اسکندر مقدونی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

بزرگ شود

اسکندر مقدونی (۳۵۶ تا ۳۲۳ پیش از میلاد) مشهور به اسكندر گُجَسْتَك (ملعون) يا كبير (مولد 356، جلوس 336 و وفات 323 ق.م.). اسم اين پادشاه مقدونى الكساندر بود و مورخين عهد قديم هم چنين نوشته‌اند ولى مورخين قرون اسلامى او را اسكندر يا اسكندر الرومى و يا اسكندر ذى‌القرنين ناميده‌اند و بعضى هم اسكندر المقدونى (روم را بايد بمعنى يونان يا مقدونى فهميد زيرا بيزانس يا روم شرقى را در زمان ساسانيان و قرون اوليهء اسلامى روم ميگفتند). اگر رعايت ترتيب تاريخ را بكنيم او در ميان پادشاهان مقدونيه اسكندر سوم است زيرا چنانكه در جاى خود ذكر شده است دو اسكندر نام ديگر قبل از او بر تخت مقدونى نشسته بودند، ولى مورخين عهد قديم او را غالباً اسكندر پسر فيليپ ناميده‌اند (در عهد قديم معمول نبود كه پادشاهان هم اسم را با اعداد ترتيبى ذكر كنند) و مورخين جديد اسم او را عموماً اَلِكساندر مقدونى يا آلكساندر كبير نوشته و مينويسند. در داستان‌هاى ما او را اسكندر گفته‌اند، ولى از كتب پهلوى مانند كارنامهء اردشير بابكان و بعضى ديگر ديده می‌شود كه در ايران قديم او را اَلِكسندر يا اِلِكساندر ميناميدند.

فهرست مندرجات

[ویرایش] نَسَب:

چنانكه گذشت پدرش فيليپ دوم بود و مادرش اُلمپياس دختر نه‌اوپ‌تولم پادشاه مُلُس‌ها. ملس‌ها مردمى بودند يونانى كه در درون اپير نزديك درياچهء اِپئوم‌بوتى يا ژانين كنونى سكنى گزيده بودند و پادشاهان اين مردم از خانوادهء اِآسيدها بشمار می‌رفتند و اين خانواده هم نسب خود را به آشيل پهلوان داستانى يونان در جنگ تروا ميرسانيد. بنابراين چون پادشاهان مقدونى عقيده داشتند كه نژادشان به هركول نيم‌ربّالنوع يونانى ميرسد مورخين يونانى نسب اسكندر را از طرف پدر به نيم‌ربّالنوع مزبور و از طرف مادر به آشيل پهلوان داستانى ميرسانند. (پلوتارك، اسكندر، بند2). تولد اسكندر در شهر پِلا در ژوئيهء (10 تير تا 9 اَمرداد) 356 ق.م. بود و در سن 20 سالگى بتخت نشست. زائد نيست گفته شود كه در داستان‌هاى ما اُلمپياس مادر اسكندر را ناهيد ناميده‌اند.

[ویرایش] افسانه‌هائى راجع بنژاد او:

چنانكه عادت مردمان است كه در اطراف نام اشخاص فوق‌العاده داستان‌ها يا افسانه‌هائى بگويند دربارهء اسكندر هم چيزهائى گفته‌اند. بعض مورخين عهد قديم مانند ديودور اين نوع گفته‌ها را بسكوت گذرانيده و فقط نسب او را ذكر كرده‌اند چنانكه مورخ مذكور گويد (كتاب 17 بند1) نسب اسكندر از طرف پدر به هركول (نيم‌رب‌النوع يونانى) و از طرف مادر به اِآسيدها ميرسد ولى برخى ديگر مانند پلوتارك و كنت‌كورث اين داستان‌ها را ذكر ميكنند بى اينكه بصحت آن عقيده داشته باشند و مقصود ما هم از ذكر افسانه‌ها فقط اين است كه احوال روحى معاصرين او را بنمائيم. كنت‌كورث گويد (اسكندر، كتاب 1 بند1): از اين جهت كه تقدير همواره مطيع ميل و شهوات اسكندر بود كاميابيهاى او باعث شد كه نه فقط پس از اينكه كارهايش را بانجام رسانيد بلكه از ابتداء سلطنتش در نسب او ترديد كرده بگويند كه آيا صحيح‌تر نيست بجاى اينكه او را پسر هركول و از اعقاب ژوپيتر بدانيم، باين عقيده باشيم كه او پسر بلافصل خود ژوپيتر است. بنابراين اشخاص زياد بدين عقيده شدند كه ژوپيتر بشكل مارى در رختخواب مادر اسكندر داخل شد و از اين ارتباط اسكندر بدنيا آمد پس از آن خوابهائى كه ديدند و جوابهائى كه غيب‌گويان دادند تماماً مؤيد اين معجزه بود وقتى كه فيليپ از معبد دِلف سؤالى كرد غيب‌گوى معبد مزبور يا پى‌تى به او گفت كه بايد بيش از همه براى ژوپيتر (آم‌من) نيايش داشته باشد (معبد آم‌من چنانكه بالاتر ذكر شده نزديك اُآزيس در همسايگى مصر بود) بعد مورخ مذكور گويد: ديگران اين روايت را افسانه تصور ميكنند ولى باز راجع به ارتباط غيرمشروع اُلمپياس چنين گويند: وقتى كه نكتانب پادشاه مصر بواسطهء قشون‌كشى اخس، شاه پارس، از تخت و تاج محروم شد، بحبشه نرفت بل براى استمداد به مقدونيه آمد زيرا از فيليپ بيش از ديگران می‌توانست چشم‌داشت همراهى در مقابل قدرت پارسيها داشته باشد و در اين وقت كه ميهمان فيليپ بود با سحر دل اُلمپياس را ربود و بستر ميزبان خود را بيالود. از اين زمان فيليپ از ملكه ظنين گرديد و همين قضيه بعدها باعث طلاق دادن زنش گرديد (اين داستان از منشأ مصرى است و مقصود مصريها اين بود كه بگويند اسكندر پسر فرعون مصر است چنانكه دربارهء كبوجيه گفتند كه چون او از شاهزاده خانم مصرى زاده بود تخت مصر را از آمازيس غاصب انتزاع كرد)، سپس مورخ مذكور حكايت خود را چنين دنبال مى‌كند: روزى كه فيليپ كلئوپاتر زن جديد را بقصر خود درآورد آتالوس عموى اين زن (بقول ديودور برادرزادهء او) اسكندر را از جهت قضيهء ننگين مادرش سرزنش كرد زيرا اظهارات خود فيليپ كه اسكندر پسر او نيست او را تشجيع كرده بود، بالاخره قضيهء اُلمپياس در تمام يونان و حتى در نزد ملل مغلوبه شيوع يافت و تكذيب نشد اما قضيهء اژدها دروغ بود و از اين جهت آن را از افسانه‌هاى قديم اقتباس كرده بودند كه با آن ننگ اين خيانت را بپوشانند. بعد كنت‌كورث راجع بروابط نكتانب با المپياس گويد: «زمان فرار او از مصر با اين گفته موافقت نميكند زيرا وقتى كه نكتانب از مصر بواسطهء استيلاى اُخس از تاج و تخت موروثى محروم شد اسكندر شش‌ساله بود ولى كذب قضيهء مراودهء نكتانب با المپياس صحت آنچه را هم كه راجع به ژوپيتر گويند بهيچ وجه تأييد نميكند حتى خود المپياس بدعوى اسكندر كه ميخواست همه او را پسر ژوپيتر بدانند مى‌خنديد و روزى بپسرش نوشت كه بيجهت باعث تحريك خشم ژونن نسبت باو نگردد (موافق عقايد يونانيها ژونن زن ژوپيتر بود). در اين مراسله المپياس شايعه‌اى را دروغ دانست كه مكرر آن را اساساً تأييد كرده بود چه در موقع حركت اسكندر به‌طرف آسيا او بپسرش گفته بود «فراموش مكن كه نژاد تو از كيست و خودت را لايق چنان پدرى كه تو داشتى نشان ده». چيزى كه متفق‌عليه همه است اين است: چون نطفهء اسكندر بسته شد تا زمانى كه او بدنيا آمد معجزه‌هاى گوناگون و علاماتى دلالت ميكرد كه مردى فوق‌العاده بدنيا خواهد آمد، مث فيليپ در خواب ديد كه بر شكم اُلمپياس مهرى خورده كه نقش شيرى را می‌نماید و بعدها اسكندر اين شايعه را شنيد و از اين جهت بود كه در ابتداء اسم اسكندريه يعنى شهرى را كه در مصر بنا كرد لئون‌توپوليس نامند زيرا خواب فيليپ را آريستاندر يعنى تردست‌ترين غيب‌گوئى كه بعدها رفيق پادشاه جوان و كاهن او گرديد چنين تعبير كرد: «پسر فيليپ داراى روحى بزرگ خواهد شد». شبى كه اُلمپياس زائيد آتش معبد ديان را در اِفِس كه معروفترين معبد آسيا بود بسوخت (اين معبد يكى از عجائب هفتگانهء عالم قديم بشمار می‌رفت و ديوانه‌اى چنانكه نوشته‌اندآن را آتش زد تا اسمش در تاريخ جاويدان بماند. اِفِس چنانكه مكرّر گفته شده از مستعمرات يونانى در آسياى صغير بود) مُغ‌هائى كه در آن زمان در اِفِس بودند (مقصود مورخ از مُغ‌ها در اينجا بايد سحره باشد نه كاهنان مذهب زرتشت) گفتند در جائى مشعلى روشن شده كه شعله‌هاى آن روزى تمام مشرق را فروخواهد گرفت و باز چنين اتفاق افتاد كه در اين زمان فيليپ كه تازه پوتى‌ده مستعمرهء آتنى را تسخير كرده بود از پيشرفتهاى ديگر خود خبر يافت، توضيح آنكه ارابه‌هاى او در بازيهاى اُلمپ گوى سبقت ربودند و پارمِنْيُن والى او در ايلريه فتح نمايانى كرد بعد در حينى كه او غرق شعف و شادى بود خبر دادند كه زن او اُلمپياس فارغ شده و پسرى آورده و نيز شيوع دارد كه در شهر پِلا بر خانه‌اى كه اسكندر در آنجا زاد دو عقاب جا گرفته تمام روز را در آن محل بماندند، دو عقاب را علامت دو امپراتورى اروپا و آسيا دانستند و چنين تعبيرى پس از حدوث واقعه آسان بود و من در كتبى خوانده‌ام كه در موقع تولد اسكندر زمين‌لرزه روى داد و رعد مدتى غرّيد و برق بكرّات بزمين افتاد، فيليپ از خوش‌بختى‌هاى پى‌درپى ترسيد كه مبادا خدايان بر او رشك برده درصدد كشيدن انتقام از او برآيند، اين بود كه از نِمِزيس درخواست كرد كه در موقع كشيدن انتقام درازاى عنايتهائى كه از طرف طالعش شامل او شده است از بى‌عنايتى خود نسبت باو بكاهد» (يونانيهاى قديم عقيده داشتند شخصى كه خيلى سعادتمند است مورد حسد خدايان واقع می‌شود و نمزيس كه اِلههء انتقام است براى او بدبختيهائى تدارك ميكند. بنابراين فيليپ درخواست ميكرده ربة‌النوع مزبوره در كفارهء او تخفيفى دهد). چنين است افسانه‌ها و رواياتى كه در اطراف اسم اسكندر گفته شده و پلوتارك هم در كتاب خود (اسكندر، بند1، 5) اين گفته‌ها را ذكر كرده. از نوشته‌هاى كنت‌كورث هويداست كه اين روايات را باور نداشته ولى بايد گفت كه خود اسكندر چنانكه از كارهاى او ديده می‌شود و پائين‌تر بيايد، عقيده‌اى راسخ داشته كه او پسر خداى بزرگ يونانيها بوده.

[ویرایش] كودكى و جوانى اسكندر:

بزرگ شود

فيليپ دوم كه مردى عاقل و مآل‌بين بود ميدانست كه بزرگ شدن مقدونيه و حفظ ولايات و شهرهائى كه به اين مملكت افزوده فرع داشتن خلف اهلى است كه بايد پس از او بتخت نشيند بنابراين توجهى مخصوص به تربيت اسكندر كرد و با اين مقصود لئونيداس نامى را كه از اقرباى اُلمپياس بود مربى او قرار داد، در انتخاب طبيب و دايه و غيره نيز دقت‌هاى وافى كرد تا همه از خانواده‌هاى ممتاز و داراى اخلاق حسنه باشند، اين اشخاص مراقبت كامل در تربيت جسمانى او كردند و بعد وقتى كه اسكندر بزرگ شد فيليپ به ارسطو فيلسوف معروف يونان كه در اين زمان بمكتب افلاطون می‌رفت نامه‌اى نوشت كه تقريباً مضمون آن چنين بود: خدايان بمن پسرى اعطا كرده‌اند و من از تولد او در زمان شخصى مانند تو پيش از بدنيا آمدنش شادم زيرا اميدوارم كه اگر مرباى تربيت تو شود پسرى ناخلف نگردد و بتواند پس از من بار گران اين اندوخته‌هاى بزرگ را بدوش گيرد من عقيده دارم كه نداشتن اولاد بمراتب بهتر از داشتن خلفى كه درباره‌اش مقدر باشد پس از من باز افتضاحات و رسوائيهاى نياكان خود را مشاهده كند (مقصود فيليپ احوال بد مقدونيه در زمان پادشاهان قبل از او بوده). ارسطو سمت آموزگارى اسكندر را پذيرفت و مدتها بتعليم و تربيت او پرداخت. (كنت‌كورث، كتاب 1 بند2).

[ویرایش] صفات جسمانى اسكندر:

اعضاى بدنش قوى و متناسب، قامتش پست و خودش عصبى‌تر از آن‌چه مينمود، پوستى داشت سفيد، بجز گونه‌ها و سينه كه بسرخى ميزد، دماغى مانند بينى عقاب و چشمانى برنگهاى مختلف: چشم چپ سبزفام بود و چشم راست سياه. از اثر چشمانش كسى نميتوانست در آنها بنگرد بى‌اينكه در خود احترامى يعنى محبتى كه با ترس آميخته است نسبت به اسكندر احساس كند، در حركات و رفتار چست و چالاك بود و چون اين صفت را در سفرهاى جنگى خيلى بكار ميبرد ميكوشيد كه در زمانهاى عادى هم آن را با ورزشهاى گوناگون حفظ كند، در سختى‌ها و شدائد به اعلى درجه بردبار بود و از پرتو اين صفت مكرّر خود و لشكرش را از خطرات بزرگ رهانيد. از زمان طفوليتش قريحه و هوش فوق‌العاده در او مشاهده ميشد و از همين اوان گفتار و كردارش توجه اطرافيان او را جلب ميكرد، فوق‌العاده جاه‌طلب و جوياى نام بود چنانكه دربارهء او نوشته‌اند هر زمان پدرش فيليپ شهر بزرگى را تسخير ميكرد و مقدونيها غرق شادى و شعف ميشدند، اسكندر در ميان رفقاى خود اظهار افسردگى كرده ميگفت «براى ما وقتى كه از كودكى پا بيرون نهيم پدر من چيزى باقى نخواهد گذاشت». (پلوتارك، اسكندر، بند6) در عقايد مذهبى محكم بود و قربانيهاى زياد براى آلههء يونانى ميكرد، مزاجش تند بود و خشم زود بر وى غلبه ميكرد، بى‌اندازه ميخواست كه نقاشها و مجسمه‌سازها شكل و مجسمهء او را چنان بكشند يا بسازند كه شكيل و با صباحت منظر باشد. (همانجا، بند2). اگرچه اسكندر طبيعتاً صفات عالى داشت ولى توجه فيليپ هم در تربيت او بسيار مؤثر افتاد زيرا فيليپ هيچگاه فراموش نميكرد كه مصاحبتش در ايام كودكى با اپامى نونداس تا چه اندازه در تربيت او مؤثر بود بهمين جهت چنانكه ذكر شد ارسطاطاليس فيلسوف معروف يونانى را بدربار خواست تا او را تعليم كند و اسكندر نحو و صرف زبان يونانى را نزد حكيم مزبور آموخت، بعد فيليپ معلمين ديگر براى اسكندر تهيه كرد و مخصوصاً اسب‌سوارى و تيراندازى و ورزشهاى گوناگون به او آموخت. پس از اينكه اسكندر بزرگ شد و بسنى رسيد كه می‌توانست با علوم ديگر آشنا شود فيليپ ارسطاطاليس را كه در مى‌تى‌لين ميزيست براى تعليم اسكندر باز بدربار خود خواست و حكيم مزبور چند علم ديگر و بخصوص طبيعيات را باو آموخت و در دربار مقدونى بماند تا اسكندر بتخت نشست و به آسيا براى جنگ گذشت. مورخين اسكندر نوشته‌اند كه چون او علوم طبيعى و طب را دوست ميداشت بعدها هشتصد تالان به ارسطو داد تا به مخارج تحقيقات در اين علم صرف كرده كتاب خود را به اتمام برساند. و نيز نوشته‌اند (پلوتارك، اسكندر، بند9 و كنت‌كورث، كتاب 1 بند3): اسكندر مايل نبود كه ارسطو چيزهائى را كه باو آموخته بود منتشر كند چنانكه در نامه‌اى خطاب به ارسطو اسكندر از حكيم مذكور مؤاخذه ميكند كه چرا مقام علم آكروآماتيك را پست و كتابهائى در اين باب منتشر كرده (از فحواى كلام مورخين مذكور چنين مستفاد می‌شود كه مقصود فلسفهء ماوراءالطبيعه بود)، ارسطو جواب داد كه هرچند كتابهائى منتشر كرده اما كسى تا اين علم را نياموزد نخواهد توانست مفاد كتابهاى او را بفهمد، بعد اسكندر كتاب ارسطو را راجع به رتوريك خواست و اكيداً قدغن كرد كه اين كتاب را بغير از او بكسى ندهد زيرا ميخواست از حيث دانش هم برتر از ديگران باشد. اسكندر در اوايل سلطنتش احترامى زياد نسبت به ارسطاطاليس ميورزيد و ميگفت كه اگر فيليپ بمن حيات داده ارسطاطاليس مرا تعليم كرده كه با شرافت و نام زندگانى كنم. براى فهم مطلب بايد در نظر داشت كه اسكندر فوق‌العاده جاه‌طلب بود و ارسطاطاليس هم با اين صفت ذاتى او مساعدت ميكرد چنانكه ميگفت كه در ميان تمام فيوض زندگانى شرف و نام بالاتر از هر چيز است. تعليمات ارسطاطاليس آثارى خلل‌ناپذير در دماغ اسكندر گذاشت و باعث شد كه او حدّى براى جهانگيريهاى خود قرار ندهد، اين بود كه پس از جنگى بجنگى ميپرداخت و بالاخره جاه‌طلبى را بجائى رسانيد كه خواست او را خدا بدانند و چنانكه بيايد كاليستن، مورّخ خود را كشت از اين جهت كه اين داعيهء اسكندر را استهزاء ميكرد و نيز همين جاه‌طلبى اسكندر باعث شد كه او بعدها مورد ملامت ارسطو گرديد، فيلسوف مزبور اسكندر را از داعيه‌اى كه داشت و خود را بالاتر از بشر ميدانست علانيه در ميان پيروان خود انتقاد ميكرد و همين انتقادات اسكندر را از او سرد كرد بحدّى كه ارسطو را دشمن خود پنداشت. از صنايع مستظرفه اسكندر موسيقى را خيلى دوست ميداشت و خودش هم درس می‌گرفت ولى روزى پدر به او گفت «آيا تو شرم ندارى كه چنين خوب ميخوانى؟» از اين زمان اسكندر از اين صنعت دل‌سرد شد و الحان نغز بزمى را بيك سو نهاده فريفتهء آهنگهائى گرديد كه مردانگى را تحريك ميكرد، بعد تى‌موته نامى موافق ذوق اسكندر خود را رزمى كرده نزد وى مقرّب گرديد. از صنايع ديگر، اسكندر بفصاحت و بلاغت اهميت ميداد و از آناكسيمن كه از اهل لامپ‌ساك بود پيروى ميكرد، اين شخص روزى باعث نجات وطنش شد، توضيح آنكه اسكندر ميخواست شهر لامپ‌ساك را از اين جهت كه طرفدار ايرانيها بود خراب كند و چون ديد كه آناكسيمن از شهر خارج شده به‌طرف قشون اسكندر ميرود و يقين كرد كه براى درخواست عفو و اغماض دربارهء شهرش بنزد اسكندر روانه است قسم خورد كه درخواست او را نخواهد پذيرفت ولى آناكسيمن چون از قسم اسكندر آگاه شد وقتى كه او را ديد درخواست كرد كه اسكندر وطنش را خراب كند و پادشاه مقدونى چون قسم خورده بود خواهش او را نپذيرد از خراب كردن لامپ‌ساك بازداشت. (كنت‌كورث، كتاب 1 بند 3). اسكندر از نقاشان زمان خود فقط آپ‌پل را بخود راه ميداد و از مجسمه‌سازها لى‌سيپ و پولى‌كلت مورد توجه او بودند و از شعراى قديم يونان اسكندر هيچكدام را بر همر ترجيح نميداد و ميگفت از تمام شعراء فقط همر توانسته در نوشته‌هاى خود تمام چيزهائى را كه باعث قدرت دولتى می‌شود بيان كند، بنابراين اسكندر در سفر و حضر كتاب شاعر مزبور را با خود داشت و اين كتاب را با خنجرى زير بالش خود ميگذاشت و ميگفت «اين دو چيز در سفرهاى جنگى توشهء راه من است». (پلوتارك و كنت‌كورث). از قضايائى كه به ايام جوانى اسكندر نسبت می‌دهند و جرئت و شجاعت او را می‌نماید قضيهء ذيل است: در آن زمان اسبهاى تِسّالى از حيث زيبائى معروف بودند، روزى اسبى براى فيليپ از اين ولايت يونانى آورده بودند و چون سرش بسر گاو شباهت داشت آن را بوسه‌فال مى‌ناميدند، اسب مزبور بقدرى تندخوى و سركش بود كه از دوستان و مستحفظين فيليپ كسى نتوانست بر آن بنشيند، در اين حال در اطراف فيليپ مذاكره شد كه اين اسب وحشى بى‌مصرف را رها كنند در جلگه آزاد باشد، اسكندر آهى كشيده گفت اسب به اين زيبائى را بواسطهء ترس و كم‌دلى از دست می‌دهند، فيليپ برگشته به او گفت اشخاصى را كه از تو در اين فن ماهرترند بيجهت توهين مكن، او جواب داد اگر اجازه دهيد من او را رام ميكنم، فيليپ گفت: «اگر نكردى چه؟» اسكندر گفت: «قيمت اسب را ميپردازم»، فيليپ خنديد و بالاخره قرار بر اين شد كه اگر او اسب را رام كرد از آن او باشد و قيمت آن را فيليپ بپردازد والاّ خودش قيمت آن را بپردازد بى‌اينكه صاحب اسب گردد، اسكندر پس از تحصيل اجازه اسب را رو به آفتاب داشت تا سايهء خود را نبيند زيرا ملتفت شده بود كه اسب از سايهء خود رم ميكند، بعد از اين كار چند دفعه دست بيال اسب كشيده او را بنواخت و پس از اينكه از حرارت اسب قدرى كاست چابكانه جست و بر اسب نشست، اسب بر دو پا ايستاد بعد لگد انداخت و تلاش كرد كه از قيد دهنه برهد و چون موفق نشد اسكندر را برداشت و در جلگه‌اى هموار تاخت، اسكندر جلو او را رها كرد تا هر قدر ميخواست دويد و گاهى هم با مهميز او را بدويدن تحريك كرد، بالاخره اسب خسته شد و رام گرديد ولى اسكندر او را راحت نگذاشت و چندان دوانيد تا بالاخره اسب بكلى از نفس افتاد و ايستاد، در اين وقت كه اسكندر نزد فيليپ برگشته بود پياده شد و فيليپ كه از شادى در پوست نمى‌گنجيد باطراف خود نگريست و بعد رو به اسكندر كرده گفت: «اسكندر! مقدونيه براى تو كوچك است در فكر مملكتى وسيع‌تر باش». (پلوتارك، بند8 و كنت‌كورث، كتاب 1 بند3). فيليپ چون جلادت و رشادت اسكندر را ميديد همين كه پسرش به رشد رسيد او را در جنگها دخالت داد، بنابراين در محاصرهء بيزانس و جنگ فيليپ با آتنيها چنانكه گذشت اسكندر شركت كرد. در احوال اسكندر نوشته‌اند كه از تزيينات و البسهء فاخر احتراز داشت و ميگفت: «استعمال تزيينات و جواهر حق زنان است زيرا زيبائى از لوازم آنان مى‌باشد اما زيبائى مرد در فضائل اوست». در ايام شباب از معاشرت با زنان بقدرى گريزان بود كه مادرش ميترسيد عنّين باشد ولى پس از فتوحات خود در آسيا داراى 360 زن بود. شراب را در ابتداء دوست ميداشت ولى بحدى كه باعث مستى نگردد اما بعدها كه فتوحات زياد كرد چنانكه مورخين او نوشته‌اند صفاتى را كه ذكر كرديم فاقد گرديده سادگى و بى‌آلايشى را از دست داد، پس از هر فتح ضيافتها ميكرد و بميگسارى و مستى ميپرداخت و در عيش و عشرت بقدرى غوطه‌ور ميگشت كه چنانكه بيايد بالاخره از عيش و عشرت و ناپرهيزى بسيار درگذشت. اين است اجما آنچه مورخين يونانى و رومى در باب كودكى و جوانى اسكندر نوشته‌اند اما اينكه رفتار او پس از فتوحاتش چه بود در ضمن وقايع ايران بيايد. حالا مقتضى است كه از كارهاى او در يونان و نيز در اطراف مقدونيه بقدرى كه با تاريخ ايران ملازم است صحبت كرده بعد بذكر وقايع ايران بپردازيم. دانستن كارهاى او قبل از قشون‌كشى به ايران از اين حيث لازم است كه اگر كارهاى مزبور انجام نميشد نمى‌توانست پا به آسيا بگذارد، پس دربار ايران آن زمان چنانكه مى‌بايست به امور يونان اهميت نداده. كارهاى اسكندر در بدو سلطنت: اسكندر در 335 ق.م. بتخت نشست و نخستين كار او تنبيه اشخاصى بود كه در قتل پدرش دست داشتند، پس از آن به مراسم دفن پدر پرداخت و بعد زمام امور را بدست گرفت، در ابتداء درباريان از جهت كمى سنّ اسكندر وقعى به او نميگذاردند ولى او توانست در اندك مدتى بواسطهء نطق‌هاى ملايم و عاقلانه دل مردم را بربايد، او همواره ميگفت «با مرگ پدرم جز اسم شاه چيزى تغيير نكرده، ادارهء امور بهمان نحو كه در زمان پدرم بود دوام خواهد يافت». رسولانى كه نزد او مى‌آمدند مورد ملاطفت ميشدند و به يونانيها پيغام ميداد نسبت به من با همان نظر عنايت بنگريد كه بپدرم مينگريستيد. اسكندر توجه مخصوصى نسبت بقشون داشت و غالباً به سان ديدن آن و مجبور كردن سپاهيان بورزشهاى گوناگون اوقات خود را ميگذرانيد و از اين جهت قشون مقدونى سپاهى شد ورزيده و داراى اطاعت نظامى. كلئوپاتْر زن دوم فيليپ چندى قبل از مرگ او پسرى آورده بود و آتّالوس كه از اقرباى نزديك اين زن بود كنگاشها بر ضد اسكندر ميكرد تا او را از تخت دور كند بنابراين اسكندر از او بيمناك گرديد بخصوص كه آتالوس قبل از فوت فيليپ بعزم جنگ با ايران بهمراهى پارمِن‌يُن به آسيا رفته بود و اسكندر ميترسيد كه مبادا او سربازان را با خود همراه و يونانيها را اغوا كند كه پادشاه جوان را از تخت بزير آرند، بر اثر نگرانى مذكور هِكاته يكى از دوستان خود را با قشونى به آسيا فرستاد تا آتالوس را دستگير كرده نزد او آورد و باو دستور داد كه اگر بگرفتن آتّالوس موفق نشد در اولين وهله او را بكشد. هِكاته به آسيا گذشت و قشون خود را سپاهيان پارمِن‌يُن و آتّالوس ملحق كرده منتظر موقع شد تا نقشهء خود را انجام دهد. در اين احوال آتنى‌ها كه از برترى و رياست مقدونيها در يونان بسيار ناراضى بودند از خبر فوت فيليپ مشعوف گشتند و بتحريك دِموستن آتنى درصدد برآمدند كه با مقدونيها مخالفت ورزند، با اين مقصود رسولانى نزد آتالوس به آسياى صغير فرستادند تا با همراهى او نقشهء خود را اجرا كنند، در همين وقت شهرهاى ديگر را محرّك شدند كه آنها هم بر مقدونيه بشورند، بر اثر اين تحريكات اِاُليانها قرار دادند تبعيدشدگان زمان فيليپ را برگردانند، تبى‌ها خواستند كه ساخلو مقدونى از شهرشان خارج و مقدونيه فاقد برترى در يونان گردد آمْبْرسيت‌ها ساخلو مقدونى را از ديار خود اخراج كردند، اهالى پلوپونس اعلام كردند كه ميخواهند موافق قوانين خودشان زندگانى كنند، بعض شهرهاى ساحلى مقدونيه علم طغيان بيفراشتند و باين هم قانع نشده مردمان همجوار را كه مقدونى نبودند بشورش و ياغيگرى تحريك كردند، بر اثر خبرهاى مذكور اسكندر متوحش و مقدونيها مضطرب گشتند كه مبادا پادشاه جوان در مقابل اينهمه مشكلات درماند و دولت مقدونى از بيخ و بن براُفتد، ولى اسكندر بزودى از وحشت بيرون آمده چنين كرد: در ابتداء او اهالى تِسّالى را به‌طرف خود جلب كرده به آنها گفت كه نژاد من و شما بيك نفر كه هِركول است ميرسد و در نتيجه تِسّاليان با وى همراه گشته قرار دادند كه اسكندر مانند پدرش سپهسالار يونان باشد، پس از آن اسكندر از راه تسالى به‌طرف مردمان سواحل دريا رهسپار گرديده آنها را جلب كرد بعد به ترموپيل رفت و در آنجا شوراى آم‌فيك‌تيون‌ها را منعقد داشته اين مجلس را مجبور كرد كه بموجب فرمانى او را از نو سپهسالار كل يونان بدانند، بعد او با آمبرسيت‌ها كنار آمد بدين ترتيب كه وعده داد آنها را بزودى آزاد بگذارد تا موافق قوانين خودشان زندگانى كنند و پس از اين كار با قشونى داخل ب‌اُسى شده و اردوى خود را در كادمه زده وحشت و اضطراب زياد در تِبى‌ها ايجاد كرد، در اين احوال آتنى‌ها مضطرب شدند و آنهائى كه اسكندر را حقير ميشمردند از عقيدهء خود برگشتند، بالاخره آتنى‌ها تصميم كردند كه رسولانى نزد اسكندر فرستاده معذرت بخواهند از اينكه او را بسپهسالارى يونان نشناخته‌اند، دموستن آتنى نيز جزو رسولان بود ولى او نزد اسكندر نرفت يعنى تا سى‌ترون رفته از آنجا به آتن برگشت، جهت اين اقدام نطاق مزبور را مختلف توجيه كرده‌اند: بعضى تصور ميكنند كه چون هميشه بر ضد مقدونيه بود ترسيد كه مبادا خطرى براى حيات او باشد، برخى گويند كه خواست صداقت خود را بشاه ايران نشان دهد، زيرا از او براى ضدّيت با آتن مبالغى بسيار دريافت ميكرد. عقيدهء آخرى شايد بر نطق اسخين مبتنى باشد چه او به دموستن گويد «هرچند اكنون طلاى شاه سراپاى تو را گرفته ولى اين زر تو را كفايت نخواهد كرد زيرا اندوختهء غيرمشروع هيچگاه كافى نيست». (ديودور، كتاب 17 بند 4 و آريّان، كتاب 1 فصل 1 بند 1 و ژوستن، كتاب 11 بند2). اگر اين اسناد را صحيح بدانيم ترديدى نيست كه دموستن كمك ايران را در اين زمان در صلاح آتن ميديد، نه اينكه براى گرفتن پول بايران نزديك شده باشد. اسكندر رسولان آتن را با ملايمت پذيرفته آتنى‌ها را از وحشت بيرون آورد بعد به‌طرف كرنت رفت و در آنجا نمايندگان يونان را جمع و نطق مؤثرى در آن مجمع كرد و در نتيجه مجمع مزبور اسكندر را بسپهسالارى كل يونان برقرار داشت و رأى داد كه سفر جنگى بر ضدّ پارسيها از جهت وهن و آزارهائى كه سابقاً دربارهء يونانيها روا داشته‌اند شروع شود و شهرهاى يونانى به اسكندر كمكهاى سپاهى و پولى كنند. (ديودور، كتاب 17 بند 42 و آريان، كتاب 1 فصل 1 بند 1 و كنت‌كورث، كتاب 1 بند 11 و ژوستن، كتاب 11 بند 2). در اين وقت قضاياى آسيا چنين بود: پس از مرگ فيليپ آتالوس با آتنى‌ها همداستان شده درصدد برآمد بر اسكندر ياغى شود ولى پس از چندى پشيمان گشته نامه‌اى را كه دموستن باو نوشته بود نزد اسكندر فرستاد و خواست باو نزديك شده سوءظن وى را رفع كند ولى در اين احوال هِكاته برحسب مأموريتى كه داشت او را بقتل رساند و تخم شورش از قشون مقدونى در آسيا برطرف گرديد. سردار ديگر مقدونى پارمِن‌يُن پس از اين قضيه مورد اعتماد اسكندر و يكى از سرداران نامى و مقرب اسكندر گرديد. (ديودور، كتاب 16 بند 5). زمانى كه اسكندر در كرنت بود خواست ديوژن معروف يونانى را كه پيرو فلسفهء كلبى بود ملاقات كند. اسكندر به كرانه رفته با دبدبهء سلطنتى بر ديوژن ورود كرد و در موقعى كه او در آفتاب گرم ميشد اسكندر روبروى او ايستاده گفت: «ديوژن از من چيزى بخواه و هرچه خواهى ميدهم»، حكيم مزبور جواب داد: «از آفتابم رد شو». اين جواب بقدرى در اسكندر اثر كرد كه در حال فرياد زد: «اگر اسكندر نبودم هرآينه ميخواستم كه ديوژن باشم». از پلوپونس اسكندر به معبد دِلف رفت تا از غيب‌گوى آن (پى‌تى) راجع بجنگى كه در پيش داشت سئوالى كند. پى‌تى گفت در اين روزها نمى‌توان بخدا نزديك شد. اسكندر زن غيبگو را گرفته بزور به‌طرف معبد كشيد، در اين حال پى‌تى ديد كه در مقابل جبر چاره جز تسليم و رضا و صرفنظر كردن از آداب مقدسه ندارد، اين بود كه به راه افتاد، گفت «پسرم، بر تو نميتوان غالب آمد»، پس از شنيدن اين جواب اسكندر از آن زن دست بازداشته گفت «جوابى را كه ميخواستم شنيدم» و بعد از معبد بيرون رفت (كنت‌كورث، كتاب 1 بند10 و پلوتارك، اسكندر، بند 8 – 9).

[ویرایش] اسكندر در تراكيه:

از يونان اسكندر به مقدونيه برگشت و درصدد تنبيه تراكيها برآمد، با اين مقصود از آمفى‌پوليس به تراكيه رفته باقوام كوچك آزادى كه در تراكيه ميزيستند پرداخت و ده روز راه پيمود تا بپاى كوه اِموس رسيد، اهالى بقلهء كوه پناه برده ارابه‌هاى زيادى در آنجا جمع كردند، تا در موقع حملهء اسكندر آنها را از بالا بزير پرتاب كنند و سپاهيان مقدونى در زير آنها خرد شوند، اسكندر نقشهء اهالى را دريافت و بسپاهيان خود دستور داد صفوف خود را بگشايند تا ارابه‌ها رد شود و اگر ديدند وقت براى اين كار ندارند بخوابند و تنشان را با سپرها بپوشانند، آنها چنين كردند و از پائين آمدن ارابه‌ها اگر چه صداى مهيبى برخاست ولى آسيبى به سپاهيان اسكندر نرسيد، پس از آن مقدونيها قلهء كوه را گرفته دشمن را هزيمت دادند و اسرا و غنائمى برگرفتند. (آريّان، كتاب 1 فصل 1 بند2 و كنت‌كورث، كتاب 1 بند11).

[ویرایش] جنگ اسكندر با مردم ترى بال:

بعد اسكندر با مردم ترى‌بال طرف شد و پادشاه آن سيرموس نام به آن طرف رود ايستر كه دانوب كنونى باشد گذشت، اسكندر چون سفاين بقدر كفايت نداشت از رود مزبور نگذشت و مراجعت كرد ولى پس از آنكه با مردم گت طرف شد در قايقهائى سپاهيانى به آن طرف رود دانوب عبور داده با اين مردم جنگ كرد، آنها عيال و اطفال خود را برداشته عقب نشستند و عدّه‌اى از آنها اسير گشتند. پس از آن از سيرموس و نيز از طوايف ژرمنى رسولانى نزد اسكندر آمده هدايائى از طرف پادشاهان خود براى او آوردند و خواستار صلح و روابط دوستانه شدند (ژرمنها از رود دانوب تا درياى آدرياتيك منتشر بودند). بلندى قامت آنها و حرارتى كه نشان ميدادند باعث تعجب اسكندر شد و از رسولان پرسيد از چه بيش از هر چيز ميترسند و تصور ميكرد كه خواهند گفت از قدرت او ولى آنها جواب دادند از هيچ چيز مگر از اينكه آسمان بسر ما بيفتد، اسكندر لحظه‌اى در فكر شد و گفت ژرمنها جسورند و بعد با آنها عقد اتحادى بست و با سيرموس و ديگران نيز صلح كرد زيرا ديد جنگ در اينجاها سخت و بيفايده است چه اين صفحات مملكتى است فقير ولى مردمانى دارد دلير، اين بود كه مصمم شد زودتر به ايران حمله برد زيرا ثروت شاهان ايران و آبادى ممالك تابعهء آن در اين زمان معروف آفاق بود. (كنت‌كورث، كتاب 1 بند 6 – 7). آريان سفارت مزبور را از طرف مردم سلت و راجع بمردمان كنار دانوب چنين گويد: رود دانوب از ميان ممالكى ميگذرد كه اكثراً سلتى‌اند، در انتها كادها و ماركومان‌ها سكنى دارند، بعد يك خانوادهء سارمات كه به ايازيژ موسوم‌اند، بعد گت‌ها كه بجاويدان بودن روح معتقدند، سپس سارماتها و بعد سكاها. (همانجا، كتاب 1 فصل 1 بند 3 – 4). عزيمت اسكندر به ايليريه: بَرديليس پادشاه قسمتى از ايليريه كه در زمان فيليپ با او جنگ كرده مغلوب و مطيع شده بود در سن نودسالگى درگذشت. پسرش كليتوس از اشتغال اسكندر بجنگ با مردمان آن طرف دانوب استفاده كرده علم مخالفت بيفراشت و با گلوسياس پادشاه قسمت ديگر ايليريه كه معروف بايليريهء تلان‌تيانى بود متحد شد. در اين احوال به اسكندر خبر رسيد كه اتارياتها كه در سر راه او واقع بودند نيز شوريده‌اند ولى لانگاروس پادشاه آگريان از اسكندر خواهش كرد كه مطيع كردن اين مردم را باو گذارد، اسكندر او را نواخت و وعده كرد خواهر خود سينا نام را باو بدهد (اين دختر فيليپ از زن ايليرى او بود و او را به آمليناس به زنى داده بود). لانگاروس مردم مزبور را شكست داد ولى قبل از اينكه خواهر اسكندر را ازدواج كند بمرد. بعد كه راه اسكندر مصفا گشت به‌طرف ايليريها روانه شد و از معبر تنگى كه بين كوه و درهء رودخانه واقع است در ابتدا بحيلهء جنگى و بعد جنگ‌كنان گذشت، پس از آن چون شنيد كه دشمن در جائى بى‌اينكه سنگرهائى ساخته يا قراولانى گماشته باشد اردو زده اسكندر شبانه باين اردو حمله برده ناگهان بدان شبيخون زد و تقريباً نصف دشمن را كشت. كليتوس بشهر پليون پناه برد و بعد از ادامهء جنگ با اسكندر منصرف شده نزد تلان‌تيان رفت. (آريان، كتاب1 فصل1 بند5 و كنت‌كورث، كتاب 1 بند 12). قابل ذكر است كه آريان گويد ايليريها قبل از اينكه شروع بجنگ كنند براى فتح سه نوجوان و سه دختر و ميشى سياه قربان كردند.

[ویرایش] قيام تبى‌ها بر اسكندر:

در اين احوال كه اسكندر با مردمان همجوار مقدونيه مشغول گيرودار بود در يونان خبرى منتشر شد كه اسكندر در جنگ با ترى‌بال‌ها كشته شده و چون يونانيها باطناً اسكندر را دوست نميداشتند دشمنان او فرصت يافتند كه اين خبر را با جعلياتى تأييد كنند؛ يكى ميگفت: «من خودم ديدم كه او را احاطه كرده بودند»؛ ديگرى انتشار ميداد «من بچشم خود ديدم كه زخم برداشته بود». در اين موقع شادى و شعف تبى‌ها را حدى نبود و قيام بر اسكندر از اين شهر شروع شد. توضيح آنكه تبعيدشدگان زمان فيليپ جرئت يافته در تحت رياست فنيكس و پروتيت بساخلو مقدونى در كادمه كه از ارك بيرون آمده بود حمله بردند ارك را محاصره كردند و بعد رسولانى بتمام شهرهاى يونانى فرستاده براى آزادى يونان كمك خواستند. دموستن كه كينهء مقدونى‌ها در سينه‌اش شعله‌ور بود موقع را مغتنم دانسته مجاهدت كرد كه آتنى‌ها به تبى‌ها كمك كنند و بعد كه ديد كمكى از طرف آتنى‌ها نشد پولى براى تبى‌ها فرستاد و اسلحه به آنها رسانيد، آريان گويد كه رسولان ايران سيصد تالان به او داده بودند كه به اين مصرف برساند، از طرف پلوپونسى‌ها نيز جنبشى شد يعنى قشون زياد در ايستم جمع كردند ولى آن‌تى‌پاتر كه قائم‌مقام اسكندر در مقدونيه بود از پلوپونسى‌ها خواهش كرد با تبى‌ها همداستان نشوند، با وجود اين لاسدمونيها رسولان تب را پذيرفتند، سپاهيان پلوپونسى ببدبختى تبى‌ها رقت آورده به جنگ مايل بودند ولى فرمانده آنها آستيلوس كه از اهل آركادى بود حركت قشون را بتأخير ميانداخت تا تبى‌ها در موقع سخت‌ترى واقع شده پول بيشتر بدهند، توضيح آنكه او ده تالان ميخواست. تبى‌ها نمى‌توانستند اين مبلغ را بپردازند از طرف ديگر كسانى كه در يونان از طرفداران مقدونيه بودند سردار مزبور را بمسامحه و مماطله تشويق و باو وعده‌هائى ميكردند در اين احوال باز دِموستن پولى به پلوپونسى‌ها غير از آركاديها داد تا بكمك تبى‌ها حركت كنند و بر اثر اين اقدام دِموستن باز گفتند كه شاه ايران سيصد تالان به دموستن داده تا اشكالاتى در يونان براى اسكندر توليد كند، همين‌كه اسكندر از قيام تبى‌ها آگاه شد از شهر پليون بسرعت به‌طرف يونان حركت كرده پس از هفت روز بشهر پلن واقع در تسالى رسيد، از آنجا پس از شش روز وارد بِاُسى گرديد و بلادرنگ خود را بيك‌فرسنگى تِب رسانيد، تبى‌ها كه بواسطهء بى‌احتياطيشان از حركت اسكندر بى‌خبر بوده گمان ميكردند كه او در ماوراء ترموپيل است از بودن اسكندر در يك‌فرسنگى تِب غرق حيرت شدند و در ابتداء پنداشتند اين شخص يكى از سرداران پادشاه مقدونى است كه اسكندر نام دارد و پسر اروپ است نه خود پادشاه مزبور، اسكندر بدروازهء تب كه در سر راه آتن بود نزديك شد ولى نخواست فوراً جنگ كند زيرا اميدوار بود كه تبى‌ها پشيمان شده پوزش خواهند خواست، ولى تبى‌ها جمع شده تصميم كردند كه تا آخرين نفس بجنگند و حال آنكه ميدانستند برترى با قشون اسكندر است زيرا سپاه او مركب بود از سى‌هزار پياده و سه‌هزار سوار كه تماماً ورزيده بودند و اسكندر اين عده را براى حمله بايران حاضر كرده با كمال بيطاقتى منتظر بود كه در يونان آرامشى برقرار گردد تا بتواند به آسيا برود، سپاه تِبى از ده‌هزار تجاوز نميكرد و اين عدّه را هم مردم شهرآماده كرده بودند زيرا اولاً آتنى‌ها جز فرستادن اسلحه كمكى نكردند و لاسدمونيها در ايسْتم منتظر بودند كه ببينند عاقبت كار چه می‌شود. اسكندر با وجود فزونى قوهء خود چون ميخواست بكار يونان زودتر خاتمه دهد جارچيانى فرستاد جار زنند كه هر كس از تبى‌ها به اردوى او بيايد پناه خواهد يافت، در مقابل اين كار اسكندر تبى‌ها هم جارچيانى ببالاى ديوارهاى شهر فرستاده اعلام كردند كه هر كس با شاه بزرگ (يعنى شاه ايران) و تبى‌ها بر ضد جبار متحد شود تبى‌ها او را پناه خواهند داد، وقتى كه اسكندر خبر اين رفتار تبى‌ها را شنيد از شدت خشم مانند آتش برافروخت و حمله را بشهر شروع كرد جنگ خونين بود و تبى‌ها با كمىِ عده در مقابل قشون كثيرالعده و ورزيدهء مقدونيها سخت پا فشردند و پس از آنكه تيرهاشان تمام شد با شمشير جنگيدند و تيراندازان كرتى را رانده تا نزديك اسكندر تعقيب كردند. در اين حال چون اسكندر ديد مقدونيها از دلاورى تبى‌ها خسته و فرسوده شده‌اند امر كرد قشون تازه‌نفس او كه در ذخيره مانده بود، يعنى آخرين قسمت قشون او وارد كارزار شود. مقدونيهاى تازه‌نفس بر تبى‌ها تاختند با اين اميد كه آنها را هزيمت خواهند داد، ولى برخلاف انتظار اسكندر و آنها تبى‌ها باز مقاومت كردند و كشتارى مهيب درگرفت، تبى‌ها جنگيهاى خود را تشجيع ميكردند، جنگهاى نامى گذشته را بخاطر آنها مى‌آوردند و بمقدونيها ميگفتند اذعان كنيد كه مغلوب شده‌ايد. در اين احوال كه اسكندر از عاقبت كارزار نگران بود ناگاه ديد كه يكى از دروازه‌هاى كوچك تِب نيمه‌باز است بى‌اينكه مستحفظ داشته باشد، و فوراً به پرديكاس امر كرد با عدهء خود داخل شهر گردد، و اوامر اسكندر را اجرا كرد، اما تبى‌ها كه فالانژ اوّل مقدونى را از كار انداخته بودند و به فالانژ دوّم پرداخته آن را سخت عقب مينشاندند، و نزديك بود شاهد فتح را بآغوش كشند ناگاه خبر يافتند كه دشمن داخل شهر شده و بر اثر آن تصميم كردند عقب نشسته در درون ديوارهاى شهر بجنگند. ولى اين عقب‌نشينى بواسطهء فشار دشمن بنحوى صورت گرفت كه باعث شكست تِبى‌ها گرديد توضيح آنكه در ميان گيرودار سوارهاى تِبى با پياده‌نظام تِب در يك وقت داخل شهر شدند پياده‌هاى زياد در زير سمّ ستوران لگدمال گشتند و عدّهء كثيرى هم از تبى‌ها معابر را گم كرده با اسلحه بخندقها افتاده مردند، از طرف ديگر قشون مقدونى كه در كادمه محصور شده بود از اين موقع استفاده كرده، بيرون آمد و به تبى‌ها حمله برده كشتارى زياد كرد، پس از اينكه مقدونيها شهر را گرفتند باز تبى‌ها دست از جنگ نكشيدند. ديودور گويد (كتاب 17 بند 13): يك نفر تبى از مقدونيها امان نخواست بلكه جلو مرگ رفته با مقدونيها درآويخت، كينهء تبى‌ها بقدرى بود كه با وجود اينكه زخم برداشته و در حال نزع بودند مقدونيها را گرفته خفه ميكردند يونانيهائى مانند تس‌پيان اهالى پلاته و غيره كه در قشون مقدونى بودند و كينهء تبى‌ها را از ديرگاه در دل داشتند؛ حالا موقع كينه‌توزى بدست آوردند و كمتر از مقدونيها شقاوت نكردند و حال آنكه شقاوتهاى مقدونيها را حدّى نبود. كنت‌كورث كه فريفتهء كارهاى اسكندر است در اين موقع نميتواند خوددارى كند و گويد (كتاب 1 بند 18): شقاوتى نبود كه اين شهر ميدان آن واقع نشده باشد، كشتارى مهيب درگرفت و مقدونيها زن را از مرد و كوچك را از بزرگ تميز ندادند. ديودور گويد (كتاب 17 بند 13): زنان و اطفال بمعابد پناه بردند و مقدونيها آنها را به بدترين شكلى راندند، يونانى يونانى را ميكشت، پدر و مادر را اقوام آنها نابود ميكردند. بالاخره شب دررسيد و حكم غارت داده شد، و پانصد نفر مقدونى در موقع غارت بدست تبى‌ها معدوم گشتند، پس از اينكه شش‌هزار تبى بقتل رسيدند فاتح امر كرد دست از كشتار بردارند و از اهالى شهر آنچه باقى مانده بود بعدّهء سى‌هزار نفر اسير شدند و اين عدّه را اسكندر بمزايده گذاشته برده‌وار بفروخت. كنت‌كورث از قول كلى‌تارك گويد: مقدار غنائمى كه نصيب اسكندر شد چهار صد و چهل تالان بود ولى برخى گفته‌اند كه تنها از فروش تبى‌ها اين مبلغ عايد گرديد. شرح اين جنگ را ساير مورخين بطور وحشت‌آور نوشته‌اند (پلوتارك، اسكندر، بند 11،12 و آريان، كتاب 1 فصل2 بند2،3 و كنت‌كورث، كتاب 1 بند 13 و ژوستن، كتاب 11 بند 3، 4). تساليان چون به اسكندر كمك كرده بودند پاداش يافتند، اسكندر قرض آنها را بشهر تب كه صد تالان بود بخشيد و بعد در شهر تِب بعدّهء كمى از اهالى آن كه در ميان شهر چند نفر كاهن بودند آزادى داد، در ميان اين اشخاص اسم زنى را تى‌موكله نام ذكر ميكنند، قضيهء او چنين بود: يكى از سركردگان اسكندر اين زن را اسير و بى‌سيرت كرد و بعد از او پرسيد كه نفيس‌ترين اشياء خود را كجا پنهان داشته‌اى؟ تى‌موكله اشاره بچاهى كرده گفت در اين چاه و چون سركردهء مزبور بلب چاه رفته خم شد تا در درون چاه بنگرد زن از پشت دو پاى او را كشيد بچاه سرازيرش كرد و در حينى كه سركردهء مزبور بيهوده تلاش ميكرد تا مگر از چاه بيرون آيد تى‌موكله چند سنگ بسرش نواخته كار او را بساخت بعد كسان سركرده او را گرفته نزد اسكندر بردند و او پرسيد تو كيستى؟ زن جواب داد «خواهر ته‌آژن يعنى آن كسى كه رئيس تبى‌ها بود و براى آزادى يونان كشته شد. چون خواستم از دست‌بردى كه بناموس من شده بود انتقام بكشم راهزنى را كه شرف مرا ربوده بود كشتم اگر تو ميخواهى روح سركرده‌ات را با كشتن من راضى كنى بدان كه براى زن عفيفه پس از اينكه عصمت او لگدمال شد ناچيزتر از همه چيز زندگانى است و هر قدر تو در ريختن خون من شتاب كنى باز دير است زيرا من شرف خود و آزادى وطنم را بخاك سپرده و با وجود اين هنوز زنده‌ام». اسكندر ازين سخن بخود آمده گفت تقصير با سركردهء من بوده و پس از آن زن را ستود و امر كرد آزادش كنند و اقربايش را نيز از قيد برهانند. اما شهر تب كه در تاريخ يونان نام بزرگى داشت و مردان نامى از خود بوجود آورده بود از اين زمان نيست و نابود شد زيرا اسكندر بشوراى نمايندگان يونانى رجوع كرد تا معلوم دارند كه با شهر تب چه بايد كرد و چون مردمان بِاُسى و فوسه از اهالى تِب كينه‌ها در دل داشتند و تصور مى‌كردند تا شهر تب بپاست دشمنى آنان برطرف نخواهد شد، براى نابود كردن تب گفتند تبى‌ها به خشيارشا در موقع لشكركشى او به يونان كمك كردند شاهان پارس آنها را متحدين خود خواندند و سفراى آنها را شاهان مذكور حتى به خودشان مقدم ميداشتند. بر اثر اين حرفها معلوم است بنا بميل اسكندر شوراى مزبور رأى داد كه ديوارها و عمارت اين شهر را خراب و خاك تِب را بين فاتحين تقسيم كنند بنابراين مقدونيها در حالى كه نى‌زنان آنها مينواختند شهر تب را در يك روز از بيخ و بن برافكندند فقط بحكم اسكندر معابد و مجسمه‌هاى خدايان يونانى سالم ماند. و شهر تب پس از هشت قرن از زمان بنايش از صفحهء يونان محو شد، بعدها پس از فوت اسكندر كاساندر پسر آنتى‌پاترخواست براى لكه‌دار كردن اسم اسكندر شهر تب را از نو بسازد و با اين مقصود ديوارهاى قديم اين شهر را از نو بساخت ولى شهر مزبور مقام و مرتبهء ديرين خود را ديگر نيافت: از اين زمان ببعد تب شهرى بود كوچك و گمنام كه پيوسته دستخوش حوادث ميشد و به فلاكت امرار زندگانى ميكرد. (كنت‌كورث، كتاب 1 بند14). آريان پس از اينكه شقاوتهاى اسكندر و مقدونيها را شرح می‌دهد می‌گوید: اين بدبختى كه دامن‌گير تب شد مجازاتى بود كه خدايان از جهت سازش تبى‌ها با پارسيها براى اين شهر تهيه كرده بودند. (كتاب 1 فصل 2 بند3). بعد مورخ مذكور گويد آثار وحشت‌انگيز اين واقعه در يونان چنان بود كه نظير آن هيچگاه ديده نشده بود.

[ویرایش] تقاضاى اسكندر از آتن:

اسكندر پس از اينكه كار تِب را بساخت رسولانى به آتن فرستاده خواست آن شهر از ناطقين خود اشخاصى كه بر ضد اسكندر بودند و عده‌شان به ده ميرسيد به او تسليم كند، در ميان ناطقين دِموستن و ليكورگ از همه نامى‌تر بودند و اسم دموستن را مخصوصاً رسولان ذكر كردند. براى فهم مطلب بايد بخاطر آورد كه دموستن سخت‌تر و بدترين دشمن فيليپ و اسكندر بود و بقدرى نسبت به مقدونيها كينه ميورزيد كه هيچ اميدوار نبود در صورت تسليم شدن مورد عفو و اغماض گردد. راجع به او نوشته‌اند كه پس از كشته شدن پيشنهاد كرد براى جاويدان كردن اسم پوزانياس معبد كوچكى بياد او بسازند و بشكرانهء اين واقعه خدايان را نيايش كنند و جشنها گيرند، نسبت به اسكندر هم بد ميگفت. توضيح آنكه گاه او را بچه و گاهى بى‌حميت ميخواند، و نيز بالاتر ذكر شد كه با آتّالوس همداستان بود و پيوسته او را بقيام بر ضد اسكندر ترغيب ميكرد. امّا كينهء اسكندر نسبت به آتنى‌ها از اينجا بود كه آنها مجسمهء فيليپ را شكسته و بى‌احترامى‌هاى ديگر به اسكندر كرده بودند و بعد هم نه فقط تبى‌هاى فرارى را پذيرفتند بلكه آتن بمناسبت واقعهء زير و زبر شدن تب عزادار شد و عيد باكوس را نگرفت، اين را هم بايد در نظر داشت كه دشمنان دموستن همواره انتشار ميدادند كه او با شاه بزرگ روابطى دارد و از او براى برانگيختن يونان بر اسكندر پول ميگيرد معلوم است كه اسكندر از جهت شتابى كه براى لشكركشى بايران داشت تا چه اندازه از اين انتشارات بخود مى‌پيچيد زيرا ميديد كه تحريكات دموستن نزديك است نقشهء او را عقيم گذارد بارى رسولان اسكندر وارد مجمع آتنى‌ها شده تقاضاى اسكندر را بيان كردند و همين كه اين خبر در شهر انتشار يافت مردم آتن در موقع مشكلى واقع شدند از طرفى نميخواستند اهانتى بشهر خود وارد آرند، از طرف ديگر رفتار اسكندر با تب براى آنان درس عبرت شده بود و ميترسيدند كه مبادا او با آتن هم همان معامله كند كه با تِب كرد. بالاخره فوسيون كه لقب پاكدامن داشت و با رفتار دموستن مخالف بود برخاسته گفت: اين اشخاص بايد نجات وطن را بر مرگ خود ترجيح دهند و اگر چنين نكنند اشخاصى هستند ترسو و بى‌حميت ولى مردم از اين نطق برآشفته ناطق را از مجلس راندند. پس از آن دموستن بكرسى نطق برآمده گفت: «هان اى مردم، فريب مخوريد و تصور مكنيد كه با تسليم كردن چند نفر از هموطنان، اسكندر از شما دست باز خواهد داشت. مقدونيه كينهء كسانى را كه بيدار و جسورند بدل دارد و درصدد افناى آنهاست. او همين كه محافظين آزادى ملت را از ميان شما براند بر آتن بى‌مدافع و بر مردم بى يار و ياور بتازد چنانكه گرگ همين كه سگ را دور ديد به ميش حمله ميكند». در اين وقت دِماد نطق دموستن را تأييد و پيشنهاد كرد فرمانى صادر شود بدين مضمون: ناطقين مذكور را نمى‌توان به اسكندر داد ولى آنها موافق قوانين محاكمه خواهند شد و اگر مقصر باشند محكوم خواهند گرديد (ديودور گويد: دِماد را طرفداران دموستن با پنج تالان پول به‌طرف خود جلب كرده بودند) مردم اين پيشنهاد را پذيرفته دِماد را با پنج رسول ديگر نزد اسكندر فرستادند تا اين پيشنهاد را به اسكندر قبولانده خواهش كند كه اسكندر مانع نشود از اينكه آتن فراريان تب را بپذيرد، دماد سابقهء خوبى با دربار مقدونى داشت و مورد توجه فيليپ بود بنابراين و بواسطهء حسن محاوره موفق شد با بهره‌مندى مأموريت خود را انجام دهد. (ديودور، كتاب 17 بند 15 و آريان، كتاب 1 فصل 2 بند3 و كنت‌كورث، كتاب 1 بند 14). بايد در نظر داشت كه اسكندر هم مايل نبود خود را گرفتار كارهاى يونان كند زيرا با كمال بيطاقتى انتظار موقعى را ميكشيد كه بتواند به آسيا رهسپار گردد بنابراين راضى شد كه دموستن و ليكورگ و ديگران در آتن بمانند و فقط يك نفر را استثناء كرد اين شخص خارى‌بم نامى بود كه تبعيد شده بدربار ايران رفت چنانكه در جاى خود بيايد. در اين موقع كسان ديگر هم كه از اشخاص مبرز آتن بودند از كينه‌اى كه نسبت به اسكندر ميورزيدند بصرافت طبع از آتن خارج شده بدشمنان اسكندر پيوستند، پس از اين بهره‌منديها از قسمت‌هاى يونان مانند پلوپونس، آركادى، مگار، اِلِيان و غيره رسولانى نزد اسكندر رفته بعضى تبريك گفتند و برخى اظهاراتى مبنى بر چاپلوسى و تملق كردند و او اينگونه اظهارات را با روى خوش پذيرفت و ظاهراً وانمود كه اين سخنان را كام باور دارد ولى در همان حال اقدامات احتياطيه را راجع به لاسدمون و غيره فراموش نكرد، بعدها وقتى‌كه از اسكندر ميپرسيدند بچه وسيله او توانست يونان را مطيع كند ميگفت: «بدين وسيله كه وقت را گم نكردم». اين جواب صحيح است زيرا چنانكه گذشت او هيچگاه بدشمن فرصت نميداد كه قواى خود را جمع يا تكميل كند.

[ویرایش] شور براى لشكركشى به ايران:

اسكندر پس از آن بمقدونيه برگشت و مجلسى از سرداران و دوستان خيلى نزديك و معتمد خود تشكيل داده نقشهء جنگ ايران را مطرح كرد، مقصود او چنين بود كه در مجلس مزبور زمان قشون‌كشى به آسيا و نيز اين مسئله كه چگونه بايد اين جنگ بشود مورد مباحثه گردد. آن‌تى‌پاتر و پارمن‌ين كه از رجال مبارز مقدونيه بودند عقيده داشتند كه قبل از اقدام به اين امر بايد اسكندر وراثى بدنيا آرد تا در صورت وقوع حادثه‌اى مقدونيه بى پادشاه نماند و جنگهاى داخلى براى تاج و تخت از نو توليد نگردد. براى فهم مطلب لازم است تذكر دهيم كه از فيليپ جز اسكندر كسى باقى نمانده بود كه لايق تاج و تخت باشد زيرا اسكندر پس از اينكه بتخت نشست به اغوا و تحريك مادرش المپياس اولاد فيليپ را از كلئوپاتر نابود كرد، او فقط يك برادر ضعيف‌العقل داشت كه او را آريده مى‌ناميدند و مادر اين پسر رقاصه‌اى بود آرين‌نا نام از اهل لاريس كه از زنان بدعمل بشمار می‌رفت، اسكندر رأى آن‌تى‌پاتر و پارمن‌ين را نپسنديد و چنين گفت «نطق شما از روى صداقت و حبّى است كه بوطن داريد شكى نيست كه اين قشون‌كشى كارى است بسيار مشكل و اگر ما موفق نشويم پشيمانى سودى نخواهد داشت پس قبل از حركت بايد فكر و شور كنيم كه بايد در اينجا بمانيم يا به‌طرف مقصدى كه در نظر داريم روانه شويم زيرا بعد كه خودمان را بامواج و بادها سپرديم تابع اين عناصر خواهيم بود ولى لازم است قب اصول و اساس رفتار خود را بيان كنم و ازبراى من محقق است كه چيزى مانند تأخير مخالف نقشهء من نيست پس از اينكه ما سكوت و آرامش در اطراف مقدونيه برقرار كرده آتش غوغا و شورش را در يونان خاموش كرديم آيا سزاوار است كه بگذاريم قشون شجاع ورزيدهء ما در راحتى و بيكارى صفات جنگى خود را از دست داده سست شود؟ آيا مناسبتر نيست كه اين سپاه جنگى و جنگجو را به آسيا بريم و غنائمى كه از صفحات پرثروت آن و تركهء پارسى بتصرف او خواهد آمد پاداش مشقات و مرارتهايى باشد كه اين قشون دلير در زمان پدرم و از چندى قبل در تحت فرماندهى من متحمل شده؟ سلطنت داريوش جديد است قتل باگواس يعنى شخصى كه داريوش را بتخت ارتقا داد اطرافيان او را ظنين خواهد كرد و در نتيجهء اين اقدام او را قسى و حق‌ناشناس خواهند دانست و شما ميدانيد كه قساوت و حق‌ناشناسى چه كينه‌هايى در دلها توليد و اشخاص را دلسرد و حتى ياغى ميكند آيا سزاوار است كه ما در انتظار باشيم تا اساس شاهى داريوش محكم گردد و او بسر فرصت نظمى بامور ايران داده آنگاه جنگ را بخانهء ما آرد، سرعت عمل هزاران مزيت دارد كه اگر تأخير كنيم تمام اين مزايا از آنِ دشمن ما خواهد بود در اين نوع كارها آثار اوليه مهم است و اين آثار مساعد با طرفى است كه حمله ميكند زيرا مردم سعى دارند هميشه مورد عنايت اقويا گردند و شكى نيست كه در افكار عامه قوى طرفى است كه حمله ميكند نه طرفى كه بدفاع ميپردازد ديگر اينكه تأخير در اجراى نقشه و ماندن در مقدونيه بنام من سكته وارد خواهد كرد آيا مجلس شوراى آم‌فيك‌تيون‌ها مرا براى آن سپهسالار كل يونان كرد كه در مقدونيه نشسته بعيش و عشرت بپردازم و توهين و هتاكيهايى را كه سابقاً و لاحقاً بيونان كرده‌اند در طاق نسيان بگذارم و در ازاى آزارهايى كه دربارهء يونانى‌ها روا داشته‌اند از خارجى‌هاى گستاخ و متكبر حساب نخواهم؟ آيا لازم است راجع به يونانيهايى كه در آسيا سكنى دارند و در تحت حكومت جور و ستم پارسى ميباشند سخن برانم؟ در اين باب اكتفا ميكنم بهمين يك نكته كه آنها همين كه لواى ما را بينند در تحت آن جمع شده از تحمل هيچگونه سختى و مرارت كوتاهى نورزند تا به آزادكنندگان خود كمك كنند و از آقايان ظالم خود انتقام بكشند، اگر من از كمك ديگران براى غلبه بر دشمن حرف ميزنم و اين نكته را كه ما چه هستيم و دشمن چيست فراموش ميكنم از اين جهت است كه اگر ما فتح را ديرتر از آنچه مترصديم بدست آريم اين فتح نه فقط باعث افتخار ما نخواهد بود بل موجب شرمسارى ماست، در زمان پدران ما يك مشت لاسدمونى به آسيا گذشت و اردوهاى دشمن نتوانستند از عهدهء آن برآيند چنانكه لاسدمونى‌ها فريگيه، ليديه و پافلاگونيه را در خون و آتش غرق كردند و اگر هم اردوهاى دشمن خواستند مقاومت كنند شكست‌هاى خونين خوردند تا آنكه آژزيلاس بوطن خود احضار شد و اغتشاشاتى كه در يونان پديد آمد دشمنان ما را از حال وحشت و اضطراب بيرون آورد، چند سال پيشتر را بياد آريم كه ده‌هزار نفر يونانى از درون ممالك پارس عقب نشسته به‌طرف وطن خود رهسپار گرديد و از ميان مردمان مخاصم راه خود را باز كرده در هر جا كه با قشون دشمن مواجه شد فاتح بيرون آمد و اكنون كه ما آقاى يونان هستيم و همين يونانيهاى فاتح را در جنگها ريزريز كرده‌ايم آيا بايد از آسيا بترسيم و حال آنكه همين آسيا را عدهء قليلى از يونانيها غالباً بطور شرم‌آور شكست دادند و بعد همان يونانيها در مقابل ما شكست خوردند». پس از اين نطق تمام سرداران با اسكندر در باب شروع جنگ متفق شدند و حتى آنهائى كه پيشنهاد كرده بودند جنگ بتأخير افتد از اسكندر تمنى كردند جنگ را تسريع كند پس از آن اسكندر نُه روز را بتشريفات مذهبى بعدهء نُه موز (نه ربة‌النوع يونانى) اختصاص داده جشنها گرفت و چادرى كه يكصد تختخواب در آن ميگنجيد براى دوستان و صاحب‌منصبان و نمايندگان شهرهاى يونانى برپا كرد، ضيافتها داد، قربانيها كرد و چون سپاه او كام بياسود در بهار 334 ق. م. به‌طرف هلس‌پونت روانه شد. (ديودور، كتاب 17 بند 16 و كنت‌كورث، كتاب 2 بند1، 2. پلوتارك و آريان در باب اين مجلس و نطق اسكندر ساكت‌اند). اگر در نطق اسكندر دقت كنيم معلوم است كه بعض استنادات او مبنايى نداشته، سپهسالارى كل يونان را يونانيها بطيب خاطر باو نداده بودند بل بفشار اين سمت را از آنها گرفته بود و اص يونانيهاى اين زمان جوياى دوستى ايران بودند نه طالب جنگ و ستيز و ديگر سخن راندن اسكندر از توهيناتى كه ايرانيان به يونانيان در ازمنهء گذشته كرده بودند مورد نداشت زيرا سوختن سارد و معبد آن بدست آتنيها بر سوختن آتن بدست ايرانيها مقدم بود و ديگر رفتار بى‌رويهء ايرانيان در يونان هر چه بود باز بدرجهء قساوتهايى كه اسكندر در تب كرد نميرسيد. ايرانيها نه شهرى را برانداختند و نه اهالى را برده‌وار فروختند. روشن است كه اين استدلالات ظاهرسازيهايى بود تا صورت حق‌بجانبى به لشكركشى اسكندر به ايران داده شود و جهات اصلى جنگ را از ثروت ممالك ايران و ضعف دولت آن بايد دانست، معلوم است كه شخصى جاه‌طلب و جوياى نام مانند اسكندر نميتوانست از اين موقع استفاده نكند و چون از نظر اسكندر و منافع او بنگريم حق با او بوده زيرا چون شهوت جهانگيرى غلبه كرد منطقى نبود كه اسكندر بگذارد قشون كارآزموده و ورزيدهء مقدونى راحت‌طلب، سست و فاقد روح جنگى گردد و داريوش هم فرصتى يافته بكارهاى ايران سر و صورتى بدهد.

[ویرایش] لشكركشى اسكندر به ايران

نوشتار اصلی: لشکرکشی‌های اسکندر به ایران

بزرگ شود


داريوش تصور نمی‌كرد كه پسر جوان فيليپ براى ايران خطرناك باشد. اما هنگامى كه شنيد يونانيان او را سپهسالار كل يونان كرده‌اند ناچار شد در تدارك مقابله با او برآيد و حتى از خود يونانيان سپاهيان مزدور گردآورى و شخصى را بنام «مم‌نن» از آنها بسركردگى برگزيند. در چند جنگ كوچك محلى در آسیاى صغیر و كرانه‌هاى داردانل ايرانيان پیروزيهایی بدست آوردند. اما چون دربار ايران طبق معمول به مقدونيه و يونان اهميت نميداد و دشمن را ناتوان می‌شمرد به اسكندر فرصت داده شد كه بسوى اين سرزمين پيش آيد.


اگر دربار ايران بموقع ايالات مختلف يونان را با پول و تجهيزات تقويت می‌كرد هرگز مقدونيان بر يونان چيره نمی‌شدند. اسكندر براى حمله به ايران بيشتر املاك خود را به نزديكانش بخشيد و هرچه داشت هزينهٔ تجهيز سپاه كرد و آنتی‌پاتر مقدونی را بجاى خود در مقدونيه گذاشت. بيست روز پس از عزيمت، اسكندر به كرانه‌هاى داردانل رسيد و باز چون در بار و سرداران ايران به اسكندر با ديدهٔ حقارت نگريستند و براى مقابلهٔ با او بموقع اقدام نكردند او موفق شد پاى در خاك آسيا گذارد و آنها را غافل‌گير كند. سرداران شكست خورده ايرانی يا گريختند و يا خودكشى كردند و قسمت وسيعى از آسياى‌صغير را به دست اسكندر دادند. و جنگ معروف به «گرانیک» بدين ترتيب منجر به شكست سپاه ايران شد.


در جنگ ديگر شهر «میلت» نيز كه در كنار دريا واقع بود محاصره و تسخير شد. اسكندر پس از اين پيروزى قسمت عمدهٔ نيروى خود را برداشت و بسوى شهر هالیکارناس مركز ايالت کاریه رهسپار شد و شهرهاى يونانی بين ميلت و هاليكارناس را گرفت. با اينكه «مم‌نن» توانست اعتماد دربار ايران را جلب كند و فرماندارى صفحات آسياى‌صغير را بگيرد و پس از آن نيز براى دفاع از هاليكارناس و نقاط ديگر كوشش و زيركى بسيار از خود نشان داد باز هم قدرت و پايدارى اسكندر او را ناچار كرد كه با مشاوره سرداران ايرانی تصميم به تخلیهٔ شهر بگیرد. پس از آنكه اسكندر ديگر ايالت آسياى‌صغير را يك يك تسخير كرد «مم‌نن» برآن شد كه جنگ را به هرترتيب كه بتواند به مقدونيه بكشاند و به اين ترتيب اسكندر را وادار كند كه به مقدونيه بازگردد و آسياى صغير را واگذارد و داريوش نيز جز او بكسى اميدوار نبود. «مم‌نن» قسمتى از جزاير ميان آسيا و اروپا را تسخير كرد و هنگامى كه نزديك بود اسكندر را بوحشت اندازد و به مقدونيه بازگرداند ناگهان درگذشت. ظاهراً اين واقعه در سال ۳۳۳ ق. م. پيش آمده است.


پس از درگذشت «مم‌نن» داريوش خود فرماندهى سپاه را بعهده گرفت و در اين حال اسكندر پيوسته پيش مى‌آمد. در شهر تارس كه حاكم نشين کیلیکیه بود اسكندر بدنبال يك آب تنی بيمار شد و حالش چنان رو به وخامت نهاد كه سپاهيان مرگ او را حتمى دانستند. اما اسكندر كه از نزديكى سپاه داريوش آگاه بود از پزشك خود خواست كه او را با داروهاى تند درمان كنند و معالجه را طول ندهند. سپاه داريوش با زيورها و آرايش‌هاى بسيار چشم‌ها را خيره مى‌كرد. لباسهاى زربفت سپاهيان، جامه‌هاى گوناگونی كه بر آنها هزاران دانهٔ گرانبها دوخته شده بود و طوقهاى مرصعى كه بر گردن مردان جنگى افتاده بود سرمایهٔ اين سپاه عظيم را تشكيل مى‌داد و در مقابل ياران اسكندر بدون هيچ زيور و آرايشى در پشت سپرهاى خويش آمادهٔ شنيدن فرمان حمله بودند. پيداست كه در جنگ سپاهيانی بهتر پيش می‌روند كه از قيد زيورها و جامه‌هاى فاخر آسوده باشند.


در جنگ ایسوس كه نخستين برخورد سپاهيان اسكندر و داريوش بود، پس از شروع جنگ اسكندر با سواره نظام خود بسوى جايگاه داريوش تاخت و ميان سواره‌نظام دو طرف جنگ سختى درگرفت و هر يك كشته‌هاى بسيار دادند. برادر داريوش بنام اکزات‌رس براى دفاع از شاهنشاه ايستادگى و شجاعت بسيار از خود نشان داد اما چون پيوسته بر شمار كشتگان افزوده مى‌شد، اسبان گردونهٔ داريوش رم كردند و نزديك بود آن را واژگون كنند و هنگامى كه داريوش می‌خواست از آن گردونه به گردونهٔ ديگر سوار شود، اختلاف ميدان نبرد بيشتر شد و وحشتى در دل شاه راه يافت. سواره‌نظام ايران عقب نشست و بدنبال آن پياده نظام راه فرار پيش‌گرفت. يونانى‌هاى اجير كه در سپاه ايران بودند در پناه كوهها سنگر گرفتند و اسكندر چون جنگ با آنها را دشوار ديد از تعقيب آنها صرف‌نظر كرد. هنگام شب مقدونی‌ها بخيال غارت اردوگاه ايران و بويژه بارگاه داريوش افتادند. شبيخون زدند و اشياء گرانبهایی را كه در خيمه‌ها يافتند غارت كردند. اين زيورها و جامه‌هاى فاخر بقدرى زياد بود كه مقدونى‌ها توانايى حمل آن را نداشتند. بنا برسم مقدونى تنها خيمهٔ داريوش را كه مى‌بايست سردار فاتح (اسكندر) در آن منزل كند از آسيب مصون داشتند و در پايان اين شبيخون آن را آراستند و براى اسكندر حمامى آماده كردند و مشعل‌ها را افروختند و چشم براه دوختند. اسكندر داريوش را كه با اسب می‌گريخت دنبال كرد اما چون نتوانست او را دستگير كند بازگشت و هنگامى كه خود را در خیمهٔ داريوش ديد و تجمل و شكوه او را مشاهده كرد گفت: معنى شاه بودن اين است!


اسكندر پس از فتح با زنان دربار ايران مؤدبانه روبرو شد و بی اينكه به آنان نظرى داشته باشد وعده داد كه رفاه ايشان را پيوسته در نظر گيرد. اسكندر عشق و آسايش را حرام می‌شمرد زيرا خستگى و شهوت را نشانهٔ ضعف انسان می‌دانست.


پس از تسخير اردوگاه ايران اسكندر به‌طرف سوریه رفت و خزاين شاه را كه در دمشق بود بدست سردار معروفش پارمن‌ین گرفت. سرداران داريوش در آسياى‌صغير هر يك بطريقى براى جبران شكست‌ها كوشش كردند اما اين كوشش‌ها چنانكه خواهيم گفت بى‌ثمر ماند. اسكندر شهر صور مركز فنیقیه را هم كه حاضر به قبول اطاعت او نشد محاصره و در سال ۳۳۲ ق. م. آن را تسخير كرد.


داريوش پيش از اين نامه‌اى به اسكندر نوشته بود و در آن خود را شاه خوانده و از اين سردار جوان مقدونی آزادى خانوادهٔ خود را خواسته بود. پس از تسخير فنيقيه داريوش نامهٔ ملايم‌ترى به او نوشت و تذكر داد كه چون هنوز سرزمينهاى وسيعى در اختيار من است و تو نمی‌توانی سراسر آنها را تسخير كنى بهتر است راه آشتى را برگزينى و در اين نامه داريوش وعده كرده بود كه دخترش را به اسكندر دهد و تمام سرزمينهاى ميان بغاز داردانل و رود هالیس (قزل‌ایرماق كنونی) را به‌عنوان جهاز عروس واگذارد. اسكندر در پاسخ او به پيك شاه گفت: من براى اين كشورها وارد قارهٔ آسيا نشده‌ام. من بقصد پرسپولیس (تخت جمشید) آمده‌ام. اگر اين مضمون كاملاً درست و دقيق نباشد باز هم بايد گفت كه حقيقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. يعنى آنچه مسلم است داريوش نامه‌اى نوشته و اسكندر پاسخ اين نامه را بدرشتى و غرور داده است.


اسكندر در همان سال ۳۳۲ ق. م. به مصر رفت و پس از تسخير آنجا بناى شهر اسکندریه را آغاز نمود. سپس مصر را بدست يكى از سرداران خود سپرده بسوى ايران رهسپار شد. مينويسد در راه، درگذشت زن داريوش كه زيباترين ملكه جهان شناخته شده بود او را متأثر كرد و دستور داد اين بانوى بزرگ را با شكوهى هر چه بيشتر بخاك سپارند اما دربارهٔ درستى اين روايت ترديد بايد كرد. هنگامى كه اسكندر دومين پيشنهاد آشتى با داريوش را رد كرد، شاه ايران در صدد آمادگى براى جنگ برآمد. اما بنا بنوشتهٔ «كنت كورث» مورخ معروف در مقابل نرمى و محبتى كه اسكندر نسبت بخانوادهٔ اسير او نمود بار ديگر سفيرانى براى صلح فرستاد، و اين بار حاضر شد تمام ممالك خود را از آسياى صغير تا ساحل فرات به اسكندر سپارد. اما اسكندر كه پيروزى خود را مسلم ميدانست گفت: اين كه داريوش می‌خواهد بمن بدهد در اختيار من است و نيازى نيست كه او اين سرزمين را بمن سپارد، و از طرف ديگر من جز جنگ با او كارى ندارم.


بناچار داريوش آمادهٔ جنگ شد و هر چه می‌توانست سپاهيان خود را تجهيز كرد و در دشت نینوا، نزديك شهر اربیل اردو زد. اسكندر از دجله گذشت و سردار داريوش بنام «مازه» كه ميبايست مانع او گردد در برابرش عقب نشست و بيشتر مورخان می‌گويند اگر مازه عقب نمى‌نشست، با بى‌نظمى موقتى كه هنگام عبور از دجله در سپاه اسكندر پديد آمده بود، بخوبى می‌توانست بر آنها غلبه كند. پس از گذشتن از دجله باز هم مازه جلوگيرى مؤثرى از آنها نكرد. در اين حال شبى ماه گرفت و اين مقدونيان را، كه به پيش‌بينى‌هاى نجومى عقيده داشتند و اين نكته با عقايد دينى آنها نيز مربوط ميشد، بوحشت انداخت. ميان سربازان اسكندر گفتگوهایی درگرفت كه نزديك بود به شورش بينجامد اما تعبير كاهنان مصرى كه بلا و مصيبت بزرگى را براى ايران پيش‌بينى كرده بودند آرامشى در سپاه اسكندر بوجود آورد.


پلوتارك می‌گويد: «جنگ بزرگ اسكندر با داريوش برخلاف آنچه اكثر مورخين نوشته‌اند در گوگمل روى داد، نه در اربیل» اين دو شهر هر دو در نزديكى موصل است و در اختلاف اين دو محل نبايد زياد كنجكاو شد. بهرحال در اين دشت بزرگ سپاهيان اسكندر بار ديگر از كثرت سپاه ايران ترسيدند و از طرف داريوش كه گمان می‌كرد مقدونيان بار ديگر به او شبيخون می‌زنند سپاهيان خود را در هنگام شب زير سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را بر ندارند و به اين ترتيب شبيخونى پيش نيامد و اراده هر دو طرف بر اين قرار گرفت كه بميدان درآيند و بجنگند. در اين جنگ نيز پس از زد و خوردهایی كه ميان سربازان اسكندر و داريوش درگرفت و بدنبال حمله‌اى كه اسكندر به گردونهٔ داريوش كرد او را مجبور ساخت از ميدان بگريزد، سرداران بزرگ ايران و مقدونيه هر يك براى پيروزى خويش كوششها كردند اما سرانجام فرار داريوش و هراس مازه موجب شد كه سپاه ايران درهم شكسته شود و همهٔ سپاهيان راه فرار پيش‌گيرند. مقدونيان آنها را دنبال كردند و گروه بسيارى را كشتند.


در اينجا داريوش فهميد كه تجمل بی‌حساب و وجود زنان و خواجه‌سرايان جز كندى و سستى كارها، ثمرى ندارد و تصميم گرفت كه با سپاه اندكى كه در اربیل داشت بنقاط ديگر ايران رود و بار ديگر بگردآورى سپاهيان تازه پردازد. اسكندر از گوگمل بسوى بابل رفت. در راه مازه پيامى فرستاد و به او اظهار انقياد كرد و بدين ترتيب خيانت بزرگ ديگرى را از خود نشان داد. هنگامى كه اسكندر به شهر بابل رسيد كوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را بگرمى پذيرفت كه شرح گلها ورياحين و عود سوزهایی كه بر سر راهش بپا شده بود در تاريخ بجا ماند. در خلال اين وقايع، يونانيان – كه از تسلط اسكندر چندان خشنود نبودند – در انتظار شكست او از داريوش نشسته بودند. اسكندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بيست روز به آنجا رسيد. والی شوش پسرش را به پيشباز اسكندر فرستاد و بدنبال او خودش تا كنار رود كرخه به استقبال آمد. اسكندر در شوش بر جايگاه فرمانرواى پارسى تكيه زد و چند روزى در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گرديد. در دربند پارس، كوچ‌نشين‌هاى نقاط كوهستانى و عشاير پارس براى او دردسر زيادى ايجاد كردند اما سرانجام اسكندر با دادن تلفات زياد توانست از اين مهلكه بگريزد.


اسكندر هنگام ورود به تخت جمشيد به سربازان خود گفت: اينجا مركز قدرتى است كه ساليان درازمدت ملت يونان و مقدونيه را عذاب داده و لشكريان خود را بسركوبی آنها فرستاده است و اكنون بايد با ويران كردن اين شهر روح اجداد خود را شاد كنيم. سربازان هنگام غارت و چپاول خزاين عظيم تخت جمشيد آنقدر پارچه‌ها و اشياء گرانبها ديدند كه بحقيقت نميتوانستند تمام آن را بربايند و به اين سبب هر يك می‌كوشيد كه غنيمت بهترى را براى خود برگيرد و ميان آنها بر سر غنايم ارزنده‌ترى زد و خورد درميگرفت. بموازات اين غارتگرى كشتار و خونريزى در شهر ادامه داشت. و مردم براى اينكه به اسارت نيفتند خود را از بامها فروميافكندند و خانه‌هايشان را به آتش ميكشيدند. اسكندر جشن پيروزى خود را در كاخ شاهان هخامنشى برپا كرد و در آن جشن به هنگام مستى كاخ عظيمى را كه ساليان دراز بر جهانى فرمان رانده بود آتش زد و چنانكه مى‌نويسند زنى بنام تائیس، كه يونانى بود او را بدين كار واداشت.


اسكندر پس از اين فتح وحشيانه در تعقيب داريوش از راه ماد و مغرب ايران كنونى به‌طرف شمال راند و از دربند خزر (درّه خوار امروز) گذشت و بسوى شمال شرقى رفت. در اينجا ميان تاريخ‌نويسان اختلافى هست. يكى از آنها (آريان) می‌گوید دو تن از سرداران داريوش بنام ساتی برزن و رازانت او را با زخمهاى كشنده مصدوم كردند و گريختند كنت كورث مورخ ديگر می‌گوید ساتى برزن و بسوس تصميم گرفتند كه او را با حيله دستگير كنند و سپس يا به اسكندر تحويل دهند و يا خود بر جاى او نشسته با اسكندر بجنگند و آنگاه چون اسكندر آنها را دنبال می‌كرد داريوش را در گردونه‌اش مصدوم كردند و خود گريختند. آنچه مسلم است داريوش در اثر خيانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرين لحظات زندگى او اسكندر بر بازماندهٔ سپاهيانش چيرگى يافته است.

[ویرایش] اسكندر و رُكسانه:

كنت‌كورث گويد (كتاب8 بند3): پس از آن اسكندر بولايتى رفت كه كوهورتانوس نامى والى آن بود و از وُلات ممتاز پارس بشمار می‌رفت. او اظهار انقياد كرد و اسكندر وى را بحكومت ابقاء داشته از سه پسرش دو نفر را براى خدمت در لشكر مقدونى طلبيد و حاكم مزبور پسر سوّم خود را هم باختيار اسكندر گذاشت. كوهورتانوس خواست ضيافتى براى اسكندر با تجملات مشرق‌زمين بدهد و با اين مقصود 30 نفر از دختران خانواده‌هاى درجهء اول سغديان را باين ضيافت طلبيد. دختر خود والى هم جزو آنها بود. اين دختر از حيث زيبايى و لطافت مثل و مانند نداشت و بقدرى دلربا بود كه در ميان آنهمه دختران زيبا توجه تمام حضار را بخود جلب ميكرد. اسكندر كه مست بادهء عنايتهاى اقبال و ابخرهء شراب بود عاشق وى گشت. كنت‌كورث گويد: «پادشاهى كه زن داريوش و دختران او يعنى زنانى را ديده بود كه كسى جز رُكسانه در وجاهت بآنها نميرسيد و با وجود اين نسبت بآنها حسياتى جز محبت پدر باولاد نپرورده بود، در اين‌جا عاشق دخترى شد كه نه در عروقش خون شاه جارى بود و نه از حيث مقام می‌توانست قرين آنها (يعنى زن داريوش و دختران او) باشد» بزودى اسكندر بلند و بى‌پروا گفت: لازم است مقدونيها و پارسيها با هم مزاوجت كنند تا مخلوط گردند و اين يگانه وسيله‌ايست براى اينكه مغلوبين شرمسار و فاتحين متكبر نباشند. بعد براى آنكه اين فكر خود را ترويج كند آشيل پهلوان داستانى يونان را كه از نياگان خود ميدانست مثل آورده گفت مگر او يكى از اسراء را ازدواج نكرد؟ بنابراين مقدونيها نبايد ازدواج زنان پارسى را براى خود ننگ دارند. پدر رُكسانه از اين سخنان اسكندر غرق شادى گرديد و بعد اسكندر از شدت عشق در همان مجلس امر كرد موافق عادات مقدونى نان بياورند و آن را با شمشير بدو نيم كرده نيمى را خودش برداشت و نيم ديگر را به رُكسانه داد تا وثيقهء زناشويى آنان باشد. مقدونيها را اين رفتار اسكندر خوش نيامد زيرا در نظر آنان پسنديده نبود كه يك والى پارس پدرزن اسكندر گردد ولى از زمان كشته شدن كليتوس سرداران مقدونى از اسكندر ميترسيدند و هر آنچه از او سر ميزد با سيماى خوش تلقى ميشد.


[ویرایش] نقشه‌هاى اسكندر:

آريان نوشته (كتاب7 فصل1 بند1): زمانى‌كه اسكندر در تخت جمشيد بود ميل كرد كه بخليج پارس و مصب فرات و دجله رفته اينجاها را بشناسد، چنانكه مصب سند و درياى بزرگ (درياى عمان) را شناخت. بعضى گفته‌اند كه او ميخواست قسمت بزرگ سواحل عربستان و حبشه و ليبيا و نوميدى (آلژرى كنونى) و كوه اطلس را پيموده و به‌طرف ستونهاى هرقل (جبل طارق) رفته پس از مطيع كردن قرطاجنه و تمام افريقا بدرياى مغرب برگردد. او ميگفت كه پس از اين‌كارها باو بيش از شاهان پارس و ماد، خواهد برازيد خود را پادشاه بزرگ بخواند. آنها خودشان را شاه آسيا ميخواندند و حال آنكه يك قسمت از هزار قسمت آسيا را نداشتند (اين عقيده برخلاف حقيقت است، شاهان پارس خودشان را دركتيبه‌ها شاه آسيا ننويسانده‌اند، در همه‌جا عبارت كتيبه‌ها «شاه اين زمين پهناور» است، و ديگر اينكه از آسياى آن روز تقريباً همان‌قدر معلوم بود كه داشتند. اسكندر هم از سيحون گذشت ولى زود برگشت و در هند نيز چنانكه ديديم از پنجاب نگذشت. بنابراين در زمان اسكندر از كجا معلوم گرديد كه متصرفات شاهان هخامنشى يا مادى هزاريك آسيا بوده؟ اين روايت را در قرون بعد ساخته‌اند. بهترين دليل اين نظر آن‌كه سترابون جغرافيادان معروف عالم قديم كه سه قرن بعد از هخامنشى‌ها ميزيست چين را جزو هند ميدانست، در صورتى كه اطلاعات علماى آن زمان راجع بچين يعنى اين مملكت پهناور چنين بود. تكليف ساير قطعات آسيا از حيث شناسايى معلوم است و اگر خود آريان هم وسعت آسيا را ميدانست متصرفات ايران هخامنشى را هزاريك آن بحساب نمى‌آورد زيرا اكنون مسلم است كه دولت هخامنشى تقريباً تمام آسياى معلوم آن زمان را داشته و اين وسعت كمتر از نصف اروپا و عشر آسياى معلوم كنونى نبوده. مترجم.). برخى گفته‌اند كه اسكندر ميخواست بدرياى سياه و پالوس‌مِاوتيد (درياى آزووْ كنونى) رفته به سكائيه لشكر بكشد. حتى عده‌اى اطمينان می‌دهند كه او ميخواست به سيسيل و بدماغهء ياپيژ برود زيرا نام بزرگ روميها او را جلب ميكرد. بعد مورخ مزبور گويد: «من نميتوانم درباب صحت اين گفته‌ها اطمينانى دهم. همين قدر تصديق دارم كه اسكندر چيزى در نظر نميگرفت كه بزرگ و فوق‌العاده نباشد. او اگر هم اروپا را به آسيا ضميمه ميكرد و حتى تا جزاير بريطانيايى ميراند راحت نمى‌نشست. او ميخواست از حدود عالم معلوم بگذرد و اگر ديگر دشمنى نمييافت آن را در دل خود ايجاد ميكرد». از قرار نوشته‌هاى آريان خودكشى كالانوس، حكيم هندى زمانى‌كه اسكندر در تخت جمشيد بود روى داده است. اسكندر سپس بشوش رفت (325 ق. م.) و در آنجا برسين دختر داريوش را گرفت (بعض مورخين اسم اين شاهزاده خانم را ستاتيرا نوشته‌اند) و سرداران و صاحبمنصبان مقدونى او با 80 زن پارسى و مادى از خانواده‌هاى درجهء اول ازدواج كردند و جشنهاى عروسى موافق عادات پارسى صورت گرفت. سپس اسكندر به بغستان، نيسا و همدان شد و از آنجا به بابل رفت و مراسم دفن هفس‌تيون را برپا داشت و پس از مراسم دفن در عيش و طرب غوطه‌ور شد. درين وقت چنين بنظر مى‌آيد كه او بذروهء اقتدار و سعادت رسيده است، ولى تقدير حيات او را كوتاه كرد و در بابل درگذشت (323 ق. م.).

[ویرایش] خصائل اسكندر:

بدواً بايد بگوييم كه مقصود ما از ذكر صفات اسكندر در اينجا توصيف او از زمان كودكى وى نيست، زيرا در اين باب آنچه مقتضى بوده پيشتر گفته شده. مراد ما توصيف اسكندرى است كه در 336 ق. م. بتخت نشست و بقول خود با آهن و آتش به آسيا آمد. از اين نظر چنانكه مورخين او نوشته‌اند يعنى كسانى كه به اقرار خودشان يا موافق نوشته‌هاشان ستايشى براى او داشته‌اند، اسكندر شخصى بوده شكيل و داراى سيماى خوش (اگرچه قد وى كوتاه بوده)، هوشمند و غالباً هشيار و دلير و شجاع، مرد تصميم در مواقع خطرناك، صاحب عزمى قوى و طاقتى خلل‌ناپذير، جوياى نام و جاه‌طلب بحد افراط، بلندپرواز تا سرحد جنون، ميگسار و شهوت‌پرست، جوانمرد و بافتوت، بخصوص دربارهء كسانى كه با حس جاه‌طلبى و بلندپروازى او موافقت مى‌كردند، مملو از غضب و بيرحم نسبت به اشخاصى كه مى‌خواستند او را در حد اعتدال ببينند يا از تملق دورى جويند، خودپسند و خودستاى، تندخو و حسود، شقى و سفاك، وقتى كه منافعش اين صفات را اقتضا مى‌كرد، بى‌باك در خونريزى و خراب كردن و قتل عام از زن و مرد، پير و برنا و بزرگ و كوچك، براندازندهء شهرهاى بسيار از بيخ و بن، برده‌كن و برده‌فروش مردمى بسيار (براى تأييد صفاتى كه ذكر شد به امثال متوسل نمى‌شويم، زيرا كارهاى اسكندر را مشروحاً نوشته‌ايم و آنهم نه موافق يكى دو روايت بل بر طبق كتب مورخينى كه در عهد قديم كارهاى اسكندر را نوشته‌اند و اسم و كتبشان معروف دنياى متمدن است. بنابراين خواننده مى‌تواند مصاديق بسيار براى هر كدام از صفاتى كه ذكر شد در اين تأليف بيابد).

[ویرایش] كارهاى او:

اسكندر به مقدونيه توسعه داد، يونان را مطيع گردانيد و ممالك ايران هخامنشى را باستثناى قفقازيه، قسمت شمال شرقى آسياى صغير و حبشه (مجاور مصر) بتصرف آورد (فقط راجع بهند درست معلوم نيست كه حدود دولت هخامنشى تا كجا بوده). بعد مى‌خواست به عربستان برود كه اجل امانش نداد. اينست خلاصهء كارهاى او. اين كارها به چه شكل و به چه قيمت انجام شد؟ با برافكندن تِب از بيخ و بن، برده كردن اهالى غيريونانى مى‌لت، خراب كردن هاليكارناس، برانداختن صور يعنى واسطهء مهم تجارت شرق و غرب، هدم غزه، آتش زدن تخت جمشيد و قصور آن، نابود ساختن مساكن برانخيدها، برانداختن شهر كوروش در كنار سيحون، خراب كردن شهر مماسن‌ها، كشتار اهالى سغد بعد از مراجعت از آن طرف سيحون، نابود ساختن شهر آسكينان، برافكندن شهر سنگاله از بيخ و بن و رفتار وحشيانه با مرضاى آن، قتل‌عام در شهر ماليان و شهرهايى كه مقاومت مى‌كردند، برده‌كردن و فروختن اهالى از مرد و زن در شهرهايى كه خراب مى‌شد، كشتارهاى مهيب در مملكت اوريت‌ها و آرابيت‌ها و نيز در مردمان كوهستانى و غيره و غيره. نمى‌توان به تحقيق معلوم كرد كه جنگهاى اسكندر براى بشر به چه قيمت تمام شده، ولى از يك جاى روايت ديودور مى‌توان حدس زد كه ضايعات تقريباً چه بوده، زيرا مورخ مزبور چنانكه در جاى خود ذكر شد گويد در يكى از شورشهاس سغد، اسكندر اهالى ولايت سغد را بعدهء 120 هزار از دم شمشير گذراند. در هند هم موارد كشتارهاى عمومى ذكر شده و هر دفعه مورخين او از هزاران يا ده‌ها هزار نفر سخن ميرانند. اگر تلفات آن همه جنگهاى بزرگ و كوچك اسكندر را بخاطر آريم و كشتارهايى را كه در شهرها مرتكب شد در نظر گيريم و قربانيهايى را كه مقدونيها و يونانيها از گرسنگى و تشنگى و سرما و حرارت بسيار و آب و هواى بد و امراض و غيره مى‌دادند با ضايعات آنها در موقع عبور لشكر اسكندر از مكران و بلوچستان بر ارقام نابودشدگان جنگها و قتل و غارتها بيفزاييم روشن خواهد بود كه فتوحات اسكندر براى بشر بارزش كرورها نفوس تمام شده. اما اينكه چقدر از هستى مردمان گوناگون به غارت رفته و چه صفحاتى ويران و خراب شده در جاى خود ذكر شده و احتياجى به تكرار آن نيست. اكنون بايد ديد كه در ازاى آن همه خرابيها و كشتارها و غارتها و چپاول‌ها و حريق‌ها و برده‌بخشى‌ها و برده‌فروشيها، اين پادشاه مقدونى براى همان بشر چه كرد؟ آيا راههايى ساخت؟ ترعه‌اى حفر كرد؟ تشكيلاتى جديد براى رفاه بشر آورد يا بالاخره طرزى نوين براى اداره كردن ملل مغلوبه در عالم زمان خود داخل كرد؟ نه، هيچ يك از اين‌كارها نشد. گويند كه او اسكندريه را در مصر و چند شهر ديگر به همين اسم در جاهاى ديگر ساخت و نقشه‌هاى عريض و طويل داشت ولى عمرش وفا نكرد. راجع به اسكندريه بايد گفت: حقيقةً دور از انصاف است كه معتقد باشيم در قبال آن همه كشتارها و هدم‌ها و قتل و غارتها بناى يك اسكندريه، همهء اين تلفات و ضايعات را جبران كرد. مى‌گوييم بناى اين اسكندريه، زيرا از شهرهاى ديگر او اثرى نمانده و اگر هم مى‌ماند چه مى‌بود كه بتواند اين همه خسارات جانى و مالى و اخلاقى را جبران كند؟ آيا ساكنين اين شهرها كه سربازان پير و ازكارافتادهء مقدونى بودند مربى مردمان بومى مى‌شدند؟ نه، زيرا خود مقدونيها چنانكه ديديم از حيث اخلاق بر اكثر مردمان آسياى غربى و هند مزيتى نداشتند. مهد تربيت، خانواده است و خانوادهء مقدونى چندان رجحانى بر خانوادهء ايرانى و هندى نداشت. مقدونيها همان مردمى بودند كه اسكندر دربارهء آنها در موارد استهزا مى‌گفت: «آيا چنين نيست كه يونانيها در ميان مقدونيها مانند نيم‌خدايانى هستند كه در ميان حيوانات وحشى باشند؟» (پلوتارك، اسكندر، بند70) ولى معتقدات مذهبى ايرانيها عالى‌تر و پاك‌تر بود. از اين معنى هم اگر صرفنظر كنيم مگر اعقاب مقدونيها يا يونانيها هميشه مقدونى يا يونانى مى‌ماندند؟ جواب معلوم است: پس از چند پشت قوميت و خصايص قومى خود را از دست داده، در ميان مردمان ديگر حل مى‌شدند چنانكه غير از اين‌هم نشد و اثرى از اسكندريه‌هاى گوناگون باقى نماند. اما درباب نقشه‌هاى پرعرض و طول او كه بجز نقشهء انداختن سفاين بحر خزر چيزى كه براى بشر مفيد باشد محققاً معلوم نيست بايد گفت كه اگر اسكندر پنجاه سال ديگر هم عمر مى‌كرد قادر نبود جز خراب كردن و كشتن و سربازان خود را بكشتن دادن كارى كند. اگر مى‌ماند از فرط جاه‌طلبى تا آخر عمر ويلان و سرگردان از اينجا به آنجا مى‌رفت. هر گاه در عربستان بهره‌مند مى‌شد، به آفريقا قشون مى‌كشيد، اگر از آنجا جان بدر مى‌برد به اسپانياى كنونى مى‌گذشت، بعد به ايطاليا مى‌رفت، سپس از آنجا به طرف دانوب مى‌راند، پس از آن به سكائيه و جاهاى ديگر مى‌تاخت تا بالاخره در جايى گم مى‌شد. بنابراين اسكندر آنقدر در كار لشكرآرايى و جنگ و جدال مستغرق مى‌گشت كه فرصتى براى اجراى نقشه‌هاى خود نمى‌يافت. كليةً اسكندر مرد تشكيلات نبود و چنانكه ديديم هر زمان در جايى توقف ميكرد، مرتكب كارهايى ميشد كه از ابهتش مى‌كاست و باز چاره را در اين مى‌ديد كه زودتر به لشكركشيها ادامه داده سربازان ناراضى خود را مشغول دارد. گفتيم طرز نوينى در عالم آن روز داخل نكرد. ممكن است گفته شود كه عالم آن روز لياقت طرز نوينى را هم نداشت. اولاً با اين نظر نمى‌توان موافقت كرد. آيا مى‌توان اين حرف را پذيرفت كه ملل قديمه در زمان كوروش بزرگ يعنى دو قرن قبل لياقت طرز نوينى را داشتند ولى در زمان اسكندر فاقد اين لياقت شده بودند؟ جواب معلوم است. ثانياً لو فرض كه چنين بود، آيا اسكندر نسبت بعصر خود هم يك قدم عقب نرفت؟ براى حل اين مسئله بايد زمان اسكندر را با دورهء هخامنشى مقايسه كرد زيرا او جانشين شاهان اين دودمان بود، در اين مقايسه چه مى‌بينيم؟ باستثناى كبوجيه كه بقول هرودوت مريض و گاهى مصروع بود، اُخس كه از حيث شقاوت كمتر نظير داشت، اسكندر از همهء شاهان هخامنشى از حيث رفتار با ملل مغلوبه عقب است و مخصوصاً با كوروش بزرگ طرف مقايسه نيست. آيا آنها (موافق نوشته‌هاى مورخين يونانى) شهرى را از بيخ و بن برانداختند يا در شهرى ولو اينكه شوريده بود قتل عام را از مرد و زن و كوچك و بزرگ، پير و برنا روا داشتند يا اهالى صفحه‌اى را برده‌وار فروختند؟ ما از كارهاى بد شاهان هخامنشى دفاع نميكنيم، مقصود ما فقط اينست كه اگر اكثر شاهان هخامنشى نسبت به كوروش عقب رفتند اسكندر نسبت بآنها هم قدمى عقب‌تر گذاشت. قصابيهاى او را در سغد از شورشهاى متواتر و پافشارى سكنهء آن ميدانند ولى اين نظر صحيح نيست. اولاً جنگ را با مردم خارجى براى حفظ وطن نميتوان شورش ناميد، ثانياً سلَّمنا كه شورش بود، براى قصابيهاى هند چه محملى می‌توان قرار داد؟ آيا هنديها لشكرى به يونان كشيده بودند يا مرهون اسكندر بودند و يا براى حفظ استقلال خودشان نمى‌بايست بايستند؟ پس اينهمه كشتارها و خراب كردن شهرها و قتلهاى عام و حريقها و غارتها را چه می‌توان ناميد؟ مقصود ما اين نيست كه چرا اسكندر بهند رفت. مكرّر گفته‌ايم كه چون شخصى جاه‌طلب يا مردمى بخط كشورگشايى افتاد حدّى براى خود نمى‌بيند. مراد ما اينست كه در رفتار با ملل مغلوبه اسكندر از پيشينيان خود هم عقب بود، و ملاطفت او با پروس يا يكى دو سه نفر ديگر آنهمه بليات را كه اسكندر در هند باعث شد جبران نميكند. علاوه بر اين، بليات او در هند كارى كرد كه در جاهاى ديگر نكرده بود. بسربازان ساخلو ماساگ پايتخت آسكينيان قول شرف داد كه اگر از قلعه بيرون آمده بروند، كارى با آنها ندارد و چون آنها از سنگرهايشان خارج شدند با كمال بى‌شرفى نقض قول كرد و حتى وقتى‌كه ديد زنان اين مردمان بيش از او بشرافتمندى پاى‌بندند شرمسار نگشته بجنگ ادامه داد و پس از قصابى نفرت‌انگيز اين زنان شيردل را مانند بردگانى بمقدونيها بخشيد. آيا در دورهء هخامنشى اين واقعه سابقه دارد؟ بالاخره براى اينكه بسط كلام را محدود سازيم قربانى هزاران نفر كوسّى اسير را براى راحت روح هفس‌تيون محبوب اسكندر چه می‌توان ناميد؟ داريوش اول بقول ژوستن مأمورى بقرطاجنه فرستاده قربانى انسان را منع كرد. اسكندر دو قرن بعد از او قربانى هزاران نفر آدمى را براى تجليل مردهء دوست خود روا دانست. و آريان مورخ او درباب اين شقاوت و صدها بيرحمى ديگر اسكندر، خاموش است و تقصير او را در اين ميداند كه لباس پارسى ميپوشيد يا شراب بسيار مينوشيد. معلوم است كه ما نميخواهيم عياشى و ميگسارى او را كارى بد ندانيم ولى وقتى‌كه از اين نوع كردارها انتقاد می‌شود چرا آن سبعيت و وحشيگريها را از خاطرها ميزدايد؟ اما اينكه جانشينان او چه كردند، در اين باب صحبت در پيش است زيرا بى‌مدرك نميخواهيم سخنى بگوييم. در جاى خود روشن خواهد بود كه بهم افتادن سرداران اسكندر پس از او چه جنگها و خون‌ريزيها و چه قتل و غارتها را باعث گرديد و براى ملل و مردمان آن روز نزاع جانشينان او چقدر گران تمام شد. اگر از نظر يونانيها هم در شخص اسكندر دقيق شويم مى‌بينيم كه او به يونان ضرر و خسارتهايى رسانيد كه ديگر ترميم نشد: يونان در دورهء هخامنشى با وجود اينكه كراراً حملات ايرانيها را دفع ميكرد باز از آنها متوحش بود و اين وحشت يونان را بر آن ميداشت كه بيدار بوده آزادى خود را حفظ كند، اخلاق و عادات ملى را از دست ندهد و مؤسسات تاريخى را پايدار بدارد. اين بيدارى، اين جد و جهد و اين كوشش و عمل نتايج نيكو براى يونان داشت. بهترين دليل اين معنى ترقى حيرت‌آور يونان است پس از جنگهاى ايران و يونان كه آثار آن در علوم و ادب و صنايع تا زمان ما باقى است، و قرن پريكلس را قرن طلايى آتن خوانده‌اند. بعدها هم يونان كمابيش چنين بود. ولى از وقتى كه دولت هخامنشى منقرض گشت، يونان ديگر وحشتى نداشت و چون طوق بندگى مقدونيه را بگردن انداخت با سرعتى حيرت‌آور رو بانحطاط رفت، در قرون بعد هم يونان بآن درخشندگى سابق خود برنگشت زيرا بيزانس يك دولت روم شرقى بود نه يونانى كه آنهمه مردان بزرگ بوجود آورد، مردانى كه بعض آنها پس از 24 قرن در فلسفه و ادب و صنايع مستظرفه هنوز بر افكار و سليقه‌هاى ما استيلا دارند. همان سرزمين كه در مقابل شاهانى مانند داريوش اول و خشيارشا براى حفظ استقلالش چنان پا فشرد كه باعث حيرت مردمان معاصر و قرون بعد گرديد. در زمان مهرداد ششم پنت يعنى يكى از اعقاب شاهان مذكور با شعف حاضر شد جزء دولت او گردد. (شرح اين وقايع در جاى خود بيايد). ستايش‌كنندگان اسكندر از صفات بزرگ او اين معنى را ميدانند كه هيچگاه مغلوب نشد. بعقيدهء ما عدم مغلوبيت بتنهايى براى ستايش كسى كافى نيست. جهانگير وقتى مستحق ستايش است كه لااقل بيش از خراب كردن آباد كند و ديگر بايد در نظر داشت كه او با كى طرف بود؟ با دولتى كه در انحطاط كامل امرار وقت ميكرد و متلاشى ميگشت. اگر اسكندر به‌طرف ايطاليا رفته بود بقول تيت‌ليو زود معلوم ميگشت كه تفاوت بين سرداران رومى و داريوشى كه در ابتداى جنگ فرار ميكرد چقدر است. اسكندر ديگر كه پادشاه اپير و همشيره‌زادهء اسكندر مقدونى بود حقيقتى را بيان كرد: وقتى كه باو گفتند كه اسكندر ثانوى در آسيا فتوحات نمايانى كرده و حال آنكه او در ايطاليا هنوز كارى بزرگ انجام نداده، جواب داد: «او در آسيا با زنان طرف است و من در ايطاليا با مردان ميجنگم». مقصود او از زنان، گروه زنان و خواجه‌سرايانى بود كه داريوش در جنگ ايسوس با خود داشت و حرمهاى سرداران او و نيز خود سرداران كه زينت‌هاى بسيار استعمال ميكردند و سست شده بودند. بعقيدهء نگارنده، فيليپ پدر اسكندر از او برتر بود، و فتوحات اسكندر را بايد از دو چيز دانست: 1– از زحمات فيليپ در مقدونيه و تشكيل فالانژهاى مقدونى، 2– از نبودن سرداران لايق در ايران كه از آنهمه وسايل مادى و معنوى، از درياها، مواقع نظامى، رودها، تنگها، دشت‌ها و غيره و غيره استفاده كنند تا اسكندر نه راه پيش داشته باشد و نه راه پس. شهر صور اين نظر را كاملاً ثابت كرد: اتحاد يك مشت مردم قشونى را كه در همه جا تا آن زمان فاتح بود هفت ماه معطل و كراراً در يأس و نااميدى غوطه‌ور ساخت، ممكن است گفته شود كه بالاخره مغلوب گشت. صحيح است ولى اگر بحريهء ايران بكمك او آمده بود باز مغلوب ميشد؟ بالاخره يك چيز ميماند: گويند كه اسكندر مشرق را براى تمدن يونان باز كرد. مشرق قديم براى يونان قبل از آمدن اسكندر هم به آسيا باز بود و گروه گروه يونانى در مصر، سوريه، آسياى صغير و بابل پراكنده بودند. دقتى در تاريخ تمدن يونان اين مطلب را بخوبى ثابت ميكند. اگر مقصود اشخاصى كه اين نظر دارند چنين باشد كه چون اسكندر باعث استيلاى عنصر يونانى در مشرق شد مشرق و مغرب بيكديگر نزديك گشتند و تمدن يونانى در مشرق انتشار يافت، پس در اينجا بايد لفظ مشرق قديم را بمعنايى ديگر فهميد، ولى چون نميخواهيم بى مدرك و دليل حرف بزنيم بايد اثبات نظر خود را بجاى ديگر محول داريم يعنى پس از اينكه تاريخ جانشينان اسكندر و حكمرانى سلوكيها و روى كار آمدن اشكانيان و كارهاى آنان و شاهان ساسانى را بيان كرديم تمامى اين وقايع را در نظر گرفته ببينيم كه مشرق قديم بمغرب نزديكتر شد يا بعكس بر خصومت بين مشرق و مغرب افزود، و ديگر اينكه آيا واقعاً تمدن يونانى در مشرق قديم بعمق رفت و از خود اثرى مهم گذارد؟ پس عجالةً مقتضى است باين فصل خاتمه داده جريان وقايع را متابعت كنيم. از آنچه گفته شد باين نتيجه ميرسيم كه اسكندر شخصى بود بزرگ و داراى صفاتى بسيار از خوب و بد، ولى جهانگيرى‌هاى او محن و مصائب بى‌حدوحصر براى ملل و مردمان آن زمان تدارك كرد و بنابراين هر گاه از نظر منافع بشر بنگريم او بيشتر گرفت و بسيار كمتر داد. با وجود اين كشورگشاييهاى او دورهء جديدى در مشرق قديم گشود كه در ايران تا قوت يافتن دولت اشكانى و در آسياى صغير، سوريه، و مصر تا استيلاى روميها در اينجا امتداد يافت. ما در اينجا از بعض خطاهاى اسكندر مانند كشتن پارمن‌ين، زجرهاى فيلوتاس، قتل كليتوس و كاليستن، اعدام طبيب هفس‌تيون و غيره چيزى نگفتيم زيرا او در مقابل اين لغزش‌ها كارهاى خوبِ بسيار هم كرد و ديگر وقتى‌كه دربارهء اشخاصى مانند اسكندر قضاوت می‌شود بايد بافق نظر توسعه داد و چنانكه گويند مته روى دانهء خشخاش نگذاشت. او آدمى بود و آدمى نه از عيب مبرى است و نه از خطا و لغزش مصون. (ايران‌باستان ج 2 صص 1212 ـ 1947). تاريخ بيهقى كه در محاكمات تاريخى خود هيچوقت از منهج صواب و سداد منحرف نميشود دربارهء اسكندر گويد: ما اعجب مثل العرب: نار الحلفاء سريعة‌الانطفاء، چه اسكندر مردى بود كه آتش‌وار، سلطانى وى نيرو گرفت و بر بالا شد، روزى چند سخت اندك، و پس خاكستر شد و آن مملكتهاى بزرگ كه گرفت و در آبادانى جهان كه بگشت سبيل وى آنست كه كسى بهر تماشا بجايها بگذرد و آن ملوك و پادشاهان كه ايشان را قهر كرد و آن را گردن نهادند و خويشتن را كهتر وى خواندند، راست بدان مانست كه در آن باب سوگند گران داشته است و آن را راست كرده تا دروغ نشود، گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط بايد چون ملكى و بقعتى بگيرد و آن را ضبط نتواند كرد و زود دست بمملكت ديگر يازد همچنان بگيرد و بگذرد و آن را مهمل بگذارد و همهء زبانها را در گفتن اينكه وى عاجز است مجال تمام داده باشد. و بزرگ‌تر آثار اسكندر را كه در كتب نبشته‌اند آرند كه وى دارا را كه ملك عجم بود و فور را كه پادشاه هند بود بكشت و با هريكى ازين دو تن او را زلتى دانند سخت زشت و بزرگ. پس اسكندر مردى بوده است با طول و عرض و بانگ و برق صاعقه چنانكه در بهار و تابستان ابر باشد و بپادشاهان روى زمين بگذشته و بباريده و بازشده. فكأنه سحابة صيف عن قليل تقشع. (تاريخ بيهقى چ اديب از ص 90 – 91). درباب اين شهريار، افسانه‌هاى بسيار متداول گرديده. مؤلف برهان گويد: نام پادشاهى است كه عالم‌گير شد. گويند دخترزادهء فيلقوس است و پدرش دارا نام داشت و چون دارا دخترش فيلقوش را بسبب گند دهن پيش فيلقوس فرستاد و دختر از دارا حامله بود و اظهار ميكرد تا بوى دهن او را با اسكندروس كه آن را بفارسى سير گويند علاج كردند و بعد از آن فرزند بوجود آمد او را اسكندر نام نهادند و نام مادر او ناهيد بود و بعضى گويند اسكندر پيغمبر شد و او را ذوالقرنين از آن جهت گويند كه دو طرف پيشانى او بلند برآمده بود. – انتهى. مورخين ايران ازجمله فردوسى براى پوشيدن ننگ شكست ايران از مقدونيه اسكندر را فرزند داراب از دختر فيلفوس مسماة به ناهيد گفته‌اند كه فيلفوس پس از شكست از ايران آن دختر را بزنى بداراب داد و پس از آبستنى به اسكندر براى بوى دهان او، او را بپدر فرستاد و فيلفوس از ننگ، اين معنى پوشيده داشت و اسكندر را فرزند خود خواند: اين پرده سدّ دولت و خاقان سكندر است اسكندر دوم كه دوم سدّ ازآن اوست. خاقانى. آنچه مادر بر سرتابوت اسكندر نكرد من بزارى بر سر تابوت او ننمودمى. خاقانى.


[ویرایش] دیدگاه‌های گوناگون نسبت به اسکندر

در منابع ایرانی پیش از اسلام از اسکندر با نفرین و بدی یاد می‌شود برای نمونه در ارداویراف‌نامه آمده: «اسکندر نفرین‌شده رومی دارای دارایان را بکشت و اوستای زرنوشتی را که در (شهر) استخر نگهداری می‌شد سوزاند و بسیاری از هیربدان و دستوران را بکشت و احوال دین مزدَیَسنی را پریشان ساخت و خود پس از چندی به دوزخ شتافت.»

با آنکه اسکندر مقدونی در آن متنها تصویری منفی داشته سده‌ها پس از آن و در اکثر منابع اسلامی با خلط داستان اسکندر با ماجرای اسکندر ذوالقرنین، از او به صورتی نیمه افسانه‌ای و به عنوان پادشاهی حقیقت‌جو و عارف مسلک یاد می‌شود که به دنبال آب حیات آفاق عالم را درمی نوردد.

از اسکندر مقدونی (الکساندر از ماسادونیا) به‌عنوان امپراتوری همجنسگرا یاد می‌گردد.

وی پس از فتح پارسه (پرشیا یا ایران امروزی)سردار خود سلوکوس را به حکمروائی بر ایران گمارد و بدین ترتیب وی سلسله سلوکیان را بنیان نهاد، تا بدانزمان که اشکانیان بر حکومت آنها به پارسه پایان دادند.


[ویرایش] منابع

  • سفر جنگی اسکندر به ایران وهندوستان بزرگترین دروغ تاریخ است

سفر جنگی اسکندر مقدونی به ایران وهندوستان بزرگترین دروغ تاریخ است.


پس از نخستین جنگ جهانی که ایران سر وسامان گرفت روشنفکران ایران دوست به تلاش افتادند تا فرهنگ کهن ایران زمین را از فراموشی به درآورده به یاد فرزندان ایران زمین بیاورند. فرهنگی که زور گویان و یورشگران به ایران زمین را در خود حل کرد.

فرهنگی که خلیفگان بغداد رابه جای شاهان ساسانی نشاند و بغداد را پایگاه گسترش فرهنگ ایران زمین قرار داد و از زبان فقیر عربی زبانی غنی ساخت. فرهنگی که بیشتر از همه ی کشورهای مسلمان در ساختن فرهنگ اسلامی نقش دارد.

من که یکی از هزاران هزار ستایشگر فرهنگ ایران زمین هستم ایران زمین و مردمش را دوست دارم از دروغ نوشته های اسکندر نامه ها اسکندر شناسان و ستایشگران اسکندر پرده برداشته و اسکندر مقدونی را در سنجش با« چنگیز تیمور لنگ و ناپلئون » به یک جنگجوی ردیف چندم پایین آوردم . دروغنوشته های اسکندر نامه ها که دست کم سه سده پس از مرگ اسکندر نوشته شده اند دو هزار سال پشتوانه ی غرور ملی یونانیان و بیش از دو سده افزار سیاسی کشورهای زور گو و بهره کش اروپا و آمریکا بوده اند که آن را برای کوچک کردن مصریان مردم خاور زمین ایران زمین وهندوستان به کار برده اند .

زمانی که در دانشگاه پلی تکنیک زوریخ در کشور سویس درس می خواندم همدرسان یونانی ام گه گاه کشور گشایی های اسکندر را به رخ دانشجویان ایرانی میکشیدند و به ما زخم زبان میزدند. من که از این نیش زدنها خوشم نمی آمد بر آن شدم درباره ی اسکندر و کشور گشایی هایش آگاهی پیدا کنم. از همان زمان دریافتم که آنچه درباره ی اسکندر نوشته شده افسانه است. اسکندر نویسان برای آرامش یونانیان که بیش از یک سده و نیم فرمانبردار و سرانشان جیره خوار شاهان هخامنشی بودند و در جنگها شکست خورده بودند روی کاغذ از شاه ایران انتقام گرفتند و برای خالی کردن عقده دل هر چه خواستند روی کاغذ آوردند. اسکندر نویسان بی آنکه از خاور بابل و آشور آگاهی داشته باشند و بدانند که هندوستان کجاست همه ی کشورهای خاور رود دجله و آسیای کوچک و کشورهای میان رود دجله و دریای روم ( دریای مدیترانه )را به دست او گشودند. همه ی کشورها ومردمی را که در جهان آن روز نام و نشانی داشتند به دست اسکندر برانداخته اند و برای این کار از هیچ گزافه نویسی گنده گویی ودروغ پردازی خودداری نکرده اند . برای بردن اسکندر به هندوستان نامها یی جعل کرده اند که جز در نوشته های یونانی در جای دیگر دیده نشده اند. گمراهی همه ی اسکندر نویسان در این است که هند جنوب خوزستان را هندوستان پنداشته اند که از آن بخشی بنام هندیجان به جا مانده و رود هندیان ( زهره ) در آنجا به خلیج فارس می ریزد . از سال 1316 خورشیدی که به خدمت وزارت راه در آمدم برآن شدم که راه سفر جنگی اسکندر را در ایران از نزدیک بررسی کنم . در ایران راهی نیست که اسکندر نویسان و ستایشگران اسکندر او را از آن راه گذرانده باشند و من آن راه را نپیموده باشم و نشناسم . با این آگاهی فراگیرنده و همه جانبه به خواننده اطمینا ن میدهم که اسکندر در " تنگ بوان " در کهگیلویه شکست خورده پس نشسته و به سوی باختر بازگشته و به درون ایران راه نیافته است.

[ویرایش] جستارهای وابسته

ویکی‌انبار
در ویکی‌انبار منابعی در رابطه با
موجود است.

[ویرایش] پیوند به بیرون