بحث کاربر:Arashdaliri
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
نت گمشدة سكوت
ـ جناب سروان! صبحانه آوردم. ـ بيا تو! چي هس؟ ـ لوبيا چشمبلبلي. آشپز گردان ابتكار به خرج داده. همة كنسروها رو خالي كرده. با خلالسيبزميني و فلفلسياه دوباره پخته! بد نشده. ـ ازبس بيكار مونده. ـ با اجازه. ـ خوش اومدي!
نگاهي به گونيهاي ماسه و پتوهاي خاكستري نظامي و دو تا جعبة خالي مهمات كه در سنگر فرماندهي، ميز كارم شده ميكنم. حوصلة لباس پوشيدن ندارم. دلم ميخواهد باز هم بخوابم. خوابم نميبرد و از ساعت پنج صبح همهاش چپ و راست روي كتفهايم چرخيدهام. بايد سري به گروهان بزنم و توپهاي دوربرد را بازديد و آمار و گزارشهاي شب قبل را نيز مطالعه كنم. چند لقمه لوبيا ميخورم: «نه! مثل اينكه بد نشده!» قاشق را بر ميدارم و تا ته لوبيا را ميخورم. اسلحة كمري را ميبندم. حوصلة بستن بند پوتين را ندارم. پوتينها را ميپوشم و خارج ميشوم.
ـ سرگروهبان چه خبر؟ ـ امن و امان! نه اونا حالي دارن شليك كنن، نه ما حوصله! اين حالت نهجنگ و نهصلح همه رو بيحال كرده! ـ خوشبختم سرگروهبان! شما كه اينو ميگين، سربازا چي بگن؟ ـ جناب سروان با زور كه نميشه! سر به سرشون بذاري تمرد ميكنن. رو به روت وا ميايستن و جواب سربالا ميدن. بابا همه خسته شدن! اون وريها هم همين وضع رو دارن. سه روزه كه يه گلوله شليك نكردن. ما هم مثل اونا. تا اونا شليك نكنن، ما جواب نميديم. ـ سه روزه شليك نكرديم؟ آخه چرا؟ ـ والا خودم هم نميدونم. همينجوري پيش اومد. اونا شليك نكردن ما هم شليك نكرديم. جناب سروان يهجوري حرف ميزنيد كه انگار اينجا نبوديد؟ ـ از گردان پياده چه خبر؟ ـ« مهندسي»«پياده»« ش م ر» همه تو لك رفتن! ـ زرهيآ، اونا چي؟ خبر داري؟ ـ پشت خاكريزها پنچري تانكهاشونو ميگيرن! ـ سرحالي سرگروهبان! مزاح ميكني؟ ـ چي بگم جناب سروان؟ اتفاقاً خيلي هم بيحالم. ـ سربازآ رو جمع كن، توپها رو نظافت كنن. از «صد و ششها» شروع كنن. من هم ميرم اون بالا سري به«پست يك» بزنم. ـ چشم جناب سروان. سر بالايي تپه را بالا ميروم. اندكي حالم بهتر ميشود. از آن كرختي و خمودگي كه صبح گريبانم را گرفته بود تقريباً خلاص ميشوم. سرگروهبان درست ميگفت. سكوت سراسر منطقه را فرا گرفته بود. احساس خطر كردم. «نكند آنها تدارك حمله را ميچينند؟ فكر نمي كنم. گزارشي از جابهجايي و تجهيز و جنب و جوش نداشتيم.» نگهبان پست يك زير لب، آواز ميخواند. ميخواهم غافلگيرش كنم اما منصرف ميشوم. سعي ميكنم بيآنكه مرا ببيند، بگذرم، متوجهام ميشود و ايست ميدهد. ـ عبدا... سركيفي؟ ـ جناب سروان خيلي دلم گرفته! ـ واسه چي؟ تو كه زن نداري! ـ دل كه دارم، جناب سروان! ـ آهان! فكر كردم نداري. ـ عبدا... چند ماه ديگه مونده؟ ـ ماه نگو جنابسروان. دير ميگذره! فقط چهل و پنج روز. نبود؟ ـ ميخواي بفرستمت مرخصي؟ ـ نه جناب سروان! ميخوام با تسويه برگردم! «خدمت عبدا... هم تمام شد. ما چي؟ كي تسويه ما رو ميدن؟ چرا اينجوري شدم؟ نبايد ضعف نشان بدم. چرا اينقدر دلم شور ميزند؟ نكند براي فرهاد اتفاقي افتاده باشد؟ نه! به نوشين سفارشش را كردم. نبايد به دلم بد راه بدم. قول داد مواظبش باشه. خودش گفت مث چشام ازش مراقبت ميكنم. الان چكار ميكنند؟ احتمالاً خواب باشند. يا شايد فرهاد خواب باشد و نوشين هم مشغول جمع و جور كردن آشپزخانه است. حالا شهر چه شكلي شده؟ كاش اونجا بودم! كاش هميشه پيشم بودن و مجبور نبودم اينجور تركشون كنم. قدمزنان وارد چمن سبز پارك ميشويم. فرهاد تازه راه افتاده است. هر چند قدم كه بر ميدارد يكبار زمين ميخورد. بلندش ميكنم. دوباره ميافتد و باز بلندش ميكنم. پشت سرش راه ميروم. باز هم ميافتد. نوشين ميخواهد بلندش كند. اشاره ميكنم رهايش كند تا خودش تقلا كند و بلند شود. روي نيمكت زير درخت بيدمجنون مينشينيم. فرهاد روي سبزهها مينشيند و سعي ميكند سبزهها را بكند. نوشين دستانم را در دستانش ميفشارد. فرشاد! من خيلي نگران آيندهام. نميدونم چرا اينقدر از آينده ميترسم؟ برا چي عزيزم؟ بد به دلت راه نده! تورو خدا زود زود بيا مرخصي! من كه از خدامه!» ـ جناب سروان احمدي! جناب سروان احمدي! ـ بله! ـ مغزگردو ميخوري؟ ـ نه! ممنون. از بالاي تپه با دوربين مقابل را نگاه ميكنم. جنبندهاي تكان نميخورد. تپهماهورها خشك و بيروح! پشت خاكريز، رديف توپها را نگاه ميكنم. از شمال به جنوب، در يك رديف نظام گرفته و استتار شدهاند. سرگروهبان با سربازاني كه وسايل تنظيف در دست دارند، به سراغ توپها ميروند. هر قبضه را به دو نفر ميسپارد. به آخرين قبضه ميرسند. با من فاصلة چنداني ندارند. يكباره سرگروهبان داد ميزند: نه! دست نزن! نميخواد تميز كنيد! برگرديد! همتون برگرديد! شماها! شماها! شماها! همتون برگرديد! برگرديد. بريد تو سنگرا!» متوجة منظور سرگروهبان نميشوم. به او نزديك ميشوم: ـ سرگروهبان چي شد؟ ـ جناب سروان اجازه بديد برگردن! ـ آخه برا چي؟ پشت سر سربازها راه ميافتد. سرقدم را بلندتر بر ميدارم بلكه به او برسم. ـ سرگروهبان با شما هستم! تحكم لحنم بيتأثير است. بهناچار جلوتر ميروم و شانهاش را تكان ميدهم. ـ آخه چي شد؟ چرا حرف نميزني؟ بر ميگردد. دستم را ميگيرد. به سمت آخرين قبضه ميكشد. به شعلهپوش اشاره ميكند. روبه روي مقطع لولة توپ ميايستم. با ايما و اشاره ميپرسم: كه چي؟ ـ جناب سروان همه چيز تمام شد! ـ چي تمام شد؟ ـ همه چيز تمام شد. همه برميگرديم خونه! ـ مباركه! سرگروهبان شما حالتون خوبه؟ ـ آره خوبم! همه چيز تموم شد! تارهاي عنكبوت را نشانم ميدهد. تمام سطح مقطع شعلهپوش تار تنيده شده. سرگروهبان همانجا كنار توپ مينشيند. آرنجش را به توپ تكيه ميدهد و مرتب تكرار ميكند: همه چيز تمام شد! مطمئنم! ديشب نبود. هيچ تاري نبود. همه چيز تمام شد! قدرت تصميمگيري از من سلب ميشود. چيزي براي گفتن ندارم. سكوت سراسر تپهماهورها و پهناي دشت را فرا گرفته است. لبهايم بسته و قادر به حرف زدن نيستم. نميدانم چه بايد بكنم.
به سنگر بر ميگردم. خودم را با مطالعه و بررسي گزارشها سرگرم ميكنم. خورشيد آرام آرام غروب ميكند. رنگ شنگرفي آسمان مبدل به خاكستري ميشود. يكباره صداي مهيب انفجارهاي پيدرپي همه را از سنگرها بيرون ميكشد. منورها گسترة آسمان را روشن ميكنند. هلهله و شادي نت گمشدة سكوت را به ترانه وا ميدارد.
سرباز كُرد سرنا مينوازد. سرباز ترك با گرز چوبي به جاي دهل به منبع آب ميكوبد. كل گروهان چوپيكشان پايكوبي ميكنند. پشت خاكريز عربها، دستهجمعي آواز ميخوانند. سرگروهبان گوشهاي مينشيند و آرامگريه ميكند.