نافذ هيوا را نگاه ‏می‌کند. نگاهي‌ كه‌ تا مغز استخوان‌ هي‌وا را ‏مي‌كاود. به‌سراغش‌ مي‌رود. دست‌ باندپيچي‌ ‏شده‌اش‌ را نگاه‌ مي‌كند. مگس‌هارا مي‌تاراند و ‏دستي‌ به‌ سينه‌ و گردن‌ و يال‌ زخمي‌اش‌ ‏مي‌كشد.قدري‌ جو همراه‌ با يونجه‌ مانده‌ از سال‌ ‏قبل‌ را در آخور سنگي‌ماديان‌ مي‌ريزد و به‌ سراغ‌ ‏دَسَر مي‌رود.‏ هي‌وا لحظه‌اي‌ بي‌حركت‌ مي‌ماند. درد شديدي‌ ‏شكم‌ و زيرسينه‌هايش‌ را فرامي‌گيرد. دو دستش‌ ‏را روي‌ شكم‌ برآمده‌ و شيار‌ شيارش‌ مي‌گذارد. ‏لبش‌ را گاز مي‌گيرد و چشمانش‌ را بهم ‏می‌فشارد. بي‌آن‌كه‌ بنشيند چند لحظه‌ مي‌ماند. ‏خم‌ مي‌شود و گردونه‌ دَسَر را تاجلو ايوان‌ ‏مي‌غلتاند و بعد برمي‌گردد و گردونه‌ زيرين‌ را نيز ‏مي‌برد.ظرفي‌ پر از گاودانه‌ كنارش‌ گذاشته‌ و ‏گردونه‌ها را روي‌ هم‌ سوارمي‌كند. ناله‌ دسر و خرد ‏شدن‌ گاودانه‌ها شروع مي‌شود. دسر سرش‌گيج‌ ‏مي‌خورد. دور خودش‌ مي‌چرخد. هرّهّر ممتدش‌ ‏فضا را پركرده‌ و تا چند خانه‌ آن‌ طرف‌تر هم‌ مي‌رود. ‏دستان‌ ورزيده‌ وگوشتالود هي‌وا مفر نمي‌دهد.‏ دادِ دسر را درآورده‌، كلماتي‌ گنگ‌ و گاهي‌ رسا از ‏زير گردونه‌ منتشرمي‌شود. دسر هذيان‌ مي‌كند:‏ ‏- «بُورّه‌ با تمام‌ وجودش‌ سگ‌ بود. هم‌ گرگ‌ها را ‏مي‌تاراند و هم‌غريبه‌ها را. بورّه‌ يعني‌ اسب‌. يعني‌ ‏گله‌. يعني‌ نگهبان‌ شباي‌ بي‌مردي‌.يعني‌ دل‌قرصي‌ ‏و اطمينان‌. حالا زخم‌ گرگ‌ها. حالا گِل‌ مهرة‌ ‏سرخ‌شده‌ در آتش‌. حالا شباي‌ بي‌كسي‌.‏ ماديان‌ بار ديگر شيهه‌ مي‌كشد و صداي‌ دسر قطع‌ ‏مي‌شود. هي‌واگردن‌ به‌ ردّ صدا مي‌چرخاند. ‏هجوم‌ مگسها روي‌ مچ‌ دست‌ معلق‌ وزخم‌هاي‌ زير ‏شكم‌ و گردن‌، امان‌ ماديان‌ را بريده‌ است‌. ‏يال‌ابريشمي‌اش‌ در باد مي‌پيچد. دسر هرّهرّش‌ را ‏از سر مي‌گيرد. ماديان‌مگس‌ رمانش‌ را تكان‌ ‏مي‌دهد. صداي‌ شليك‌ توپ‌ دوربرد از پايگاه‌وسط‌ ‏ده‌ سكوت‌ را مي‌شكافد. پرندگان‌ از روي‌ پهن‌هاي‌ ‏اطراف‌ كومه‌ها همگي‌ در يك‌ لحظه‌ پرواز مي‌كنند ‏و دو قدم‌ آن‌طرف‌ترمي‌نشينند. دختربچه‌ها با ‏شليته‌هاي‌ رنگارنگ‌ در مزارع‌اطراف‌ مشغول‌ ‏بازي‌اند. توپ‌ دوربرد هر پنج‌ دقيقه‌ يك‌ بار ‏شليك‌مي‌شود. سوت‌ مي‌كشد و بعد از لحظاتي‌ ‏روي‌ كوه‌هاي‌ اطراف‌ گردو خاك‌ بلند مي‌كند؛ بُم‌! ‏بُم‌!... دانه‌هاي‌ گاودانه‌ لاي‌ دو گردونه‌ ‏خردمي‌شوند.‏ نگاه‌ مي‌كند. گاهي‌ هم‌ مگس‌ها را مي‌تاراند. ‏دوباره‌ گردنش‌مي‌چرخد و چرخش‌ دسر و دستان‌ ‏هيوا را به دقت زیر نظر دارد. دستان‌ هيوا قدرتش‌ ‏تحليل‌ مي‌رود. چرخشي‌ نامنظم‌ و بي‌جان‌ كه‌ ‏فقط‌ نشاني‌ ازگردش‌ آسيابي‌ است‌ كه‌ زماني‌ ‏زندگي‌ بر مدارش‌ مي‌چرخيد.صدايش‌ صداي‌ ‏حنجره‌اي‌ بيمار است‌ كه‌ رگه‌دار مي‌خواند: ‏‏«اي‌هاوار روله‌ شيرينم‌. اي‌ هاوار رنج‌ و برينم‌» ‏صدا- صداي‌هميشگي‌ نيست‌. صداي‌ دسر، صداي‌ ‏ساییدن سنگ‌ نیست.-صداي‌سنگي‌كه‌دستان‌ ‏زورمند مردي‌ آنها را به‌ چرخش ‌وا مي‌داشت ‌- ‏صدای ‌ساييدن‌ كلوخ‌ است‌.‏ صداي‌ دسر، ‌براي‌ ماديان‌آشناست. ماديان ‏بي‌قرار،پِرْمِه‌ پِرم‌ْ ‌می‌كند، شيهه‌ مي‌كشد و از ‏شب‌هايي‌ كه‌ بارِ نفت‌ و بنزين‌ به‌آن‌ سوي‌ كوه‌ ‏مي‌رسانْد مي‌گويد. از شب‌هاي‌ طوفاني‌ با يك‌ ‏وجب‌ راه‌ در دل‌ سنگ‌ و صخره‌، پيچ‌ و تاب‌ و ‏سربالايي‌ و بيم‌ سقوط‌. قصه‌ی‌ دليري‌ و نترسي‌ ‏سوارش‌. قصه‌ی‌ آتش‌ها و فرارها، عسرت‌ها و ‏گلوله‌باران‌ گله‌. مين‌ها و سُمي‌ قطع‌ شده‌ و ‏همنشيني‌ پشه‌ها و مگس‌ها. از دسر مي‌پرسد؛ ‏چرا نگرم‌ داشته‌اند، من‌ كه‌ يك‌ دست‌ ندارم‌؟ زمزمه‌ مي‌كند:‏ ‏«رفتي‌ كنگر و كورات‌ بياري‌، گفتي‌ بهاره‌! كنگر و ‏كوول ‌زرد مي‌كنيم‌، گرسنگي‌ تمومه‌! راها باز ‏ميشه‌ و پارچه‌ و صابون‌ آزاد.گفتي‌ بهاره‌! رودخانه‌ ‏پرِ آب‌ مي‌شه‌. گفتي‌ بهاره‌! گله‌ مي‌زنه‌ به‌ كوه‌ و ‏مشكل‌ كاه‌ تمومه‌. خمپاره‌ نمي‌باره‌. بارون‌ ‏مي‌باره‌، صلح‌ مي‌باره‌،سبزه‌ مي‌آره‌. شادي‌ ‏مي‌آره‌. بورّه‌ پوزش‌ قويه.‌ بوي‌ مين‌ غريبه‌. بوره‌ ‏پوزشو رو خاك‌ مي‌زاره‌. آتيش‌ از خاك‌ درمياره‌. فقط‌ ‏يه‌ زوزه‌. گفتي‌تمومه‌ خمپاره‌ نمي‌باره‌.»‏ صداها مي‌افتند. دسر بي‌حركت‌ و ماديان‌ نگران‌. ‏قامتی‌ صلب‌ و سياه‌ قد مي‌كشد و دامن‌ بلندش‌ ‏را مي‌تكاند. به‌ سمت‌ اتاِق تنوري‌ راه‌ مي‌افتد. ‏مرغی كثيف‌ با جوجه‌هاي‌ نارسش‌ به‌ تل‌ گاودانه‌ ‏هجوم‌مي‌برند. هيوا درون‌ اتاِق دوده‌ گرفته‌ مي‌خزد ‏و با گوني‌ كنفي‌اي‌ دردست‌ بيرون‌ مي‌آيد. گوني‌ را ‏جلو ايوان‌ سنگي‌ وارونه‌ مي‌كند. چند دست‌ لباس‌ ‏آغشته‌ به‌ گل و خون از داخل‌ گوني‌ روي‌ ‏قلوه‌سنگ‌هاي‌ ايوان‌ مي‌افتد. لباس‌هاي‌ جر خورده‌ ‏و سوراخ‌ شده‌ را به‌ ترتيب ‌روي‌ قلوه‌سنگ‌هاي‌ ‏سكوي‌ ايوان‌ پهن‌ مي‌كند. شلوار مردانه‌ با ‏يك‌پاچه‌ی‌ سوخته‌ و بلوزي‌ با چند سوراخ‌ جر ‏خورده‌ و آغشته‌ به‌ خون‌. دستمال‌ و كلاه‌ كاموايي‌ ‏ريزبافت‌ و شال‌ كمر؛ پيرهن‌ دخترانه‌اي ‌كه‌ بر اثر ‏حرارت و شعله‌ جمع‌ شده‌ و سوخته‌ با تكه‌هايي‌ ‏از پوست‌ و گوشت‌ جزغاله‌ شده‌اي‌ كه‌ به‌ آن‌ ‏چسبيده‌. يك‌ لنگه‌ كفش‌ پسرانه‌ و...‏ هيوا گوني‌ را بر مي‌دارد. لباس‌ها را با خشم‌ و ‏عجله‌ تمام‌ جمع‌ مي‌كند. داخل‌ اتاِق تنوري‌ پرت‌ ‏مي‌كند و سراغ‌ دسر مي‌رود. مرغ‌ مي‌گريزد. دسر ‏مطيع‌ و سر به‌ راه‌ هرّهرّكنان‌ مي‌چرخد. توپ‌ هر ‏چند دقيقه‌ بُم‌بُم‌ شليك‌ مي‌شود و دانه‌هاي‌ ‏گاودانه‌ زير گردونه‌ مي‌تركند. درد بار ديگر شكم‌ و ‏زير شكم‌ هيوا را فرا مي‌گيرد. دندان‌ بر هم ‏‏‌مي‌فشارد و همچنان‌ دسر را مي‌چرخاند. شكم‌ ‏برآمده‌اش‌ زير پيراهن‌ گشادش‌ استتار شده‌. درد ‏امانش‌ را مي‌برد. به‌ دسر فشارمي‌آورد. ضعفي‌ ‏نافذ وجودش‌ را در بر مي‌گيرد. ماديان‌ ‏شيهه‌مي‌كشد. پُرم‌ و پُرم‌ و نك‌ِ نك‌ مي‌كند. سم‌ ‏به‌ زمين‌ مي‌كوبد. سنگيني‌شكم‌ انحنايي‌ را در ‏كمر حيوان‌ ايجاد كرده‌ است‌. خاك‌ را مي‌بويد ودور ‏و ورش‌ را نگاه‌ مي‌كند. هي‌وا ‏بلندمي‌شود.چشمانش‌سياهي‌مي‌رود. مي‌ايستد ‏و دوباره‌ تلوتلوخوران‌ خود رابه‌ ماديان‌ مي‌رساند. ‏قابله‌وار دست‌ روي‌ شكم‌ حيوان‌ ‏مي‌گذارد.نوازشش‌ مي‌كند. دست‌ مي‌برد و ‏پستانش‌ را آرام‌ مي‌فشارد.‏ ‏_ حیوان! می‌دانم درد می‌کشی. وقتت شده. ‏انشاءا.. راحت زایمان می‌کنی!‏ قطرات‌ گرم‌ شيري‌ رنگي‌ از پستان‌ ماديان‌ بيرون‌ ‏مي‌زند. به‌ سختي‌خم‌ مي‌شود و پوشال‌ها و ‏خرده‌ كاه‌ها را زير و اطراف‌ ماديان‌ مي‌ريزد. ماديان‌ ‏دست‌ سالمش‌ را تا مي‌كند. مي‌خواهد ‏درازبكشد. نمي‌تواند. دوباره‌ و دوباره‌ تا روي‌ دو ‏پايش‌ خِپ‌مي‌خورد. چهار دست‌ و پا با گردن‌ ‏كشيده‌ روي‌ پوشال‌ها دراز به ‌دراز مي‌افتد. ‏چشم‌ها را مي‌بندد و بعد از مدتي‌ مي‌گشايد. ‏حياط‌ دور سر هيوا مي‌چرخد. دندان‌ قروچه‌ ‏مي‌كند. خم‌ مي‌شود و قبل‌ از اين‌ كه‌ زانوانش‌ به‌ ‏زمين‌ برسد، دو دستش‌ را تكيه‌گاه‌ مي‌كند و آرام‌ ‏روي‌ زمين‌ مي‌افتد. چهار دست‌ و پا با شكم‌ ‏آويخته‌ به‌ سمت‌ اتاِق تنوري‌ خود را مي‌كشد. كنار ‏تنور مي‌ايستد. دو دستش‌ را زير شكم‌ سنگينش‌ ‏حلقه‌ مي‌كند بلكه‌ از سنگيني‌اش‌ بكاهد. دسته ‏‏‌نيم‌سوز آتيش‌كِش‌ را به‌ زحمت‌ مي‌گيرد و خاكستر ‏سرد شده‌ی رو را کنار ‌مي‌زند. از زير مقداري‌ ‏خاكستر گرم بالا مي‌كشد. تشت‌ آهني‌ كه‌ چند ‏قدم‌ دورتر از تنور، روي‌ سكوي‌ ايوان‌ قرار دارد را، ‏كشان‌ كشان‌ به‌ سمت‌ تنور مي‌كشد.چند ‏آتيش‌كِش‌ خاكستر گرم‌ از تنور بالا مي‌كشد و ‏داخل‌ تشت‌ مي‌ريزد. درد مفر نمي‌دهد. چهار ‏دست‌ و پا به‌ طرف‌ اتاِق مي‌رود. با دو دست‌ ‏مشت‌ شده‌اش‌ به‌ در چوبي‌ اتاِق می‌کوبد، باز ‏مي‌شود. در آستانه‌ در بر مي‌گردد و ماديان‌ را ‏مي‌نگرد. مادیان سر به‌زمين‌ مي‌كوبد. سر هيوا به‌ ‏كنار چهارچوب‌ در مي‌خورد. گيجي‌ سرش‌ بيشتر ‏مي‌شود. خود را كف‌ اتاِق مي‌اندازد. خورشيد ‏آخرين‌ پرتوهايش‌ را جمع‌ مي‌كند. توپ‌ دوربرد ‏شليك‌ مي‌شود. دختربچه‌ها به‌ خانه‌هايشان‌ ‏رفته‌اند و كلاغ‌ها به‌ سمت‌ غروب‌ در پروازند. باد ‏مي‌وزد و خاكسترها را سراسرِ حياط‌ بي‌حصار ‏مي‌پاشاند. هاله‌اي‌ از غبار اطراف‌ حياط‌ را پر ‏مي‌كند. زوزه‌ی‌ سگ‌ همه‌جا را پر كرده‌ و سواري‌ ‏بر ماديان‌ بال‌دارش‌ نشسته‌ و به‌ سمت‌قله‌ ‏مي‌تازد. پسربچه‌اي‌ گيوه‌هاي‌ دستباف‌ و ‏سوخته‌اش‌ را زير بغل‌ زده‌ و دختر بچه‌اي‌ با ‏دستاني‌ جزغاله‌ آغل‌ را جارو مي‌زند. كف ‌اتاِق ‏آغشته‌ از باريكه‌اي‌ خون‌ گرم‌ و دهان‌ هيوا پر شده‌ ‏از پردسمال‌، چنان‌ كه‌ كوچكترين‌ ناله‌ از آن‌ خارج‌ ‏نمي‌شود. گردونه‌ی‌ دسر بزرگ‌ و بزرگتر مي‌شود و ‏صداي‌ خرد شدن‌ گاودانه‌ها هر چند دقيقه‌ يك‌ بار ‏بُم‌بُم‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد.‏ سهام‌آباد- بهار 74‏


داستان کوتاه 8

برينْدار‎•‎

به‌ بانوي‌ قصة‌ ايران‌ منيرو رواني‌پور

نُه‌ سال‌ تمام‌ گذشته‌ است‌. آن‌ روز راننده‌ با ‏سرعت‌ سرسام‌آوري‎ ‎‏‌چاله‌ها و دست‌اندازها را رد ‏مي‌كرد. با هر بالا و پايين‌ پريدن‌، درد‎ ‎نافذ و ‏شديدي‌ وجودم‌ را فرا مي‌گرفت‌. اندام‌ نحيفم‌ كم‏‎ ‎‏‌كم‌، آب‌‏‎ ‎مي‌شد و همراه‌ قطرات‌ خون‌ و لجن‌ به‌ ‏كف‌ برانكارد و خودرو‏‎ ‎مي‌ريخت‌. دست‌ِ قطع‌ ‏شده‌ام‌، كنارم‌ بود و خون‌ غليظي، دور حلقه دلمه ‏بسته ‌بود. بعد از نااميديم‌، نيروي‌ عجيبي‌ پيدا ‏كردم‌. چيزهايي‌ از كُما، اغما و موج‌گرفتگي‌ شنيده‌ ‏بودم‌، اما هيچ‌ كدام‌ را نه تجربه كرده و نه باور ‏داشتم‌. صداي‌ انفجارهاي‌ مهيب‌، از دور و بَرَم‌ به‌ ‏گوش‌ مي‌رسيد. خودرو همچنان‌ پيش‌ مي‌رفت‌. ‏ديدگانم‌ غبار گرفته,كله‌ام سنگين‌ و صحنه‌ها هر ‏لحظه‌ برايم‌ تداعي‌ مي‌شد. ميدان‌، تله‌، باتلاق، ‏قير، خوشه‌اي‌، سيم‌خاردار، شيميايي‌! تكه‌هاي‌ ‏گوشت‌ و مغز دوستم‌ كه‌ به‌ سر و صورتم‌ آويزان‌ ‏شد؛ چقدر آرام‌ با همين‌ دست قطع‌ شده ‏پاكشان‌ كردم‌. بند پوتيني كه‌ با آن‏‎ ‎بازويم‌ را بسته‌ ‏بودند، از برانكارد آويزان‌ شده‌ و مثل‌ وزنه‌ي‌ ‏سنگيني‌ كتفم‌ را مي‌كشيد. غبار ديدگانم‌ هر ‏لحظه‌ بيشتر مي‌شد. از بدنه‌ خودرو، از كاكل‌ ‏راننده‌، چرك‌ و خون‌ بيرون‌ مي‌پاشيد. برانكارد، ‏زخم‌هاي ‌عجيبي‌ داشت‌. شيشه‌ها گريه‌ ‏مي‌كردند و آسمان‌ مه‌ گرفته‌ و لرزان بود‌! حلقه‌ي‌ ‏محاصره‌ هر لحظه‌ تنگ‌ و تنگ‌تر مي‌شد. خون‌ از ‏هر طرف‌ فواره‌ مي‌زد. اتاقك‌ خودرو پر شد و دست,‌ ‏حالت‌ ِ ايستاده‌اي‌ به‌ خود گرفته‌بود.‏ فكر مي‌كردم‌ شخص‌ ديگري‌ در خون‌ غرقِ شده‌ و ‌ ‏دستش‌ از خون‌ بيرون‌ مانده‌ و التماس مي‌كند.‏ نُه‌ سال‌ پيش‌ با سبيلي‌ كه‌ تازه‌ پشت‌ دهانم‌ بور ‏شده‌ بود، با سي‌ و دو دندان‌ و يك‌ ساك‌، با همه‌ ‏كَس‌ و كارم‌، خداحافظي‌ كردم و اين‌ راه‌ پرچاله‌ را ‏پشت‌ سر گذاشتم‌.‏ حالا‌ عقب‌ وانت‌ نشسته‌ و دارم مي‌گردم‌. آمدنم‌ ‏هيچ‌ كس‌ را خوشحال‌ نمي‌كند. هيچ منتظري سر ‏راهم نيست. در كوچه‌ پس‌‌كوچه‌ها پرسه‌ مي‌زنم‌. ‏كساني‌ كه‌ نبوده‌اند، حالا‌ نُه‌ ساله‌اند و پانزده‌ ‏ساله‌ها مردان‌ و زناني‌ كامل‌ با چهره‌هاي‌ آفتاب‌ ‏سوخته‌ و خسته‌! ‏ سايه‌ام‌ را جلوتر از خودم ‌مي‌بينم‌ كه با عجله‌ي ‏بيشتر, به‌ طرف‌ كوچه‌ مي‌رود. ـ به‌ طرف‌ بازي‌هاي‌ ‏كودكانه‌، دُوْرنوبازي‌، خِچ‌‌خِچُو، شب‌هاي‌ ميرابي‌ و ‏آبياري‌، گله‌، قبر پدر و شب‌هاي‌ عيد و ‏آتش‌بازي‌ها، به‌ سوي‌ تنها عشقم‌...‏ سايه مي‌دود و من دنبالش‌ مي‌لنگم‌. مي‌لنگد. ‏آستين‌ كُتش‌ در باد مي‌رقصد. موهايش‌ سفيد و ‏دندان‌ هايش‌ تُنُك است‌. از كنار چشمه‌ رد ‏مي‌شود. مرغابي‌ها درآب‌ بازي‌ مي‌كنند. سايه‌ام‌ ‏مرغابي‌اش ‌را نوازش‌ مي‌كند‌. خط‌ برجسته‌اش‌ ‏هنوز باقي‌ست‌. ردّ تازيانه‌ نقش‌ زده‌ بود. در آنجا ‏همه‌مرغابي‌ صدايش‌ مي‌زدند. مرغابي‌ها بال‌هاي‌ ‏خود را باز مي‌كنند و بال‌‌بال‌ مي‌زنند. مرغابي‌ ‏سايه‌ام آرام‌ است‌. بال‌‌بال‌ نمي‌زند. ‏ ديوانه‌وار به‌ هر سوراخي‌ سَرَك‌ مي‌كشد. به‌ تمام‌ ‏چهره‌ها زل‌ مي‌زند. به‌ عقب‌ بر مي‌گردد و راه آمده ‏را يك بار ديگر نگاه مي‌كند. چَپَرها را پشت‌‌سر ‏مي‌گذارد. خرمن‌ها را ردّ مي‌كند. به‌ خاك‌روبه‌ها و ‏تاپه‌هاي‌ خشك‌شده‌ و چاله‌هاي‌ پهن‌ مي‌رسد. ‏مي‌گذرد. درخت‌هاي‌ زيرگذر و ميدانگاهي‌، چمن‌زار ‏و آن‌ چند درخت‌ ميعادگاه‌! اندكي‌ مي‌ماند. ‏شانه‌هايش آرام مي‌لرزد. مي‌گذرد.‏ پنجره‌ها آبي‌‌رنگ‌ را نگاه مي‌كند و به ايوان‌هاي‌ ‏بلندي كه تازه‌ با گل‌ِ سفيد، اندود شده‌اند خيره ‏مي‌شود. آرام آرام به طرف‌ درخت‌ توت‌ درِ حياط‌ ‏مي‌رود. مي‌ترسد. دلهره امانش را مي‌برد. چرا ‏هيچ‌كس نيست؟ ـ سايه مي‌پرسد ـ مي‌دانم, ‏مي‌دانم فصل‌ كاره و به اين‌خاطره كه كوچه‌ها ‏خلوت‌ است! سايه‌ نُه‌ سال‌ پيش‌ مادرش‌را ديده‌ ‏بود كه‌ با بقچه‌ي‌ حمام‌ و قد خميده‌، آرام‌ آرام‌، از ‏كوچه‌ گذشته ‌بود. او خبر داشت؟ جلوتر از خودم‌ ‏درِ چوبي‌ِ حياط‌ها را مي‌شمارد. به‌ كوچه‌ي‌ ‏بن‌بست‌ مي‌رسد. مي‌دَوَد. لنگه‌هاي‌ در تا نيمه‌ در ‏گِل‌ فرورفته‌اند. مي‌پرسد, مي‌گويند: هفت‌ سال‌ ‏پيش‌ اين‌ قفل‌ سياه‌ استوانه‌اي چفت‌ شده‌ است‌. ‏مي‌ماند و شانه‌هايش دوباره‌ تكان‌ مي‌خورد. آرام‌ ‏قدم‌ برمي‌دارد. نمي‌دَوَد. مي‌خزد. طولاني‌ ‏مي‌شود.‏ دو كوچه‌ آن‌ طرف‌تر حتماً كسي‌ هست‌ كه‌ او را ‏بشناسد. نُه‌ سال‌ با من‌ و سايه‌ام‌ بوده‌ و تحمل‌ ‏كرده‌ است‌. كمي تند‌تر راه مي‌رود. مثل‌ زماني‌ كه‌ ‏او را مي‌‌ديد, با سبد پر انگور روي سرش و شاخ و ‏برگ‌ موِ تازه‌ كه‌ از روي‌ سرش‌آويزان‌ مي‌شد. ‏آستينش‌ را مي‌گيرم‌ و التماس‌ مي‌كنم‌. نرو! ‏برگرد!‏ آرام‌ مي‌خزد. به‌ دنبالش‌ مي‌لنگم‌. قلبم‌ درد ‏مي‌كند‌. سگ‌ها پارس‌ مي‌كنند. گاوها ماغ ‏مي‌كشند. از لابه‌لاي‌ گوسفنداني‌ كه براي فرار از ‏اشعه‌ي آفتاب‌ سرخود را ساية‌ ديوار گرفته‌اند، ‏مي‌گذرد. دوباره غبار چشمانم‌ را مي‌گيرد. نزديك‌تر ‏مي‌شوم‌. به‌ دنبال‌ حلقه‌ مي‌گردم‌. آستينش‌ را تا ‏مي‌زند. نيم‌ دري‌ آبي‌‌رنگ‌ را مي‌بينم‌. قبل‌ از اين‌ ‏كه سايه‌ ريگي‌ پرتاب‌ كند، مويه‌اي‌ مي‌شنوم‌. ‏آوازي‌ يا چيزي‌ شبيه‌ رنجموره‌ يا لالايي‌ ممتد. زير ‏سايه‌بان‌ِ جلو در، چشمان ‌بي‌فروغ‌ دختري‌ پژمرده‌ ‏و خسته‌ را مي‌بينم‌. موهايش‌ پريشان‌ و ژوليده‌، از ‏دو سوي‌ صورتش‌ آويزان‌ شده‌ است‌. لباس‌هايش‌ ‏مندرس‌ و پاهايش‌ ترك‌ خورده‌ و چرك‌آلود است‌! او ‏بيست ساله‌ است‌؟ پنجاه ساله‌, يا صد ساله ‏است؟ ابروي‌ او را مي‌شناسد و ‌نزديك‌تر مي‌شود. ‏زن‌ شكلك‌ درمي‌آورد. چشمانش‌ را مي‌دراند. زبان‌ ‏آماس كرده‌اش‌ را بيرون‌ مي‌آورد. نه‌! نمي‌تواند ‏خودش‌ باشد!‏ آستين‌ سايه‌ام‌ را مي‌گيرم‌ و لنگ‌لنگان‌ دور ‏مي‌شويم‌.‏ خودرو راه‌ پرچاله‌ را پشت‌‌سر مي‌گذارد. تداخل‌ ‏صحنه‌ها شروع ‌مي‌شود. باز هم ديدگانم را غبار ‏مي‌گيرد. آستين‌ را تا مي‌زنم‌ و در جيب‌ كُتم ‏‏‌مي‌گذارم‌. راه‌ و چاله‌ها با عجله‌ نزديك‌ مي‌شوند و ‏خودرو مي‌گذرد.‏ تهران‌ ـ بهمن‌ 73‏ ‎•‎بريندار= اصطلاح كردي به معناي زخمي و زخمدار ‏ ‏


داستان کوتاه 9


انگشتر

هر وقت‌ مي‌ديدمش‌، سؤال‌ هميشگي‌اش‌ را ‏تكرار مي‌كرد: «شهر كي‌ آزاد ميشه‌؟» وقتي‌ كه‌ ‏شهر آزاد شد، جلوتر از همه‌ سربالايي‌ كوچه‌ی‌ ‏ويراني‌ را بالا رفت‌. آخر كوچه‌ قدم‌هايش‌ را كند ‏كرد. جاي‌ خانه‌اي‌ را نشان‌ داد. جايي‌ كه‌ به‌ دنيا ‏آمده‌، به‌ مدرسه‌ رفته‌ و آواره‌ شده‌ بود. بغض‌ نكرد ‏و چيزي‌ هم‌ نگفت‌. عكس‌ خانوادگي‌ را از روي‌ ‏جنازه‌ی‌ باد كرده‌اي‌ برداشت‌. روي‌ سينه‌اش‌ ‏همراه‌ چند تكه‌ كاغذ افتاده‌ بود. به‌ جستجوي‌ ‏غنيمت‌ عكس‌ را بيرون‌ آورده‌بودند. _ كنار زن‌ و ‏فرزندانش‌با فرنج‌ نظامي عکس یادگاری گرفته بود‌ ‏‏- عكس‌ را روي‌صورت‌ آماس‌ كرده‌ی ‌جنازه انداخت‌. ‏چند لحظه‌اي‌ خيره‌ ماند و زير لب‌كلمات‌ نامفهومي‌ ‏را گفت‌ و گذشت‌. روزهاي‌ اول‌ كه‌ تازه‌ وارد جنگ‌ ‏شده‌ بودم‌، خيلي‌ مي‌ترسيدم‌. با كتاب‌ و ‏دفترچه‌ها خودم‌ را مشغول‌ مي‌كردم‌. مي‌گفت‌: ‏‏«بذار كنار. موقع‌ اينا گذشت‌.»‏ ‏ باورم‌ نمي‌شد. پيرمردي‌ قصه‌ی‌ چالدران‌ را تعريف‌ ‏مي‌كرد. ديگران‌ از هر صنف‌ و هر سني‌ بودند و من‌ ‏ترسوترين‌ عضو آن‌ سنگر! راستش‌ به‌ هيچ‌ و جه‌ ‏دلم‌ نمي‌خواست‌ آنجا بمانم‌. بيش‌ از حد ‏مي‌ترسيدم‌. دلم‌ مي‌خواست‌، فرجي‌ مي‌شد و ‏دوباره‌ بر مي‌گشتم‌. دويست‌ متر بيشتر با ‏دشمن‌فاصله‌ نداشتيم‌ و همين‌ باعث‌ مي‌شد تا ‏صداي‌ دندان‌هايم‌، آبرويم‌ رابر باد بدهد. با صداي‌ ‏بلند، قاه‌قاه‌ مي‌خنديد. داد مي‌زدم‌:‏ ‏_ سرب‌ و فولادِ گداخته‌شوخي‌بردار نيست‌.‏ ‏ باز هم‌ مي‌خنديد و مي‌گفت‌: «اكنون‌ ز چه‌ ‏ترسيم‌ كه‌ در عين‌ بلاييم‌»‏ ‏ چند بار مجروح‌ شد. هر بار مي‌بردند، بعد از مدتي‌ ‏دوباره‌ سر و کله‌اش پیدا می‌شد. خيلي‌ سر به ‏‏‌سرم‌ مي‌گذاشت‌. به‌ اذيت‌ و آزارش‌ عادت‌ كرده‌ ‏بودم‌. با تمام‌ شلوغ‌كاري‌هايش‌ دلم‌ نمي‌خواست‌ ‏يك‌ لحظه‌ دور از هم‌ باشيم‌.‏ آن‌ شب‌ كنارش‌ درازكش‌ کرده‌ بودم‌. سرحال‌ بود و ‏دست‌ از شوخي‌ بر نمي‌داشت‌. دست‌ خوني‌اش‌ ‏را دراز كرد و گفت‌: «پيشت‌بمونه‌. تو همين‌ بيابونا ‏به‌ من‌ هديه‌ دادن‌. منم‌ مي‌دمش‌ به‌ تو»‏ ‏ گاهی زير نور منور آشکار مي‌شديم‌. از هر طرف‌ ‏گلوله‌ مي‌باريد. هر‌چه زمان می‌گذشت ضعیف‌تر ‏می‌شد. هذيان ‌مي‌گفت‌. گاهی فرياد مي‌زد، مثل‌ ‏همان‌ روزي‌ كه‌ شهر آزاد شد. گاهی سکوت ‏ممی‌کرد، مثل ‌لحظه‌اي‌ كه‌ عكس‌ را ديد. ‏ نتوانستم‌ زخمش‌ را ببندم‌. عمیق‌ بود. آستين‌ ‏بلوزم‌ را پاره‌ كردم‌ تا زخمش‌ را ببندم‌. اما نشد كه‌ ‏نشد. تلاشم ثمر‌بخش نبود و در دستانم‌ آرام‌ جان‌ ‏باخت‌. صحنه‌ها به‌ سرعت‌ تكرار مي‌شدند. ‏گوش‌هايم‌ از كار افتاده‌ بودند. چشمانم‌ جايي‌ را ‏نمي‌ديدند. جنازه‌ را كول‌ كردم‌ و فرياد زنان‌ كمك ‏‏‌خواستم‌. خون‌ گرمش‌ روي‌ تنم‌ مي‌ريخت‌. به‌ هر ‏طرف‌ كه‌ رو مي‌كردم‌ آتش‌ بود. انفجار و دويدن‌ها و ‏فريادها. درون‌ چاله‌اي‌ پرت ‌شديم‌. تا آنجا كه‌ توان‌ ‏داشتم‌ فرياد زدم‌.‏ ‏_ آقا... آقا... خواهش‌ مي‌كنم‌ آروم‌. تكون‌ نخوريد. ‏آروم‌ باشيد.خواهش‌ مي‌كنم‌.‏ سقف‌ دور سرم‌ مي‌چرخيد. اطرافم‌ را نگاه‌ كردم‌. ‏تازه‌ داشت‌ برايم ‌مشخص‌ مي‌شد که چه اتقاقی ‏افتاده و کجا هستم. دور تختم‌ جمع‌ شده‌ بودند.‏ ‏- آقا مواظب‌ خودتون‌ باشيد. لطفاً آروم‌تر.‏ لباس‌هاي‌ خودم‌ را خواستم‌. كسي‌ حرف‌ مرا ‏نمي‌شنيد. چشمانم‌ را مي‌بستم‌. بزرگ‌ ‏مي‌شدند. فرار مي‌كردم‌. دنبالم‌ مي‌آمدند. ‏لباس‌هايم ‌را مي‌خواستم‌. نمی‌خواستم هديه‌اي‌ ‏كه‌ جيب‌ بلوزم‌ بود از بین برود‌. ساكم‌ را آوردند.‏ ‏_ آقا جيب‌هاي‌ شما را من‌ خالي‌ كردم‌. اين‌ ‏انگشتر مال‌ شماست‌.‏ خودم‌ تميزش‌ كرده‌ بودم‌. وقتي‌ جنازه‌ را جلو پاي‌ ‏بچه‌ها زمين ‌گذاشتم‌، یاد امانتی که به من سپرده ‏بود افتادم. دست‌ كردم‌ توي‌ جيبم‌. هنوز گرم‌ بود. ‏بچه‌ها فاصله ‌گرفته بودند. داد زدم‌ بچه‌ها صبر ‏كنيد. نبريدش‌. دويدم‌ و بند انگشت‌ را به‌ آنها دادم‌. ‏انگشتر را برداشتم‌. هيچ‌ وقت‌ انگشتم ‌نكردم‌. ‏انگشتي باقی‌ نمانده‌ ، اما هميشه‌ با من‌ ‏خواهدبود.‏ سهام‌آباد- 1374‏


داستان کوتاه 10

سالروز صلح‌‏

زهرآب‌ بي‌اختيار بيشتر مي‌شود. نمي‌توانند ‏كنترلش‌ كنند. تاول‌ها با شولايي‌ از چرك‌ و خون‌ ‏تمام‌ بدنم‌ را فراگرفته‌ و ريزش ‌موهايم‌ هنوز ادامه‌ ‏دارد. گوش‌هايم‌ گويي‌ عضوي‌ اضافه‌ بودند. با اولين‌ ‏خارش‌ از جمجمه‌ام‌ جدا شدند. بيني‌ام‌ هنوز ‏باقي‌ست‌. دست ‌و پايم‌ باندپيچي‌ شده‌ و حدقه‌ ‏يكي‌ از چشمانم‌ نيز خالي‌ست‌. نمي‌توانم‌ حدس‌ ‏بزنم‌ كجا هستم‌. اطرافم‌ را نگاه‌ مي‌كنم‌. همه‌ چيز ‏غريب‌ است‌ و ناآشنا. شب‌ است‌ يا روز؟ نمي‌دانم‌! ‏صداها نامفهوم‌اند و دور. بدنم‌ كرخت‌ و بي‌حس‌ ‏شده‌ و زمان‌ را گم‌ كرده‌ام‌. تمامي‌ اشياء كر و ‏لالند. آدم‌ها لب‌هايشان‌ مي‌جنبد. آدم‌هايي‌ با ‏آرواره‌ی‌ ماهيان‌. نيمه‌ ماهي‌ و نيمه‌ انسان‌. نزديك‌ ‏مي‌شوند. نزديك‌ و نزديك‌تر صورت‌ به‌ صورت‌. ‏چهره‌ها تغيير مي‌كند. سياه‌، سفيد، قهوه‌اي‌، ‏سبز. با دستانم‌ دو طرف‌ آرواره‌ ماهي‌ سياهي‌ كه‌ ‏قصد بلعيدنم‌ را دارد، مي‌گيرم‌. فرياد مي‌كشم‌: ‏‏«بخوابيد، بمب‌! بمب‌!» كسي‌حرفم‌ را گوش‌ ‏نمي‌كند. همه‌ خوابيده‌اند. نخوابيده‌اند، مرده‌اند. ‏اُِق مي‌زنم‌. از سوراخ‌ ناي‌ كثافت‌ بالا مي‌آيد. ‏پرستار سرخ‌، سطلي‌ رازير دهانم‌ مي‌گيرد. هر چه‌ ‏نخورده‌ام‌ بالا مي‌آورم‌. تختم‌ بو مي‌دهد.دهان‌ و ‏دماغ‌ و همه‌ بدنم‌، بوي‌ گُه‌ عفوني‌ مي‌دهد. ‏ ‏_ واي‌ خداي‌ من ‌بسّه‌! بسّه‌! ديگه‌ نمي‌خوام‌! ‏نمي‌خوام‌ بهشون‌ فكر كنم‌. بذار برن‌!‏ ‏ ازكنار باغچه‌ كُند و بي‌رمق‌مي‌گذرم‌. شكوفه‌هاي‌ ‏سيب‌ِ باران‌ خورده ‌و قطرات‌ شبنم‌ و باران‌ روي‌ ‏غنچه‌ها، انعكاس‌ خاصي‌ دارند. علف‌هاي‌ هرز ‏لابه‌لاي‌ تنه‌ درختان‌ سيب‌ خود را بالا كشيده‌اند. ‏همه‌ جا سبزِ سبز! مي‌خواهم‌ به‌ شاخه‌هاي‌ ‏تمشك‌ فكر كنم‌. به‌تمشك‌هاي پرچین اين‌ باغ‌ها، ‏كه‌ از هر طرف‌ به‌ سمت‌ همديگردست‌ دراز ‏كرده‌اند. مي‌خواهم‌ به‌ رويش‌ اين‌ گياهان‌ فكر كنم‌. ‏صداي‌عصا در مغزم‌ مي‌پيچد. دنبال‌ مادر راه‌ ‏مي‌افتم‌، جاي‌ يك‌ پا و دو گودي‌ كم‌ عمق‌ دايره‌ ‏شكل‌، پشت‌ سر روي‌ خاك‌ نمناك‌ كوچه‌ باقي‌ ‏مي‌ماند. مادر چادرِ گُلدارش‌ را پشت‌ گردن‌ گره‌ زده‌ ‏و سعي‌ دارد كمكم‌ كند. قبول‌ نمي‌كنم‌. مي‌گذرد. ‏سر ايستگاه‌ به‌ مادر مي‌رسم‌. ازبلندي‌ ايستگاه‌ ‏به‌ روستا‌ نگاه‌ مي‌كنم‌. خانه‌ها پير و كسل‌‌اند. باد ‏به‌ پشتم‌ مي‌خورد و مابين‌ دو كتفم‌ تير مي‌كشد. ‏بدنم‌ بوي‌ پنبه‌ و رخت‌‌خواب عرقِ كرده‌ مي‌دهد. با ‏خاراندن‌، پوست‌ مرده‌ ‌ از بدنم‌ جدا مي‌شود. سوار ‏تنها ميني‌بوس‌ ده‌ مي‌شويم‌ و به‌ شهر مي‌رويم‌. ‏مادر مثل‌ هميشه‌ زنبيل‌ قرمزش‌ را همراه‌ دارد. از ‏مادر جدا مي‌شوم‌ تا تنها، كوچه‌هاي‌ قديمي‌ را ‏ببينم‌. مادر اصرار مي‌كند همراهم باشد، طفره ‏‏‌مي‌روم‌. ناچار تسليم‌ مي‌شود و هر چند قدم‌ كه‌ ‏دور مي‌شود، برمي‌گردد و نگاهم‌ مي‌كند. از ‏راسته‌ پالان‌دوزها مي‌گذرم‌. حجره‌هاي‌ ‏جاجيم‌دوزي‌ و چلنگرها و بعد قنادان‌ و راسته‌ی ‏‏‌عطاران‌ و بزازها. به‌ انتهاي‌ راسته‌ بازار مي‌رسم‌. ‏صداي‌ انفجاري ‌شهر را مي‌لرزاند. كبوتران‌ از بام‌ها ‏مي‌گريزند. شيشه‌ها مي‌شكنند.گرد و غبار و ‏صداي‌ جیغ و داد‌، فضا را پر مي‌كند. هراسان‌ از ‏بازار بيرون‌ مي‌آيم‌. بالا را نگاه‌ مي‌كنم‌. ‏هواپيماهاي‌ سياه‌ با چهره‌هاي‌ دُژم ‌ارتفاع‌ را كم‌ ‏كرده‌اند. صداي‌ بوِق، آژير و رگبار در هم‌ مي‌پيچد. ‏لحظاتي‌ بعد آسمان‌ آرام‌ مي‌شود. خيلي‌ها هنوز ‏در حال‌ جان‌كندنند و هر كس‌ به‌ سمتي‌ در حال‌ ‏دويدن‌. وحشت‌ زده‌ و دستپاچه‌به‌ هر سوي‌ ‏مي‌دوم‌. زمين‌ مي‌خورم‌. از دستم‌ خون‌ مي‌چكد. ‏به‌ سرِگذر مي‌رسم‌. مادر را مي‌بينم‌ كه‌ دردِ پايش‌ ‏را فراموش‌ كرده‌ و چادر ندارد. به‌ هر طرف‌ مي‌دود ‏و داد‌ مي‌زند: «پسرم‌؟ پسرم ‌رو نديديد؟» كسي‌ ‏نه‌ او را مي‌شناسد و نه‌ پسرش‌ را. دستش‌ را ‏مي‌گيرم‌ و دنبال‌ خود مي‌كشم‌. خيابان‌ اصلي‌ پر از ‏جنازه‌ست‌. مادر وحشت‌ دارد. از نزديك‌ترين‌ راه‌ كه‌ ‏كوچه‌‌باغي‌ست‌، او را به‌ جاده‌ كنار باغ‌هاي‌ بيرون ‏‏‌شهر مي‌رسانم‌. شهر را دود و غبار فرا گرفته‌ ‏است‌. مادر التماس‌مي‌كند. وانتي‌ در حال‌ فرار ما ‏را سوار مي‌كند. از شهر مي‌گريزيم‌.صداي‌ تق تق ‏عصا در كوچه‌ خلوت‌ و تنگ‌ به‌ خودم‌ بَرَم‌ ‏مي‌گرداند. از در چهار سوِ، از راسته‌بازار خارج‌ ‏مي‌شوم‌. سايه‌اي‌ در ويترين ‌مغازه‌ها با يك‌ پا و دو ‏عصا پا به‌ پاي‌ من‌ راه‌ مي‌رود. مغازه‌ها به‌ انتها ‏مي‌رسند. دنبالش‌ مي‌گردم‌. زنبيل‌ مادر را مي‌بينم‌ ‏پر از لواش‌ تازه‌ و كاهوست‌.‏ عصازنان‌ به‌ مادر نزديك‌ مي‌شوم‌. غرشي‌ شديد ‏شيشه‌ها را مي‌لرزاند. كبوترها از بام‌ها ‏مي‌گريزند. آسمان‌ را نگاه‌ مي‌كنم‌. يك‌اسكادران‌! ‏مادر فرياد مي‌زند: «واي‌ پسرم‌!»‏ هواپيماها به‌ سرعت‌ مي‌گذرند. دسته‌هاي‌ گل‌ از ‏آسمان‌ فرود مي‌آيند. مادر زير بغلم‌ را مي‌گيرد. از ‏زمين‌ بلندم‌ مي‌كند. دست‌ به‌ ديوار مي‌ايستم‌. ‏مادر عصاهايم‌ را مي‌آورد. با دستمال‌ِ چشمش ‏‏‌لجن‌هاي‌ روي‌ شلوارم‌ را پاك‌ مي‌كند. مي‌خواهم‌ ‏به‌ شكوفه‌هاي سيب‌ و پنجه‌هاي‌ تمشك‌ فکر کنم‌.‏ به‌ آب‌ زلال‌ كنار باغچه‌ و علف‌هايي‌ كه‌ با آرامش‌ ‏مي‌رويند. به ‌سالروز آغاز صلح‌. پشت‌ سر مادر به‌ ‏سمت‌ ايستگاه‌ ‌ راه ‌مي‌افتم‌.‏ تهران‌- زمستان‌ 73‏


داستان کوتاه 11


داغ‌ رحمت‌‏

نجار قامت‌ قوزدارش‌ را صاف‌ مي‌كند و در حالي‌ كه‌ ‏دو زانويش‌ به‌جلو قوس‌ برمي‌دارد، مداد از پشت‌ِ ‏گوش‌ مي‌كِشد و بي‌آن‌ كه‌ نگاه‌كند به‌ ديوارة‌ زبر و ‏سيماني‌ كارگاه‌ مي‌كشد تا تيز شود. بالا و پايين‌ِ ‏تخته نئوپان‌ها را برانداز مي‌كند و مثل‌ هميشه‌ از ‏قد خود براي‌اندازه‌گيري‌ مدد مي‌گيرد. روي‌ تخته‌ها ‏طاقباز مي‌خوابد. قوزش ‌برجسته‌اش مانع‌ صاف‌ ‏شدن‌ بالاتنه‌اش‌ مي‌شود. دست‌ مي‌برد و در ‏همان‌ حالت‌، با مداد خطي‌ مماس‌ با كاسه‌ سرش ‏خود مي‌كشد. به‌ حالت‌ نشسته‌ پايين‌ پاشنة‌ ‏كفشش‌ خطي‌ ديگر؛ مي‌ايستد.‏ ‏_ يك‌متر و هشتاد و پنج‌. خوبه‌ جوون‌ها قوز ندارند. ‏قامتشان‌ صاف‌ است‌. بعضي‌ها رشيدند و ‏بلندقامت‌. اين‌ هم‌ پنج‌ سانت‌.‏ ‏ دسته‌ی‌ نئوپان ‌ديگري‌ براي‌ استثناها برمي‌دارد. ‏ ‏_ اين‌ هم‌ يك‌ و نود و پنج‌. بيشتر از اين‌ كمتر گير ‏مياد. امشب‌ با عجله‌اي‌ كه‌ صاحب‌ كار داره‌، بايد ‏جعبه‌ها را به‌ صد تا برسونم‌ و فردا هم‌ يكي‌ دو تا ‏كارگر كمكي بگیرم‌.‏ ‏ با تلاشي‌ كه‌ هيچ‌ گونه‌ نشاني‌ از خستگي‌ ‏ندارد، تخته‌نئوپان‌ها را برمي‌دارد و به‌ زير تيغ‌ كمان‌ ‏ارّه‌ مي‌فرستد. ويز ويز كمان‌اره‌ در كارگاه‌ همراه‌ با ‏چرخش‌ سريع‌ كمان‌ و حركت‌ مراقب‌ دست ‌نجار ‏زمان‌ را به‌ سرعت‌ به‌ جلو مي‌راند. تخته‌ها به‌ ‏قواره‌هاي ‌مختلف‌ بريده‌ و هر كدام‌ را جداگانه‌ ‏دسته‌ مي‌كند. چسب‌ و ميخ ‌و چكش‌ را مي‌آورد و ‏كلاف‌ داخلي‌ جعبه‌ را محكم‌ می‌کند مبادا سر ‏دست‌ها از هم‌ باز شوند.‏ ‏_ كار اوستا رحمت‌ نبايد عيب‌ پيدا كند. جوونا ‏طرفدارشون‌ زياده‌، زياد اينور و اون‌ ورشون‌ ‏مي‌كنند.‏ ميخ‌ اضافه‌ مي‌زند. و كلاف‌ها را با چسب‌ ثابت‌ ‏مي‌كند. نئوپان‌هاي‌ ذوزنقه‌ يكي‌ كف‌، دو تاي‌ ديگر ‏طرفين‌، و دو تا سر و ته‌ و يكي‌ هم‌ در جعبه‌، از ‏سر شانه‌ پهن‌ و پايين‌ تنه‌ باريك‌.‏ بعد از پايان‌ كار براي‌ جلوگيري‌ از عوض‌ شدن‌ با كار ‏ديگران‌ داغ‌«رحمت‌» را گوشه‌اي‌ كه‌ زياد پيدا ‏نباشد، روي‌ جعبه‌ها مي‌زند. با آخرين‌ چكشي‌ كه‌ ‏مي‌زند، برگي‌ از درخت‌ پير سپيدار جلو در جدا ‏مي‌شود. سپيدار ريشه‌ به‌ بي‌نهايت‌ رسانده‌ ‏است‌. از باد و باران ‌گزندش‌ نيست‌. اما با آخرين‌ ‏چكش‌ اوستا رحمت‌ برگي‌ از وجودش‌كنده‌ ‏مي‌شود و به‌ خاك‌ مي‌افتد. رحمت‌ با تكميل‌ شدن‌ ‏هر جعبه ‌گونه‌اش‌ را مماس‌ روي‌ ‌ در جعبه ‏مي‌گذارد تا سر و صداي‌ هميشگي ‌را بشنود. ‏درون‌ جعبه‌ غوغاست‌. پياده‌ نظام‌، سواره‌ نظام‌، ‏زرهي‌ وشنيدارها و سر و صداي‌ زياد و هماهنگ‌: ‏‏«اين‌ گل‌ پرپر ماست‌...». ‏ ساعت‌ پنج‌ بعدازظهر پسر دبستاني‌اش‌ به‌ كارگاه‌ ‏مي‌آيد. مي‌خواهد پدر را ياري‌ كند. ميخ‌ و چكش‌ ‏جلو دست‌ پدر آماده مي‌كند. قوطي‌، چسب‌ و آب‌ ‏خنك‌ مي‌آورد و سؤال‌هاي‌ هميشگي‌‌اش را تکرار ‏می‌کند‌: ‏ ‏_ بابا اينارو برا چي‌ درست‌ مي‌كني‌؟ رحمت‌ ‏چكش‌ مي‌زند و ميخ‌ها مطيع‌ در دل‌ِ نئوپان‌ و كلاف‌ ‏چوب‌ فرو مي‌روند: ‏ ‏_ بابا گفتم‌ اينارو برا چي ‌درست‌ مي‌كني‌! اين‌ ‏همه‌ جعبه ‌رو مي‌خواي‌ چيكار؟ برا كي‌ درست‌ ‏مي‌كني‌؟ چرا ديگه‌ ميز و نيمكت‌، يا كمدي‌ كه‌ برا ‏ننه‌ درست‌ كردي‌ يا تخت‌ خواب‌ خودم‌، چرا ديگه‌ از ‏اينا درست‌ نمي‌كني‌؟ همش‌جعبه‌! هي‌ جعبه‌! ‏بعدش‌ غروب‌ مي‌چيني‌ روي‌ هم‌ و شبا غيب‌ ‏مي‌شن‌. بابا! ديگه‌ من‌ دلم‌ نمي‌خواد تو جعبه‌ ‏درست‌ كني‌. خوب‌همشون‌ كه‌ مثل‌ هَمَن‌! پس‌ ‏چرا دوباره‌، هي‌ مي‌سازي‌؟ بابا! تو رو خدابگو اينا ‏جاي‌ چيه‌؟!‏ ‏_ عزيزم‌ مگه‌ نمي‌دوني‌ جنگه‌؟ كمتر وراجي‌ كن‌. ‏جت‌ها و تانك‌ها شهرها رو خِپ‌ْ _ انگار بخواهد با ‏كف‌ دست‌، چيزي‌ را به‌ سمت‌پايين‌ بفشارد اشاره‌ ‏مي‌كند_ سربازها تفنگاشونو برداشتن‌ و برا هم‌ ‏شليك‌ مي‌كنن‌.‏ ‏_ چرا شليك‌ مي‌كنن‌.‏ ‏_خوبه اَهَه‌ ‌... چقدر مي‌پرسي‌!‏ ‏_ بابا داداشي‌ هم‌ تفنگ‌ داره‌؟ مگه‌ اونم‌ سرباز ‏نيست‌؟ وقتي‌ بياد تفنگشو با خودش‌ مياره‌؟ ‏_ نه‌ بابا جون‌! بهش‌ كه‌ اجازه‌ نمي‌دن‌. فقط‌ اونجا ‏بايد باهاش‌ بجنگه‌!‏ ‏_فهميدم‌ بابا! آخه‌ فرماندَشون‌ اجازه‌ نمي‌ده‌.‏ ‏_ آره‌ عزيزم‌. حالا بگو ببينم‌ چند تا 20 گرفتي‌؟ ‏مشقاتو نوشتي‌؟ برگ‌ ديگري‌ از سپيدار جدا مي‌شود و اوستا ‏رحمت‌ از پنجره‌ غبارگرفته‌ به‌ خاك‌ افتادن‌ برگ‌ را ‏نگاه‌ مي‌كند.‏ ‏_ بابا من‌ مي‌خوام‌ مشقاموبنويسم‌. ‏ ‏_ بنويس‌ كسي‌ كارت‌ نداره‌.‏ روي‌ جعبه‌‌ی آماده‌ شده‌اي‌ كتاب‌هايش‌ را ‏مي‌گشايد.‏ ‏ «سپيدار كهنسال‌. در شهر قديمي‌ درخت ‌سپيدار ‏پيري‌ سال‌هاي‌ سال‌ بود كه‌ زندگي‌ مي‌كرد. با ‏تمام‌ رنج‌ها و مشقت‌ها دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كرده‌ ‏بود. پرندگان‌ بر شاخه‌هاي‌ كهن‌ آن‌ آشيانه‌ ‏مي‌ساختند. با هر جوجه‌ كه‌ به‌ دنيا مي‌آمد برگي‌ ‏به‌ برگ‌هاي‌ درخت‌ افزوده‌ مي‌شد و...‏ ‏_ بابا مشق‌ من‌ دو صفحه‌ است‌. نوشتم‌، بايد زود ‏بريم‌ خونه‌!‏ ‏_ چشم‌، چشم‌. حالا كارِتو بكن‌!‏ اوستا رحمت‌ جلو كارگاه‌ جعبه‌هاي‌ ساخت‌ِ همان‌ ‏روز را روي‌ هم‌مي‌گذارد تا شمارش‌ كند. آخرين‌ ‏جعبه‌ را بيرون‌ مي‌برد. مقابل‌جعبه‌ها جواناني‌ را ‏مي‌بيند كه‌ صف‌ ايستاده‌اند. فكر مي‌كند سرش ‌را ‏روي‌ جعبه‌اي‌ گذاشته‌ و اين‌ تصاوير و همهمه‌، ‏عينيت‌ پيداكرده‌اند. آن‌ طرف‌ ديوار خيابان‌ پر از ‏جمعيت‌ و رپ‌ رپه‌ی پاها ونفس‌ها! رحمت‌ دستي‌ ‏به‌ چشمان‌ خود مي‌كشد تا غبار از ديدگان‌پاك‌ ‏كند. اما نه‌! همه‌ی‌ جوان‌ها آغشته‌ به‌ گَِل‌ و خون‌ ‏در صفي‌ منظم‌ به‌سمت‌ افق‌ راه‌ افتادند. دستي‌ از ‏پشت،‌ اوستا رحمت‌ را جلو مي‌راند. به‌ سمت‌ در ‏حياط‌ كارگاه‌ مي‌رود و در را مي‌گشايد. به‌ درون‌ ‏جمعيت‌ كشيده‌ مي‌شود. از هر طرف‌ فشار ‏مي‌آورند. فغان‌ و زاری:«اين گل پر پر از كجا ‏آمده‌...»‏ اوستا رحمت‌ به‌ جلو جمعيت‌ رانده‌ مي‌شود. ‏دست‌ بلند مي‌كند تا جعبه‌اي‌ كه‌ روي‌ دست‌ها ‏مي‌چرخد را لمس‌ كند. «لا اله‌ الالله‌. لا اله‌الالله‌.» ‏جمعيت‌ به‌ هر طرف‌ موج‌زنان‌ در حركت‌ است‌. ‏جعبه ‌پيچيده‌ در لابه‌لاي‌ پرچم‌ سر دست‌ها ‏مي‌چرخد.‏ ‏_ محكم‌ و استوار است! جعبه باید این‌جوری ‏باشد. هر که ساخته دستش درد نکنه!‏ ‏ جمعيت‌ به‌ گورستان‌ وارد مي‌شود. جعبه‌ را كنار ‏قبر مي‌گذارند. پدر را مي‌خواهند. اوستا رحمت‌ را ‏به‌ جلو هدايت‌ مي‌كنند. پرچم‌ باز مي‌شود و جعبه‌ ‏را مي‌گشايند!‏ ‏_ واي‌ عزيزم‌! نه‌! نه‌! سرش‌ را تكان‌ مي‌دهد. ‏چشمانش‌ را مي‌مالد. مي‌ايستد كه‌ مطمئن‌ شود ‏سرش‌ را روي‌ جعبه‌ نگذاشته‌ است‌. لابه‌لاي‌ ‏نايلون‌، صورتي‌ زرد رنگ از لابلای کفنی با لکه‌های ‏قهوه‌ای پیدا می‌شود‌! هشت‌ دست‌، همزمان‌ ‏جنازه‌ را بر مي‌دارند و داخل‌ قبر مي‌گذارند.‏ ‏«داغ‌ رحمت‌» داخل‌ جعبه‌ نمايان‌ مي‌شود. ‏نسيمي‌ سرد مي‌وزد و برگ‌هاي‌ سپيدار جلو در ‏يكي‌ پس‌ از ديگري‌ از شاخه‌ها جدا مي‌شوند. ‏رحمت‌ سعي‌ مي‌كند تا سر از روي‌ جعبه‌ بردارد.‏ انديشه‌- آبان‌ 76‏