مرتضی وافی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

حاج مرتضی وافی در سال ۱۳۴۸ در یکی از محلات جنوبی شهر قم به نام «حسین آباد آذر» دیده به جهان گشود. دوران دبستان و راهنمایی را در مدرسه محمدیه گذراند و سپس به دبیرستان علوی پای گذاشت .

«از سال اول دبیرستان درس خواندن در زیر خمپاره و راکت را شروع کردم برای رفتن به جبهه به سن قانونی نرسیده بودم، جثه‌ام هم کوچک بود اما نه شناسنامه‌ام را دست کاری کردم، نه قدم را بلند کردم بلکه پارتی‌بازی کردم! یعنی از امکانات پدرم استفاده کردم، ابوی بنده آیت‌الله وافی تولیت مسجد جمکران هستند که در آن سالها نماینده مردم یزد در مجلس شورای اسلامی بودند. روزی برای بازدید از «تیپ الغدیر» به همراه ایشان به منطقه رفتم هنگام بازگشت هیأت در گوشه‌ای پنهان شدم هرچه گشتند مرا پیدا نکردند. مجال ایستادن نبود. مرا به خدا سپردند و بازگشتند. با رفتن آنها از مخفیگاه بیرون آمدم و نزد پسرعمه‌ام رفتم او در جبهه راننده بود از آنجائیکه نیروها در حال کسب آمادگی برای عملیات کربلای ۱بودند به سرعت با فنون نظامی و آموزشهای رزمی آشنا شدم و با حال و هوای جبهه انس گرفتم مدتی بعد به تهران بازگشتم وقتی دوباره دلم هوای جبهه کرد خانواده‌ام که می‌دانستند دلداده آن سرزمین شده‌ام خیلی برای اعزام دوباره‌ام سخت‌گیری نکردند. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشتم نصر ۷ بود. چون سابقه حضور در جبهه داشتم مرا یکراست به گردان رزمی فرستادند. به جبهه که می‌رفتم دغدغه درسهایم رهایم نمی‌کرد درس خواندن در آنجا خیلی سخت بود گاهی برای رسیدن به محل برگزاری امتحان باید یک ساعت و نیم پیاده می‌رفتم یکسال مکان ما ۸ بار از غرب به جنوب و از جنوب به غرب منتقل شد گرمای ۵۰ درجه تابستان جنوب و سرمای ۲۰ درجه زیر صفر زمستان غرب طاقت فرسا بود اما شور گرفتن دیپلم و شرکت در کنکور تحمل همه سختی‌ها را برای من که دانش‌آموز سال آخر بودم آسان کرده بود. حتی وقتی در خط مقدم بودم ساعاتی که حجم آتش کمتر می‌شد و من هم کار دیگری نداشتم می‌رفتم در سنگر انفرادی و تست کنکور می‌زدم تا اینکه ..... حرکت به جلو بودیم که تیربارچی به شهادت رسید. کمکش تیربار را برداشت اما او هم چند قدم آنطرف تر به زمین افتاد و مجروح شد خودم را به او رساندم و تیربار را از او گرفتم اما او پایم گرفت تا مانع رفتنم شود. گفت برگرد. اما به حرکتم ادامه دادم پسر آیت‌الله مجتهد شبستری جلوتر از من حرکت می‌کرد او هم تیر خورد و بر زمین افتاد خواستم به او کمک کنم که ناگهان ترکشی به صورتم خورد و از بالای دژ به پایین افتادم صدای فوران خون را می‌شنیدم که قلپ قلپ از کنار گوشم بیرون می‌آید به صورتم دست زدم تا ببینم چه شده اما دستم به جای اینکه به گونه‌ام بخورد دندانهایم را لمس کرد وضعیت عجیبی بود طرف چپ صورتم کنده شده و آویزان بود به یاد پدهای شکمی افتادم (باندهای بزرگی که رزمندگان در لباسهای خودشان می‌گذاشتند تا اگر از ناحیه شکم آسیب دیدند اعما و احشاء آنها بیرون نریزد) پد شکمی را درآوردم و روی صورتم گذاشتم، تا جلوی خونریزی را بگیرد.خواستم حرفی بزنم اما نتوانستم یکی از بچه‌ها مرا دیده و کمکم کرد اما راه را اشتباه رفتیم و به جای حرکت به سمت یگان خودمان به بچه‌های لشگر نجف رسیدیم یکی از آنها خواست ما را بزند اما دوستم فریاد کشید و گفت نزن ما خودی هستیم یک ساعت و نیم با آن وضعیت آنجا بودم تا اینکه یک پی‌ام شرایط بدی بود یک ردیف از پیکر شهدا در پی‌ام پی چیدند و ما روی آنها نشستیم. هروقت فیلمهای جنگی را می‌بینم یاد آن دقایق خودم می‌افتم و از خودم می‌پرسم کدام فیلم می‌تواند واقعیت جنگ را به تصویر بکشد.خلاصه به اهواز رسیدیم برادران مجروح در گوشه و کنار راهروها خوابیده بودند. بیمارستان هم دست کمی از خط مقدم نداشت چند روز بعد مرا به بیمارستان امام رضا (ع) در مشهد انتقال دادند چند وقتی از بستری شدنم در بیمارستان گذشت زخم صورتم جوش نمی‌خورد دائم عفونت می‌کرد کم‌کم از نگاه دکترها چیزهایی دستگیرم شد فهمیدم که دیگر نمی‌توانم صحبت کنم غذا هم نمی‌توانم بخورم ماهیچه صورتم به کلی از بین رفته بود از راه لوله‌ای که از بینی‌ام رد کرده و به معده‌ام رسانده بودند غذاهای مایع می‌خوردم قفلی بر دهانم زده شده بود که قلبم را می‌فشرد اما راضی بودم به رضای خدا اگر او مرا خاموش خواسته بود چه جای شکوه و شکایت؟ تستهای کنکور لحظه‌ای از کنار تختم دور نمی‌شد برای پرستارها خاطره‌ای شده بود که من با آن وضعیت وخیم به محض اینکه در بیمارستان چشم باز کرده بودم با همان زبان بی‌زبانی به لطائف الحیلی از آنها تست‌های کنکور را خواسته بودم. بالاخره روز آزمون رسید مرا با آمبولانس و برانکارد به بیمارستان شریعتی بردند تا آنجا در آزمون شرکت بکنم در اطاقی که من بودم پایه سرم نداشتند و سرم من را به کرکره اطاق آویزان کرده بودند. نمی‌توانستم صحبت کنم تستها را می‌خواندم و به آنها جواب می‌دادم در حالیکه نیمی از حواسم پیش سرمم بود چون اگر کرکره پایین می‌آمد سرم از دستم کشیده می‌شد خلاصه آن روز گذشت و من با رتبه ۳۰۰ در رشته مهندسی عمران دانشگاه امیرکبیر پذیرفته شدم درهمین اثنا شنیدم که دانشگاه امام صادق (ع) در رشته علوم سیاسی دانشجو می‌پذیرد در آزمون آنجا هم شرکت کردم و پذیرفته شدم درهای دو دانشگاه معتبر به رویم باز شده بود اما سرنوشت برایم چیز دیگری خواست ..... پزشکان برایم فیزیوتراپی تجویز کردند با اینکه امید چندانی به بهبودی نداشتم اما شروع به کار کردم خبر رسید می‌خواهند حرم امام رضا (ع) را غبارروبی کنند و تعدادی از جانبازان را هم به آنجا می‌برند مهم با آنها همراه شدم وقتی می‌خواستند رواق اصلی را بشویند در آستانه درب رواق روبروی ضریح ایستادم آب روی کف زمین سر خورد ضریح را بوسید و برگشت خم شدم و دست در آب زدم قطرات آن را روی لبهایم که خشک و ترک خورده بودند مالیدم قدرت تلکم نداشتم اما به زبان دل به امام رضا (ع) گفتم :«آقا جان اگر این لبها از هم باز شوند اولین کلامی که خواهند گفت ذکر مصیبت جدت حسین بن علی (ع) است. چند دقیقه گذشت و چشمهایم.از اشک خیس شد.به بیمارستان برگشتیم معالجات ادامه داشت و رفته رفته در اوج ناامیدی نشانه‌هایی از بهبود ظهور یافت من شفا گرفته بودم و حالا نوبت مداحی سالار شهیدان بود. سال ۱۳۶۷ در روز بیست و هشتم ماه صفر همراه پدرم به حسینیه‌ای در چهار راه سجادیه قم رفتیم که آیت‌الله سید رضا بهاء‌الدینی در آنجا نماز جماعت را برپا می‌کردند ایشان با ما یزدی‌ها رابطه بسیار خوبی داشتند به محضر ایشان شرفیاب شدیم به من نگاه کردند و گفتند:«شما آقا مرتضی هستید؟» گفتم:"بله" فرمودند:«چکار می‌خواهید بکنید؟» گفتم:«می‌خواهم بروم به دانشگاه ...ایشان نگاه عمیقی و پرمعنا به من کردند و گفتند:«راه شما فقط طلبگی است شاید بشود کمی شکلش را عوض کرد، همین» صحبتها که تمام شد از ایشان خداحافظی کردیم انگار دورنمایی از دنیایی جدید پیش رویم بود احساس کردم هیچ رغبتی به دانشگاه ندارم.همان روز به منزل خاله‌ام رفتیم همسر ایشان «آقای طباطبائی» مدیریت «جامعه الزهرا» و «مدرسه علمیه شهیدین» را بر عهده داشتند ما که وارد شدیم ایشان در زیرزمین رخت می‌شستند به من گفتند:«مرتضی چه کار می‌خواهی بکنی؟» گفتم:«می‌خواهم بیایم مدرسه شما» خندیدند و گفتند:«مگر مدرسه ما خانه خاله‌است که هروقت خواستی بیایی آنجا؟» ما سال اولی نداریم اگر می‌خواهی به مدرسه بیایی باید خودت درسهای سال اول را بخوانی و امتحان بدهی و در همه درسها هم نمره بالای ۱۴ بیاوری» گفتم:«امتحان کی برگزار می‌شود؟» گفتند:«۲۰ روز دیگر» عزمم را جزم کردم و دوباره شروع کردم به خواندن حجم درسها زیاد و مطالب سنگین بود اما به خوبی از عهده‌اش برآمدم مهرماه که از راه رسید من سال دوم دروس حوزوی را شروع کردم پدرم با اینکه روحانی بودند اما در تصمیم‌گیری من دخالتی نکردند. بعدها دیدم که در پشت یکی از مفاتیح‌های قدیمی خانه‌مان نوشته‌اند :«من دوست دارم مرتضی از شاگردان امام زمان (عج) شود». آن روز فهمیدم که دعاهای پدرم در طلبه شدن من بسیار مؤثر بوده‌اند ....


تدریس در حوزه علمیه، مدیریت مسئولی مجله خیمه و نگارش کتاب از جمله فعالیتهای دیگر اوست و از آثار منتشر شده وی می‌توان به کتابهای :«چراغ آفرینش، عشق، یاس کبود، خلوت سحر، بهار وصل و شرح زیارت عاشورا و دعای ندبه اشاره کرد».

[ویرایش] منبع

  • نشریه جانباز


پیوند به بیرون


وب‌گاه مرتضی وافی