میخائیل بولگاکف
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
میخائیل آفاناسیویچ بولگاکُف(به روسی: Михаил Афанасьевич Булгаков: ۱۵ مه ۱۹۸۱، کیف - ۱۰ مارس ۱۹۴۰، مسکو) نویسنده و نمایشنامهنویس مشهور روسی در نیمهٔ اول قرن یستم است. مشهور ترین اثر او مرشد و مارگریتا است.
[ویرایش] زندگینامه
میخائیل بولگاکف در پانزدهم ماه مه ۱۸۹۱ در کیف به دنیا آمد. پدرش استاد دانشگاه علوم دینی اوکراین بود.گرچه میخائیل دوست داشت دنباله کار پدر را بگیرد اما پدرش علاقه مند بود پسرش پزشک شود. میخایئل پس از پایان تحصیلات دبیرستانی در ۱۹۰۹ به دانشکده پزشکی روی آورد و در ۱۹۱۶ آنرا به پایان رساند.
علاقه شخصی بولگاکف به زبان ها و ادبیات خارجی باعث شد که در کنار کار پزشکی در زمینه ادبی نیز رشد کند.
یک سال بعد از اتمام دانشگاهش بود که انقلاب روسیه و به دنبال آن جنگ های داخلی در گرفت. بولگاکف به عنوان پزشک در جبههها فعالیت میکرد. در پایتخت قدرت ها دست به دست میشد اما برای او به عنوان یک پزشک تفاوت نداشت که مجروح از کدام جبهه است، گرچه دو برادرش در ارتش سفید با ارتش سرخ مقابله میکردند.
با شکست ارتش سفید از انقلابیون سرخ، برادران بولگاکف مجبور به فرار و مهاجرت از سرزمین مادری خود شدند.
هرچند بولگاکف عملاً نشان داده بود که به هیچ گروهی وابسته نیست اما پس از پیروزی بلشویک ها، آنها اجازه ندادند فعالیت وسیع ادبی داشته باشد. به هر حال او بدسابقه بود!! : پدرش مدرس مذهبی و دو برادرش ضدانقلاب و فراری.
روزگار سختی برای او بود سرگردان از شهری به شهری به دنبال سرنوشت بود. کیف، ولادی قفقاز، تفلیس و سرانجام به مسکو رسید. جایی که تا پایان عمر در آنجا ماندگار شد.
در سال ۱۹۲۴ کتاب گارد سفید را به پایان رساند. تنها بخش هایی از این کتاب اجازه انتشار یافت و به شکل کامل، سال ها بعد از مرگش منتشر شد. او در این کتاب درباره افسری روسی صحبت میکند که در ارتش سفید بودند و پس از شکست خوردن از کشور فرار کرده و سرنوشت خویش را نه به عنوان یک سرخ یا سفید، بلکه به عنوان یک انسان مینگارد.
در سال ۱۹۲۶ این رمان را تبدیل به نمایشنامه کرد. اجرای نمایشنامه با استقبال روبرو شد. به دلیل ذکر واقعیت ها و برخوردی عاطفی با قضیه، مردم در حین اجرای نمایشنامه میگریستند.
نمایشنامه گارد سفید از آن جهت بر روی صحنه آمد که استالین از آن خوشش آمده بود. اما بسیاری از آثاردیگر بولگاکف اجازه چاپ نیافت بطوری که شرایط زندگی را بر او سخت کرد. و وی در ۱۹۳۰ نامه به استالین نوشت، خلاصه متن نامهها از این قرار بود که یا اجازه کار به من داده شود یا خروج از کشور. استالین دستور داد او را در تاتری مشغول به کار کنند. اما این کار دهنش را نبست و او همچنان به نوشتن آثاری ادامه داد که روزگار دیکتاتوری را حداقل بطور سمبلیک به تصویر میکشید از بین آثار بولگاکف دو کتاب قلب سگی (در ایران به نام دل سگ) و مرشد و مارگایتا از اهمیت زیادی برخوردارند. زیرا در آنان بطور نمایانی به جو اختناق پرداخته است. کتاب قلب سگی او تا آخرین لحظههای عمر حکومت کمونیستی اجازه انتشار نیافت.
از استعداد بولگاکف علیرغم هوش و ذکاوت و قلم توانایش به دلیل مخالفت با وضعیت زمان خود، استفاده لازم نشد، آثارش توقیف میشدند. کار در تاتر را به دلیل نمایشنامه جنجال برانگیز « دار و دسته دو روها » از دست داد.
بولگاکف را سرانجام نامهربانی ها در سال ۱۹۴۰ راهی گورستان کرد. در حالی که حاصل سال ها کار وی یعنی رمان مرشد و مارگاریتا را به اتمام رساند اما مهلت انتشار آنرا نیافت گرچه برای این کار سال ها وقت لازم بود. مرشد و مارگاریتا نیز همچون بسیاری دیگر از آثار او در منگنه سانسور متوقف ماند.
از آثار بولگاکف که به فارسی ترجمه شدهاند میتوان به مرشد و مارگاریتا، قلب سگی، برف سیاه و مرفین و تخم مرغ های شوم نام برد. درباره قلب سگی فردا با شما سخن خواهم گفت.
قلب سگی
قلب سگی داستانی علمی-تخیلی است که بولگاکف در همان نخستین سالهای پیروزی انقلاب بلشویکی نوشت. در این داستان با طنزی تلخ نشان میدهد این مغز نیست که انسان ساز است بلکه قلب شالوده و پایه ساخت انسان است. صرف داشتن عقل نمیتواند « آدم » بسازد، بلکه احساس و روح انسانی است که « انسان » میسازد. و به شکلی همان شعر « ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل » را به نمایش میگذارد.
اما آنچه را بیشتر میتوان عامل توقیف کتاب دانست، تشریح روحیه انقلابیون بلشویک و شباهت آنها به سگی است که به واسطه قرار دادن مغز یک انسان در کاسه سرش به تدریج شکل انسانی یافته است.
چند روزی پیش فرصت یافتم فیلمی را که در آخرین سالهای فروپاشی شوروی براساس قلب سگی ساخته شده نگاه کنم. فیلمساز با استادی فضای حاکم بر سال ۱۹۱۷ در مسکو را نشان میدهد. آغاز فیلم دوربین شهر را از چشم یک سگ ولگرد میبیند. روزهای سرد و پر برف و باد، به گونهای نشان داده میشود که بیننده خود سرما را حس میکند و ایمان میآورد که فصلی سرد، پر از طوفان و برف و سرما آغاز گشته است، در بخش های بعدی مغز سگ توسط جراح معروفی با مغز یک انسان مرده عوض میشود، سگ به تدریج شکل آدم پیدا میکند، اما از آدمیت تنها « شکل » را دارد. رفتاری بدور از شان و نزاکت دارد و نه تنها حاضر نیست آداب اجتماعی را بپذیرد که آنها را به مسخره میگیرد.
نکته جالب آن است که انقلابیون به قدرت رسیده نیز همین افکار را دارند! از نظر آنان نیز اینگونه آداب اجتماعی نوعی اشراف زدگی است. گرچه پروفسور جراح تلاش فراوان میکند تا این « سگ » را « آدم » کند، اما او تمایلی به تعلیمات وی ندارد و به افکار وی میخندد و آنها را به تمسخر میگیرد. پروفسور و دستیارش از آدم شدن او ناامید میشوند و عملاً میبینند او تبدیل به انسانی شده که قوانین و اصول اجتماعی را به راحتی زیر پا میگذارد.
برخوردهای تند و غیر اصولی این سگ آدم نما آنها را به این نتیجه میرساند که باید وی را به جای اولش برگردانند تا او تنها بتواند به عنوان یک سگ ولگرد در کوچه و پس کوچههای مسکو به زندگی ادامه دهد.
حتی اگر دیدگاه سیاستی نسبت به قلب سگی بولگاکف نداشته باشیم و تصور نکنیم که بولگاکف چنین تمثیلی نداشته، یک نکته را نمیتوان انکار نمود که فلسفه کتاب همان مثل قدیمی ما را نشان میدهد که هر چیز به جای خویش نیکوست.
یک سگ خوب، تنها زمانی که سگ است، خوب است و معلوم نیست « آدم » خوبی شود و تغییر و تبدیل و دستکاری ها میتواند نه تنها به نفع او نباشد که وی را به موجودی غیر قابل تحمل و منفی تبدیل کند.
[ویرایش] منبع
مرکز ایرانشناسی و زبان فارسی دانشگاه دولتی آستراخان (برداشت آزاد با ذکر منبع)
15 می سال 1891 در خانوادهای فرهیخته در اوکراین دیده به جهان گشود. پدرش آفاناسی ایوانویچ دانشیار آکادمی علوم الهی و مادرش، واروارا میخاییلونا دبیر دبیرستانی در شهر کیف بود.
میخائیل آفاناسویچ بولگاکف (Michail Bulgakov)
15می سال 1891 در خانوادهای فرهیخته در اوکراین دیده به جهان گشود. پدرش آفاناسی ایوانویچ دانشیار آکادمی علوم الهی و مادرش، واروارا میخاییلونا دبیر دبیرستانی در شهر کیف بود.
پس از تولد فرزند اول، یعنی میخاییل، مادر از تدریس دست کشید و بیشتر وقت خود را به تربیت او اختصاص داد.
بعد از میخاییل ویرا- نادژدا- واراوار- نیکلای- ایوان و لینا به جمع خانواده اضافه شدند و مهم ترین وظیفه ی مادر تربیت و آموزش بچه ها شد.
در زمان حیاب پدر، اصول اخلاقی جدی بر خانه حاکم بود. ولی در اثر این شیوه ی تربیت، میخائیل مرد سر به زیر و مقدسی نشد.
در سال 1901 او را به دبیرستان شماره ی یک شهر کیف "الکساندرفسکی" فرستادند. در آنجا بود که استقلال و خودرایی واپس زده ی خود را نشان داد. به هیچ گروه یا انجمن سیاسی نپیوست و شخصیت منحصر به فرد و نامتعارفش توجه اطرافیان را به خود جلب کرد.
در سال 1907 آفاناسی ایوانویچ در گذشت. و این حادثه برای خانواده ضربه ی سنگینی بود؛ چرا که افزون بر وابستگی شدید عاطفی افراد خانواده به پدر، مادر قادر به تامین هزینه ی زندگی آنها نبود. خیلی زود، آکادمی علوم الهی، موفق به دریافت حقوق ماهانه از دولت برا میخائیل شد. مبلغی که بیشتر از حقوق پدر بود.
در سال 1910 میخاییل با " تاتیانا نیکلایونا لاپا" که دوره دبیرستان را می گذراند آشنا شد و این آشنایی در سال 1913 به ازدوجشان انجامید.
در بهار 1916، بولگاکف، دانشکده ی پزشکی را به پایان رساند و کمی بعد به خدمت سربازی احضار شد. در پاییز همان سال ارتش، او را به عنوان پزشک به روستای "نیکلسکی" در منطقه ی اسمالنسک اعزام کرد. خاطرات این دوران در مجموعه ی داستان "یادداشتهای پزشک جوان روستا" آمده است.
او تا سپتامبر 1917 به فعالیت های پزشکی خود در "نیکلسی" ادامه داد و سپس به بیمارستان "ویازما" منتقل شد. پس از انقلاب اکتبر سال 1917، دیگر نتوانست بیش از این دوری از عزیزانش را تحمل کند. در فوریه سال بعد به کیف بازگشت؛ شهری که در سالهای انقلاب صحنه ی حوادث خونین بود. قدرت دائما به دست جناح های مختلف می افتاد و هر کدام مقررات جدیدی برای ارتش وضع می کردند.
بولگاکف همه ی کوشش خود را برای ملحق نشدن به ارتش به کار برد. با این همه ناچار شد بکی دو روز در ارتش "پتلورا" خدمت کند،اما از آنجا فرار کرد و در پاییز سال 1919 به ارتش "دنکین" پیوست و به " ولادی قفقاز" اعزام شد و در آنجا به مداوای سربازان و افسرانی که در نبرد با ارتش سرخ مجروح می شدند، پرداخت.
شکست ارتش سفید در بهار 1920 برایش فاجعه ای به حساب می آمد و او را به فکر ترک کشور انداخت.اما بیماری سخت او در این روزها سرنوشتش را به کلی عوض کرد.بیماری، فرصتی کافی برای اندیشیدن و تصمیم گیری در اختیارش گذاشت. پس از بهبودی، حرفه ی پزشکی را کنار گذاشت و به خبرنگاری و فعالیت های فرهنگی روی آورد. او آغاز فعالیت های جدیدش را این گونه توصیف می کند:
"شبی از شبهای سال 1919 در سکوت پاییزی، زیر نور شمع کوچک داخل یک بطری که قبلا در آن نفت سفید ریخته بودند، اولین داستان کوتاهم را نوشتم و در شهری که قطار، مرا با خود به آنجا می کشاند، آن را برای چاپ به دفتر روزنامه بردم. پس از آن، چند مقاله ی فکاهی انتقادی مرا چاپ کردند. در اوایل سال 1920 ، از فعالیت های پزشکی دست کشیدم و به طور جدی به نوشتن پرداختم."
بوگاکف در سال 1921 به مسکو رفت و خبر مرگ مادر، آخرین پیوند های او را با شهر دوران کودکیش،"کیف" قطع کرد و باعث شد که برای همیشه در مسکو بماند. در آنجا، در بخش فرهنگی سیاسی سازمانی که به اختصار "لیتو" خوانده می شد، به کار پرداخت. دیری نگذشت که "لیتو" در اثر مشکلات مالی بسته شد، از آن به بعد، بولگاکف کاملا خود را وقف نوشتن کرد.
از سال 1922 تا سال 1925، مجله ی سرخ برای همه، و روزنامه های "منظره ی سرخ، بلندگو، سرخ، کارمند پزشکی و بوق" پر از مقالات و داستان های کوتاه بی امضای او یا با اسامی مستعاری چون: م.بول، م.ناشناس،اما_ ب، بودند.
این نوشته ها به علت جمع آوری نکردن روزنامه ها از بین رفته اند.
در سال 1924 نخستین ازدواج بولگاکف به شکست انجامید و با انتشار ابلیس نامه، زندگی اش دگرگون شد. این داستان، توجه مجامع فرهنگی را به خود جلب کرد و نام او را به عنوان یک نویسنده ی برجسته ی طنزپرداز بر سر زبان ها انداخت. در همین سال با لوبوف بلوزسکی ازدواج کرد.
سال 1925 برای او سالی پر از تنش بود. رمان مورد علاقه ی نویسنده ی یعنی "گارد سفید" اجازه ی انتشار یافت و "داستان های تخم مرغ های شوم" و "دل سگی" در مجلات مختلف به چاپ رسید.
افزون بر این، انتشارات "ندار" اولین مجموعه ی داستان او را منتشر کد. اما اجازه ی انتشار قسمت دوم رمان "گارد سفید" و چاپ داستان های "تخم مرغ های شوم" و " دل سگی" به صورت کتاب داده نشد و کتاب "مجموعه داستان ها" هم پس از انتشار، توقیف و تمام نسخه های آن از بین برده شد.
منتقدان و نویسندگان مشهوری چون س _ آنگارسکی، آ _ وارونسکی، بولگاکف را یک نابغه ی ادبی معرفی کردند و در مقابل نیز نیش قلم گروهی دیگر از منتقدان به سمت او نشانه رفت. به هر حال، موفقیت هایی که او آن سال در تئاتر کسب کرد، همه ی شکست ها را جبران کرد.
در اوایل سال 1930، دو بخش رمان "گارد سفید" چاپ شد و نگارش نمایشنامه های "آپارتمان زویکا" ، " دو" و "جزیزه ی ارغوانی" به پایان رسید.
پنجم اکتبر سال 1929 بولگاکف شروع به نوشتن نمایشنامه ی درباره ی زندگی مولیر با نام " زیر یوغ ریاکاران " کرد. این نمایشنامه در اکتبر سال 1931 اجازه یافت به روی صحنه برود و در ژانویه 1932 هم در سالن تئاتر آکادمی هنر مسکو به اجرا درآمد.
در همان سال، ازدواج دوم بولگاکف نیز به جدایی انجامید و کمی بعد با "یلنا شیلوفسکی" ازدواج کرد.
در سال 1935 با "شوستاکویچ" و "پاسترناک" آشنا شد و این آشنایی به دوستی آنها انجامید. دو نمایشنامه ی "ایوان و اسیلویچ" و "آخرین روزها" در این سال نوشته شدند. از سال 1936 تا 1937 بولگاکف روی "رمان تئاتری" که نام ها دیگر آن "یادداشتهای مرد مرده" و " برف سیاه" بود، کار می کرد.
در 1934 اولین نسخه ی رمان " مرشد و مارگاریتا" و در سال 1938 متن اصلاح شده و کامل تر آن نوشته شد. بازنگری و تکمیل این رمان تا واپسین روزهای زندگی بولگاکف ادامه داشت.
در سال 1938 بولگاکف، نشانه های بیماری پدرش را در خود مشاهده کرد. بولگاکف با اطلاعات پزشکی که داشت به خوبی می دانست که سلامت خود را باز نخواهد یافت. با این همه از کار ادبی دست نکشید و نمایشنامه ی با الهام از "دن کیشوت" و به همین نام و سرانجام آخرین نمایشنامه ی خود به نام "باتوم" را به رشته ی تحریر درآورد.
بولگاکف در دهم مارس 1940 درگذشت و پیکر او را در گورستان "نوودویچیه" مسکو به خاک سپردند.
[ویرایش] منبع
پونه معتمد. تخم مرغهای شوم. مروارید